امروز داشتم تو تنهایی آلبومِ عکسای کودکیم را نگاه می کردم یکباره حسرت و دلتنگی همه وجودم را فرا گرفت طوریکه سنگینی آنرا روی قلبم حس کردم .
کاش همه چیز در همان کودکی متوقف می شد آن روزها آدما اینقدر بی رحم و واقعی نبودند !
الان که تو مسیر زمان یک دفعه به خودت میایی می بینی که دردت گرفته و این درد ناشی از سوزش صورتت از سیلی بی هوایِ زمانه است و میخواهی فریاد بزنی و زاز زار گریه کنی اما اشکهایت نمی آیند.
اون موقع ها اگه یکی این دختر بچه معصوم را اذیت می کرد چشمایش بلافاصله پر می شد از اشک و خیلی زود فراموش می کرد و در نهایت می بخشید اما الان دردش که میگیره قلبش میشه پر از کینه و بغض و حواله میکند به آسمان و هرچه که می خواهد ببخشد اما نمی تواند که ببخشد !!
پ.ن : عکس تزئینی است