مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

نمی دانم سریال هیولا را می بینید یا نه ؟!!

این پست در مورد تایید و تکذیب سریال یا مهران مدیری و اینها نیست.

یک جمله بگویم و بروم سر اصل مطلب :

یک بار دیدنش (سریال ) می تواند جالب باشد اگه به کارهای مدیری علاقه دارید و دنبال می کنید و در ضمن وقت و حوصله کافی هم دارید wink

 

جایی از سریال کامران کامروا ( مدیری ) به فلور ( شیلا خداداد در نقش همسر کامروا ) می گوید :

 

 " کسی که با گرگ ها می رقصد باید انتظار دریده شدن هم داشته باشد. "

 

این جمله کامروا بدجوری رفت تو کلّه ام و مطمئنا حالا حالا ها از یادم نمی رود آخه این روزها خیلی حافظه ام بد شده crying

آدم ها باید تبعات تصمیماتشان را در نظر داشته باشند و هزینه و فایده انتخاب هایشان را در نظر بگیرند.

همین ...

 

 

 

۵ نظر ۳۱ تیر ۹۸ ، ۱۸:۳۹
سارا سماواتی منفرد

 

من از خیلی چیزها می ترسیدم ...

از مادیان سپید پدر بزرگ

از مدیر مدرسه

از قیافه عبوس شنبه

چقدر از شنبه ها بیزار بودم

خوشبختی من از صبح پنج شنبه آغاز می شد

عصر پنج شنبه تکه ای از بهشت بود

شب که می شد در دورترین خواب هایم

طعم صبح جمعه را می چشیدم !

 

 

سهراب سپهری

۴ نظر ۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۶:۳۰

 

و زندگی

مرا تکرار می کند به سانِ بهار

که آسمان را و علف را .

و پاکی آسمان

در رگِ من ادامه می یابد ...

 

 

احمد شاملو

۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۱

 

شیطان بر آن گردیده تا از تو بگیرد

با اسم روشن فکر ، فکر روشنت را

با تیغٍ تبلیغ آمده صَد پاره سازد

چادُر که نه ! بهتر بگویم جوشنت را

ترسانده حزبِ بادها اهتزازَش

این پرچمی که ذلّه کَرده دشمنت را

تو سرزمین حُجبی و این پرچم ناب

داده نمایش اقتدار میهنت را

این سر به زیری سر بلندت کرد و دشمن

طاقت ندارد نحوه جنگیدنت را

چادر عزیزت کرده و خوب است این که

با حُسنِ یوسف بافتی پیراهنت را ...


 

پ.ن :

یک : شاعر این شعر آقای محسن کاویانی است.

دو : به سکه دو روی حجاب اجباری و نیز ولنگاری و نادیده انگاشتن مبانی فرهنگی و اخلاقی جامعه اعتقادی ندارم .

سه : حجاب فقط چادر نیست .

 

۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۷:۵۹

تصور من از آینده چیزی گنگ و نامفهوم است،چیزی ترسناک و در عین حال کاملا مبهم ...

مثل این می ماند که در قایقی در میان اقیانوس نشسته باشی و سطح اقیانوس را مه گرفته باشد و تو ندانی در چند متری تو چه چیزی وجود دارد ؟؟ در این وضعیت آیا خبری از افق های دور و ملموس هست تا مسیرت را به آن سوی تنظیم کنی؟؟

هر وقت به آینده فکر می کنم سرم گیج می رود بی درنگ به سوی تخت خواب می روم و چشمهایم را می بندم و سعی می کنم فراموش کنم.

گرچه همیشه سعی می کردم خود را برای آینده مهیا کنم اما دیگر این فضای گنگ و مه آلود که هیچ پرتویی از پرتوهای خورشید قادر نیست آنرا بشکافد رمقی و حوصله ای برایم باقی نگذاشته است.

به هر حال فکر می کنم همین امروز و فردای ملموس بهتر است و آنرا چونان در آغوش می کشم و محکم نگهش می دارم مبادا که بگریزد ولی او هم اهل ماندن نیست پس بهتر آنست با آنکه گریز پا و عجول هست با هر ترفندی که شده بیشتر از حضورش بهره ببرم.

امید همچون کور سویی خیالی در ذهنم وادارم می کند پارو بزنم و نگاهم را به داخل و امواج کنار قایق بدوزم این شاید یگانه داشته من است.

 

پ.ن

الان این فقظ یک نوشته است و حال من هم از همیشه خوبتر هست .

۵ نظر ۱۲ تیر ۹۸ ، ۱۹:۱۸
سارا سماواتی منفرد

  سونیا خنده رو بود و بدون توجه به اینکه سرنوشت چه چیزی جلوی پایش می گذاشت همیشه نکات مثبت را می دید و اُوه ... خب ... اُوه بود.

دیگران این حرف را رُک و راست به سونیا می زدند! ظاهراً اخلاق اُوه از اول دبستان مثل پیرمردهای کله خر بوده و سونیا می توانسته شوهری بهتر پیدا کند.

ولی اُوه از نظر سونیا آدمی خسیس و ناجور و بدخلق نبود.

سر اولین شام او را از لای گل های صورتی که برایش خریده بود تماشا می کرد،در کت تنگ قهوه ای پدرش که روی شانه های محزونش کِش می آمد و به عدالت و انسانیت و سخت کوشی شدیداً معتقد بود و به دنیایی که در آن حق باید به حق دار برسد،نه دنیایی که آدم در آن مدال کسب کند یا دیپلم یا هر مدرک دیگری بگیرد،نه ... معتقد بود که همه چیز باید همانطور باشد که می بایست باشد!

سونیا به این نتیجه رسید که چنین مردی در این دوره و زمانه کم پیدا می شود و به همین دلیل تصمیم گرفت اُوه را سفت بچسبد.

شاید اوه برایش شعر نمی نوشت،زیر پنجره اش آوازهای عاشقانه نمی خواند و با هدیه های گرانقیمت به خانه نمی آمد ولی هیچ مردی به خاطر او چند ماه هر روز چندین ساعت در مسیر مخالف خانه اش نمی رفت تنها به این دلیل که سوار قطاری شود که او سوار است و کنارش بنشیند و به حرف هایش گوش دهد.

سونیا نوایی از درونش شنید و تمام آن لحظات فقط متعلق به خودش بود.

 

پ.ن

مردی به نام اُوه اثر فردریک بکمن رمانی هست که دارم می خوانم و البته هنوز تمام نشده !

از این رمان درام گونه خوشم آمد و خواستم با این پست معرفی اش کنم.

۴ نظر ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۷:۱۸
سارا سماواتی منفرد