بغض ابدی
بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است
شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است
آنچنان می فشرد فاصله راه نفسم
که اگر زود اگر زود بیایی دیر است
رفتنت نقطه پایان خوشی هایم بود
دلم از هرچه و هرکس که بگویی سیر است
سایه ای مانده ز من بی تو که آینه هم
طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است
کاش می بودی و با چشم خودت می دیدی
که چگونه نفسم با غم تو در گیر است
تارهای نفسم را به زمان می بافم
که تو شاید برسی ، حیف که بی تاثیر است ...
شاعر : سوگل مشایخی
پ.ن :
این روزهای پاییزی و تاریک که با زمستان درآمیخته را اصلا دوست ندارم ، حال دلم خوب نیست و لبخندی زورکی و مصنوعی بر لب ، ترجیح می دهم بیشتر سکوت کنم و ببینم تا که چیزی بگویم.
این روزها همه اش شده کار و کار و کار و نمی دانم آن دخترک خندان و سرخوش که دامن کوتاه گلدار چین چین دار با جوراب سفید و کفش های عروسکی می پوشید کجاست؟
ساعت ها چه بی محبا و وحشتناک از کنارم می گذرند و من چه حیران دقایقم ...
این روزها خوشی های ساده می خواهم ! مثلا یک گوشه بر روی یک مبل راحتی بشینم و در حالیکه لیوان چایی داغ و خوش عطر در دست دارم ، کتاب بخوانم !!
منم
یعنی منم همینطور