مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید و حتی اگر دوست نداشتید
و موافق نبودید ممنون می شوم که کمی وقت بگذارید و
نظر بدهید حتی کوتاه ، چون من گوش شنوایی دارم ...


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

 

  امروز یکی از آن روزهای خاص دوران کاری ام بود . از چند روز قبل می دانستم که قرار هست شنبه ساعت ۱۰ جلسه ای با نفرات یک شرکت دیگر داشته باشیم .

مدیرمون گفته بود که مطالبی را در خصوص آمار مراجعات و همچنین میزان شکایات مراجعین در مدت شش ماه اول امسال آماده کنم و هدفمان هم کاهش این شکایات در درجه اول و افزایش رضایت ارباب رجوع ها بود و بعنوان یک حرکت اصلاحی در نظر داشتیم که پذیرش مراجعین را بوسیله نوبت دهی اینترنتی ساماندهی کنیم .

از همان روز استرسم شروع شد و این خیلی طبیعی بود چون مدت ها بود که تو همچین فضاهایی قرار نگرفته بودم چه برسد که بخواهم در جمع حرف هم بزنم .

جمعه صبح که کلا وقتم به آماده کردن پاورپوینت و مطالبی که باید می گفتم و همچنین تمرین جلوی آیینه قدی کمد اتاق گذشت .

بچه ها پیش مادر شوهرم بودند و واقعا پیش خودم از خودم خجالت می کشیدم که نوبرم تو مادری کردن و اینکه نمی توانم از پس کارهام بدون دخالت دادن دیگران بر بیام.

عصرش هم با وسواس بیشتر از همیشه مانتو و مقنعه ام را اتو زدم و برای بار آخر جلوی آیینه یکبار دیگه تمرین کردم.

 


اولش جلسه طوری داشت پیش می رفت که فکر کردم فقط یک جلسه کاری ساده و آشنایی است و نیازی به گزارشی که من آماده کرده بودم نیست ... داشتم نفس راحتی می کشیدم  که یکدفعه ای مدیرمون گفت :

« الان وقت اضافه داریم و بحث رضایت مشتری را هم امروز بهتره که مطرح کنیم و همکارمان خانم سماواتی منفرد برامون در این مورد گزارشی کوتاهی آماده کرده اند که برای آشنایی بیشتر شما خودشان برایتان توضیح می دهند. »

یهو استرس تمام وجودم را گرفت و قلبم داشت می آمد توی دهنم و کف دستام عرق کرده بود تو همان حال آرام طوری که بتوانم کمی زمان بخرم وسایلم را برداشتم و جوری که کسی متوجه نشود چند باری نفس عمیق کشیدم و نفسم را آروم بیرون دادم تا ضربان قلب متعادل تر بشه.

کمی آرام ترشدم و پاشدم رفتم سمت صفحه نمایش ...

با بسم الله الرحمن رحیم شروع کردم و سلام دادم و خودم را مجدد معرفی کردم همانطور که لبه های چادرم را با دست چپم نگه داشته بودم لبخندی زدم و شروع کردم به حرف زدن.

اولش صدایم کمی می‌لرزید، ولی هرچه جلوتر رفتم، حس کردم دارم به خودم و کلامم مسلط تر می شم .

اسلایدها یکی یکی جلو می‌رفتند ... توضیحاتم منظم‌تر شده بود و وقتی دیگه داشتم به جملات آخرم می رسیدم این حس را داشتم که دیگه نیازی به نگاه کرد از روی توضیحاتی که روی کاغذ برای خودم نوشته بودم نیست ...

جلسه که تمام شد، هنگام خروج از اتاق مدیرم تشکر کرد و گفت خوب از پسش برآمدید.

 


راستش بزرگ‌ترین موفقیت امروزم نه آن تشکر و تشویق بود بلکه حس باارزشی بود که از غلبه بر ترسم از صحبت درمیان جمع بعد آن جلسه توی من بوجود آمده بود.

اینکه خودم را جمع و جور کرده بودم و بعد از دو دقیقه استرس جایش رو به تمرکز داده بود و من توانسته بودم هفت دقیقه پشت سر هم حرف بزنم ...

 حسم جوری بود که فکر می کردم یه دیوار بزرگ توی من فرو ریخته ...

بعد از کار سر راه خانه رفتم و به خودم جایزه دادم و بستنی میوه‌ای که دوست داشتم سفارش دادم . همون حس پاداشی که فقط خودت می‌دونی چقدر برات باارزشه.

هیچ‌چیزی مثل * باور به خودمان * نمی‌تواند مسیرمان رو عوض کند و تو موفقیت و رسیدن به هدفهایمان یاورمان باشد.
گاهی فقط باید آن چند قدم سخت اولیه رو برداری و فقط شروع کنی ...

 

۸ نظر ۱۸ آبان ۰۴ ، ۲۲:۴۸
سارا سماواتی منفرد

 

 ... معرفی کتاب صوتی ...

بدون مقدمه خاصی می روم سر اصل مطلب فریدا مک فادن با تریلر های روانشناختی و جنایی عامه پسند و محبوبش نیاز به معرفی چندانی ندارد  و معمولا با یک سرچ ساده می توانید به اطلاعات کتابهایش دسترسی پیدا کنید.

خانم مک فادن در خدمتکار به یکی از تاریک ترین و شایع ترین معضلات اجتماعی جوامع غربی و شرقی می پردازد.

خشونت خانگی و همسر آزاری ... مک فادن در پس یک داستان معمایی و پرتعلیق در یک خانه ظاهراً آرام لایه های یک تراژدی انسانی را به تدریج آشکار می کند. او در داستانش زنانی را به تصویر می کشد که در دام روابط سمی و آسیب زا گرفتار شده اند و در سکوت رنج می برند و در عین حال در سکوت نیز نقشه مقاومت و تلاش برای آزادی را می کشند.

قسمت جالبش برای من این بود که چگونه یک قربانی در عین آسیب پذیری می تواند همان‌قدر قوی و مقاوم باشد.

 

                                                  

 

خدمتکار علاوه بر اینکه رمانی سرگرم کننده است در عین‌حال خواننده و شنونده را به تفکر وا می دارد و به خوبی به پیچیدگی های روابط انسانی و غریزه بقا در انسان اشاره می کند و به شکلی عمیق تر به این می پردازد که کنترل و سلطه گری چگونه می تواند بر روابط زوجین سایه بیاندازد و عشق را به نفرت تبدیل کند.

کتاب چاپ انتشارات کوله پشتی از ترجمه روان و خوبی برخوردار است و خانم مریم محبوب به بهترین شکل ممکن آنرا اجرا کرده اند.

 

 

۳ نظر ۱۹ مهر ۰۴ ، ۲۱:۵۱
سارا سماواتی منفرد

 

 اصلا فکر نمی کردم یک صبح بخیر ساده واتساپی و احوالپرسی تبدیل بشه به یک سفر یک روزه حال خوب کن و در نوع خودش منحصر بفرد.

سه شنبه ای رها صبح بهم پیام داد که :  سارا فردا چیکاره ای ؟ 
 گفتم : چطور مگه ؟
 گفت : هوس سوهان کردم ...
 گفتم : یعنی چی ؟ خوب برو بخر !!
 گفت : نه ... داغ داغش را می خواهم !!

 میای فردا بریم قم هم زیارت می کنیم و هم سوهان تازه و داغ بخریم؟
گفتم : وای رها جان به خدا یک چند وقتیه تو سرم هست که بریم زیارت حضرت معصومه (س) ولی موقعیتش بخاطر اینکه علیرضا سرش شلوغه تا حالا پیش نیامده ...
بعد از کلی سبک و سنگین کردن قرار شد صبح چهارشنبه که عید میلاد پیامبر هم هست و تعطیله برویم ...

فقط باید قبلش به علیرضا می گفتم که قراره یک سفر زنانه برویم و این می توانست تبدیل به اولین سفر مستقلم بعد از ازدواجمون بشود.

زنگ زدم علیرضا و موضوع را گفتم ... اولش گفت : نه !! نمیشه با دو تا بچه کوچک.

در مقابل اصرارم و اینکه بهش گفتم تو ناز آفرین را نگه دار و من نازنین را با خودم می برم کوتاه آمد و دیگه چیزی نگفت (((-:

شب صبحی که قرار بود برویم وسایل نازنین را همه اش را آماده کردم و تو یک ساک گذاشتم که چیزی یادمان نرود و برای فردا علیرضا هم غذا درست کردم که برای فردا ظهر غذا داشته باشد و وسایل نازآفرین را هم همه را روی اپن آشپزخانه جلوی دست گذاشتم و کارهایی را که علی باید انجام بدهد هم برایش نوشتم 😅

علیرضا غرغر می کرد و می گفت: من نمی فهمم این چه کاری هست این وسطه و تو این هوای گرم ؟! 
صبح رها با دخترش آرشیدا تقریبا نزدیکای ۷ بود که آمدند و من هم نازنین فاطمه را آمادش کرده بودم و علی هم بیدار بود تا وسایل را ببریم پارکینگ داشتم می رفتم بیرون که جلوی در رها بهم گفت : سارا یک خواهش ... میشه یکی از چادرات را بهم قرض بدهی و با خودت بیاری ؟!

نگاهش کردم ... داشت خنده ام می گرفت ولی جلوی خودم را گرفتم و فقط لبخند زدم ... تو دلم گفتم تو شالت را هم درست سر نمی کنی و همش رو شانه ات هست ، چادر می خواهی دیگه چیکار ؟ 

از لحاظ قد من یکی دو سانت کوتاهتر از رها هستم و او از من کمی لاغرتر است بنابراین لباسام بهش می خورد ... 

مراسم بدرقه توسط آقایان انجام شد و قبل از حرکت به علیرضا گفتم : اگر مامانم زنگ زد و سراغم را گرفت ماجرای سفر را بهش نگو خودم بعد بهش می گم ...  

۵ نظر ۲۱ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۲۹
سارا سماواتی منفرد

 

 این چند روز برای من ترکیبی بود از کارهای روزمره، کمی خستگی ، دلخوری و بحث و البته تجربه‌های تازه.

پنج‌شنبه بعدازظهر که مامان ناهید بچه‌ها را با خودش برد، فرصتی پیدا کردم کمی بخوابم. بعدش رفتم پیش مامانم که مثل هر سال با کمک دوست‌ها و همسایه‌هاش برای ۲۸ صفر آش شله‌قلمکار نذری می‌پزد.

راستش کاش نرفته بودم مثل پارسال که نرفتم … چون سر موضوع تتو بحثمان شد ... مامان مثل خیلی از مادرها هنوز با این چیزها کنار نیامده و فکر می‌کند بچه‌بازی است.

چون یه دامن بلند تنم بود حواسم بود که جوراب ضخیم بپوشم ولی وقتی داشتم با دختر همسایه مامان ، سیما صحبت می کردم که داشت از تتو هایش حرف می زد مامان آن قسمت از حرفام که راجع به تجربه خودم بود ناخواسته شنیده بود و دیگه نمی شد ازش پنهان کنم ... بحث کوتاه بود، اما ته دلم را سنگین کرد.

با این حال همان روز و روز بعدش پیشش ماندم تا در پختن و پخش نذری کمکش کنم. همین بودن و کمک کنارش باعث شد کم کم اخمش تبدیل به لبخند و کمی تعریف از من جلوی دوستانش بشود و موقعی که برمی گشتم دیگه ازش دلخور نبودم ... به همین سادگی ... مامان ها همینطوری هستند دیگر (((-:

رسیدم خانه باز بهم زنگ زد و دوباره کلی نصیحت و این بار تو حرفشان بهم گفت تو دوستی و رفت و آمد با رها هم تجدید نظر کنم این را دیگه کجای دلم بگذارم  ...

وسط این روزها برای خودم وقتی کوچکی پیدا کردم و گوش دادن به کتاب « خدمتکار » نوشته‌ی فریدا « مک فادن » را شروع کردم.

این نوع رمان‌ها برای من مثل یک پنجره‌ی تازه‌ هستند پر از معما و پیچیدگی شخصیت‌ها و چقدر بهش احتیاج دارم وقتی رمان گوش می دهم انگار ذهنم از کارهای تکراری روزمره جدا می‌شود و وارد دنیای دیگری که می شود که همان دنیای موازی ذهنم هست .

در کنار همه این‌ها،کارهای ریز و درشت خانه، بازی با بچه‌ها و بردنشان به پارک برای تاب بازی و سرسره سواری،ظرف شستن، کمی نرمش و پیاده روی در پارک در حالیکه نازنین خانم بغلم هست و نازآفرین توی کالسکه مثل موزاییک‌های کوچکی هستند که تصویر زندگی ام را این روزها می‌سازند.

شاید به چشم نیایند اما جمع شدن همین تکه‌های کوچک است که به من حس سرزندگی و آرامش می‌دهد.

وسط همه این کارها یک گلدان پتوس هم خریدم ... عاشق پتوس با آن گیسوان همیشه سبز و آویزان دلنشینش هستم (((-:

۵ نظر ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۲۰:۵۵
سارا سماواتی منفرد