امروز یکی از آن روزهای خاص دوران کاری ام بود . از چند روز قبل می دانستم که قرار هست شنبه ساعت ۱۰ جلسه ای با نفرات یک شرکت دیگر داشته باشیم .
مدیرمون گفته بود که مطالبی را در خصوص آمار مراجعات و همچنین میزان شکایات مراجعین در مدت شش ماه اول امسال آماده کنم و هدفمان هم کاهش این شکایات در درجه اول و افزایش رضایت ارباب رجوع ها بود و بعنوان یک حرکت اصلاحی در نظر داشتیم که پذیرش مراجعین را بوسیله نوبت دهی اینترنتی ساماندهی کنیم .
از همان روز استرسم شروع شد و این خیلی طبیعی بود چون مدت ها بود که تو همچین فضاهایی قرار نگرفته بودم چه برسد که بخواهم در جمع حرف هم بزنم .
جمعه صبح که کلا وقتم به آماده کردن پاورپوینت و مطالبی که باید می گفتم و همچنین تمرین جلوی آیینه قدی کمد اتاق گذشت .
بچه ها پیش مادر شوهرم بودند و واقعا پیش خودم از خودم خجالت می کشیدم که نوبرم تو مادری کردن و اینکه نمی توانم از پس کارهام بدون دخالت دادن دیگران بر بیام.
عصرش هم با وسواس بیشتر از همیشه مانتو و مقنعه ام را اتو زدم و برای بار آخر جلوی آیینه یکبار دیگه تمرین کردم.
اولش جلسه طوری داشت پیش می رفت که فکر کردم فقط یک جلسه کاری ساده و آشنایی است و نیازی به گزارشی که من آماده کرده بودم نیست ... داشتم نفس راحتی می کشیدم که یکدفعه ای مدیرمون گفت :
« الان وقت اضافه داریم و بحث رضایت مشتری را هم امروز بهتره که مطرح کنیم و همکارمان خانم سماواتی منفرد برامون در این مورد گزارشی کوتاهی آماده کرده اند که برای آشنایی بیشتر شما خودشان برایتان توضیح می دهند. »
یهو استرس تمام وجودم را گرفت و قلبم داشت می آمد توی دهنم و کف دستام عرق کرده بود تو همان حال آرام طوری که بتوانم کمی زمان بخرم وسایلم را برداشتم و جوری که کسی متوجه نشود چند باری نفس عمیق کشیدم و نفسم را آروم بیرون دادم تا ضربان قلب متعادل تر بشه.
کمی آرام ترشدم و پاشدم رفتم سمت صفحه نمایش ...
با بسم الله الرحمن رحیم شروع کردم و سلام دادم و خودم را مجدد معرفی کردم همانطور که لبه های چادرم را با دست چپم نگه داشته بودم لبخندی زدم و شروع کردم به حرف زدن.
اولش صدایم کمی میلرزید، ولی هرچه جلوتر رفتم، حس کردم دارم به خودم و کلامم مسلط تر می شم .
اسلایدها یکی یکی جلو میرفتند ... توضیحاتم منظمتر شده بود و وقتی دیگه داشتم به جملات آخرم می رسیدم این حس را داشتم که دیگه نیازی به نگاه کرد از روی توضیحاتی که روی کاغذ برای خودم نوشته بودم نیست ...
جلسه که تمام شد، هنگام خروج از اتاق مدیرم تشکر کرد و گفت خوب از پسش برآمدید.
راستش بزرگترین موفقیت امروزم نه آن تشکر و تشویق بود بلکه حس باارزشی بود که از غلبه بر ترسم از صحبت درمیان جمع بعد آن جلسه توی من بوجود آمده بود.
اینکه خودم را جمع و جور کرده بودم و بعد از دو دقیقه استرس جایش رو به تمرکز داده بود و من توانسته بودم هفت دقیقه پشت سر هم حرف بزنم ...
حسم جوری بود که فکر می کردم یه دیوار بزرگ توی من فرو ریخته ...
بعد از کار سر راه خانه رفتم و به خودم جایزه دادم و بستنی میوهای که دوست داشتم سفارش دادم . همون حس پاداشی که فقط خودت میدونی چقدر برات باارزشه.
هیچچیزی مثل * باور به خودمان * نمیتواند مسیرمان رو عوض کند و تو موفقیت و رسیدن به هدفهایمان یاورمان باشد.
گاهی فقط باید آن چند قدم سخت اولیه رو برداری و فقط شروع کنی ...
