مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

 

 شجاعت برای هرکسی معنای خودش را دارد.

صرفنظر از اینکه شما در مورد شجاعت و شجاع بودن و متضادش یعنی ترس و ترسو بودن چه نظری دارید ولی من فکر می کنم این دو مفهوم در هم تنیده اند ... چرا ؟

بگذارید اینگونه نگاه کنیم که برای داشتن یک زندگی شجاعانه باید ابتدا شجاعانه ترسید .

برای اینکه بدانیم شجاعت کجای زندگیمون لازم می شود باید ببینیم از چه تغییری می ترسیم و ترسهایمان چیست ؟ سپس به همان سمت حرکت کنیم و یا به عبارت بهتر با ترسهایمان ملاقات کنیم ... شجاعت همان جاست ... درست در دستان ترسمان.

ترس را که پیدا کنید ، شجاعتتان را هم پیدا خواهید کرد.

زمانی شجاعانه خواهیم زیست که ترسهایمان را بپذیریم و بشناسیم و در آغوش بگیریمشان و دقیقاً اینجا همان نقطه آغازین شجاع بودن است.

شجاعت به معنای فقدان ترس نیست بلکه به معنای حرکت و شروع با وجود ترس است.

مسیری که از آن می ترسید گاها از آنچه فکر می کنیم ساده تر ، آرام تر و زیباتر است.

بیایید به ترس تان اعتماد کنید ... او ما را به ورژن بهتری از خودمان هدایت خواهد کرد .

ورژنی شجاع تر و اصیل تر ...

پ.ن

اگه دوست داشتید شما هم از ترسهایتان در اینجا بگویید .

ایده این مطلبم از نوشته خانم پونه مقیمی هست.

 

۱۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۰:۵۹
سارا سماواتی منفرد

 

  علیرضا این روزها خیلی غمگین و تو خودشه و دل و دماغ هیچی ندارد ... خوب حق هم دارد نمی دانم می تونه با خودش کنار بیاد یا اینکه ممکنه مدتها تو این وضعیت بماند اخلاقش طوریه که خودش باید با خودش کنار بیاد و کمک بیرونی را پس می زند ... حتی در مورد سیگار کشیدن علنی و بی ملاحظه اش هم نتونستم بهش چیزی بگم ...

در مورد ثبت نام بچه ها در مهدکودک که قبلاً و پیش از فوت پدر شوهرم برای ماه های آینده داشتم برنامه ریزی می کردم مجبور شدم خودم به تنهایی تصمیم بگیرم و بچه ها را گذاشتم مهد و امیدوارم بعداً علی موقعی که شرایط روحی اش بهتر شد مخالفتی نداشته باشد .

بمیرم برای دخترها امسال روز دختر جشن نداشتیم اما براشون هدیه گرفتم و نازنین وقتی بهش کادو می دهی خیلی ذوق می کند .

اردیبهشت ماه من هم هست و اولین باری بود که علی تولدم را تبریک نگفت معمولا تو همه این سال‌ها یک شاخه گل نرگس و یک کادو توی روز تولدم بهم می داد .... اما امسال واقعاً تو شرایطی نبود که همچین انتظاری ازش داشته باشم.

گاهی وقت ها پیش خودت فکر می کنی که ای وای بدتر از حال من نمی تونه باشه یا اینکه من چقدر بدبختم ولی فاجعه انفجار بندرعباس که اتفاق افتاد دیدن صحنه های این همه درد و رنج و مظلومیت هموطنانمون باعث شد به خودم نهیب بزنم که دختر این چه فکر غلطی هست که تو داری و این نگاه و طرز فکرت نوبره والا ...

از این بدتر مگه میشه ؟؟؟ شاید دوماهی باشه که نتوانستم سراغ کتاب جدیدی برم حتی کتاب صوتی و این همه اش بخاطر اینکه وقت برام شده کیمیا ))-:

اونجا که نتانیاهو در مورد سید حسن نصرالله گفت که ایشان چه رهبر بزرگ و تاثیر گذاری بوده وچه نقش مهمی داشته اشک تو چشمام جمع شد ...

این چند وقته زیاد بهشت زهرا رفتیم و تو این رفت و آمد ها و مراسم خاکسپاری و دیدن این همه آدم هایی که یک موقعی زنده بودند با کلی احساسات و خواسته‌های ریز و درشت و حالا در بینمان نیستند به حال بعضی آدم ها که می بینند و نمی فهمند دلم می سوزه ...

حکیم عمر خیام در جایی می فرمایند :

در دایره‌ای که آمدن و رفتن ماست 

او را نه بدایت ، نه نهایت پیداست 

کس می نزند در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟

 

 

۵ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۱۵
سارا سماواتی منفرد

 

روز آخر تعطیلات آمدم یک پست نوشتم و تقریبا تمام شده بود و فقط ویرایش آن مانده بود که دیدم نازآفرین در فاصله ای که من داشتم تایپ می کردم رفته سراغ یکی از کابینت های آشپزخانه و محتویاتش را ریخته وسط آشپزخانه آخه بچم علاقه زیادی به باز کردن در کمد و کابینت داره ... بغلش کردم تا سرش را با چیز دیگه گرم کنم که وقتی برگشتم چون مطلب را ذخیره نکرده بودم نوشته ام پاک شده بود sad

بیخیال شدم و گفتم باشه یک فرصت دیگه و فردا هم بعد از ۱۷ روز باید می رفتم سر کار و یک سری اتوکشی و کارهای اینجوری داشتم.

امسال عید مثل هرسال نشد برویم مشهد و قرار بود سال تحویل بریم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها که آنهم قسمت نشد.

عید امسال را واقعاً هم مامان خوب و هم همسری کدبانو بودم چون همش با بچه ها بودم شب ها برای سحرمون غذا درست می کردم و افطارها هم بیشتر افطاری دعوت بودیم و دو روز پشت سرهم هم خودم افطاری مهمان داشتم که مامانم هم آمد کمکم و بخیر و خوشی گذشت.

این چند وقت روتین بچه ها بهم خورده بود و از شانزدهم باید بر می گشتند به روتین قبلشون و صبح که رفتم بگذارمشان خانه مادر شوهرم اینا نازآفرین گریه زاری کرد به هر ترفندی بود آرومش کردم و رفتم ... نزدیک ظهر بود که دیدم مادر شوهرم زنگ زد و گفت سارا خودت را برسان ... مادر یک وقت حول نکنی هااا بچه ها چیزیشون نشده ولی بیا ... من باید برم بیمارستان ... خلاصه نفهمیدم چجوری رفتم وقتی رسیدم دیدم بچه ها پیش خاله همسر هستند و پدر شوهرم حالشان بد شده و بردنشان بیمارستان.

علی هم خودش را رسانده بود بیمارستان گفتم لازمه بیام گفت نمی خواد تو پیش بچه ها باش .

حس خوبی نداشتم و دلشوره بدی افتاده بود تو دلم و بی قرار و دلواپس بودم و فشار خودم هم افتاده بود پایین به هر مصیبتی بود خودم را تا صبح رساندم این اضطراب و افت فشارم شب ها خیلی بیشتر میشه ... چند باری هم شب بیدار شدم و خوابم نمی برد و هوا هم کمی سرد بود و رو انداز بچه ها را مرتب کردم ...

پدر شوهرم خیلی دوستم داشت و واقعا یکی از نقاط اتکای ما و بخصوص من تو زندگیم و در ارتباط با همسر تو تمام این سال ها بودند و چند باری که با علی به مشکل سخت خورده بودم مثل پدر خودم پشتم درآمد بنابراین خیلی دوستشان داشتم و نگرانشان بودم .

صبحش که یکشنبه بود مامانم آمد که پیش بچه ها باشه و من رفتم.

علی هم شب مانده بود بیمارستان و همین حس خوبی بهم نمی داد خواستم بهش زنگ بزنم و خبر بگیرم گفتم از سر کار باهاش تماس می گیرم ... سر خیابان خودمان که رسیده بودم دیدم علی داره زنگ می زند و وقتی جواب دادم دیدم داره گریه می کند و درست نمی تواند حرف بزند و فقط بریده بریده گفت سارا خودت را برسون ... کمرم شکست ... بابام رفت ...

۷ نظر ۲۱ فروردين ۰۴ ، ۰۷:۴۹
سارا سماواتی منفرد

 

دلخوشی از خانه تکانی های عید ندارم اما عاشق فصل بهار هستم.

خانه تکانی عیدهای مادرم شاید باورتون نشود ولی یک ماهی طول می کشید و کلا هرچه در خانه بود از ظرف و بشقاب و ملافه ها گرفته تا فرش ها و در و دیوار و پنجره‌ها و کلا هرچه که بود توی خانه از ریز و درشت را تا قبل ۲۹ اسفند می شست .

سال های دور در عصر نوجوانی که از مدرسه می رسیدم خانه مامان ازم می خواست بعد از خوردن ناهار توی کارها کمکش کنم و می گفت از حالا باید انجام بدهی تا یاد بگیری و زنیت داشته باشی ... اوضاع موقعی ناگوار می شد که با ورود به ماه اسفند و شروع امتحانات ثلث دوم باید درس هایش را هم می خواندم و این تمرکزم را برای درس خواندن بهم می زد و این داستان هر سال تکرار می شد.

الان هم بخصوص دوسال اخیر نظافت قبل از عید خانه از آنجا که وسایل بچه ها زیاد شده و همه جا پخش و پلا میشه و اتاق اضافه هم نداریم و حسابی دچار کمبود جا هستیم و این به کابوسی وحشتناک تبدیل شده است.


علیرضا را راضی کردم که باهم بریم تا ساینا چرم آخه نیم بوت هاش را بخاطر آخر زمستان آف گذاشته بود از طرفی هم هنوز کادوی روز زن را بهم نداده بود و فقط گفته بود کفش خواستی بگیری انتخاب با تو و پولش با من ... !

دیدم بهترین فرصت هست تا با یک تیر دو نشان بزنم و هم هدیه روز زن را زنده کنم و هم یک نیم بوت چکمه ای ساده که امسال مد شده بود و زیاد تو مخم بود و دوست داشتم حتما یکی داشته باشم را بخریم. مثل همیشه کلی غر غر کرد که خودت برو اما من گفتم تو هم باش که تو انتخاب بهم کمک کنی خلاصه بچه ها را حاضر کردم و رفتیم . خدا شکر نازآفرین و نازنین اونجا حسابی همکاری کردند و پهلوی باباشون ماندند تا من کفش های مختلف را امتحان کنم آخرش به انتخاب همسر خریدم البته خودم هم همین مدل را دوست داشتم و بین این و یک مدل دیگه دو به شک بودم .قرار شد یک روزی تا هنوز اسفند نیامده بریم برای بچه ها خرید عید کنیم و خودمان هم خدا را شکر چیزی نیاز نداریم😅

۷ نظر ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۲۰:۰۴
سارا سماواتی منفرد