هدیه ای ماندگار
اولین چادر مشکی من یک هدیه بود !
هدیه ای ویژه به واسطه یک سفر !
چادر تو زندگی من خیلی یک دفعه ای آمد و خیلی آهسته و آرام جایش را برای همیشه در دل من باز کرد و همیشگی شد ...
این قشنگ ترین تحول ماندگار در زندگی من و ماجرای آن از شیرین ترین خاطراتم هست ...
سال ها پیش خانواده ما شامل مادر بزرگ ، من و خواهر بزرگترم و پدر و مادر عزیزم بود.
یک خانواده کاملا معمولی چه از لحاظ باورها و اعتقادات دینی و چه از لحاظ سبک زندگی .
مادر و پدرم خیلی از لحاظ انجام فرائض و واجبات دینی به ما سخت نمی گرفتند.
اما مادر بزرگم که با ما زندگی میکرد ( مادر پدرم ) مثل خیلی از مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها مذهبی تر بود و اهل نماز و روزه و مستحبات ...
آن زمان به خاطر اینکه مادرم سر کار می رفت این موضوع باعث شد که من چندین سال بیشتر اوقاتم را در کنار مادر بزرگ مهربان و مؤمنم بگذراندم و همین سبب تاثیر پذیری بیشتر من در زندگی از شخصیت و رفتار مادر بزرگم گردید.
یادم می آید در همان دوران طفولیت هنگامی که بازی می کردم در عالم بچگی چادرش را سر می کردم و ادای بزرگترها را در می آوردم و فکر می کردم که بزرگ شده ام !
هنگامی که به سن تکلیف رسیدم مادر بزرگم از من خواست که در کنارش و باهم نماز بخوانیم و یا اینکه در موقع حضور مردی نامحرم در خانه روسری سر کنم و من هم چون خیلی دوستش داشتم همیشه حرفهایش را با دل و جان گوش می کردم .
همین باعث شد که من از نه سالگی حجاب داشته باشم اما نه حجاب کامل !
سال سوم راهنمایی بودم و تقریبا سال تحصیلی به پایانش نزدیک می شد و چند هفته ای به آغاز امتحانات نهایی آخر سال مانده بود و طبق قولی که از مدت ها پیش مدیر مدرسه به بچه های سال سوم داده بود قرار بر این بود که تعدادی از بچه ها به اردوی چند روزه زیارتی مشهد مقدس جهت پابوس امام رضا (ع) بروند .
دو روز مانده به سفر وقت نمازظهر توی نمازخانه مدرسه خانم صبوری (معلم دینی و قرآن ما) از ما خواست که آنهایی که می خواهند به این سفر بیایند برگه های رضایت نامه اردو را به امضای اولیاء خودشان برسانند و نیز به واسطه روح و جو معنوی این سفر خواهش کرد که حتما با حجاب کامل یعنی چادرمشکی توی این اردو شرکت کنیم.
راستش من خیلی از بابت این سفر خوشحال بودم و آن را فرصتی می دانستم جهت رفع خستگی و آمادگی برای روزهای سخت امتحان نهایی که آن روزها ضامن تعیین رشته و ادامه تحصیل در دبیرستان بود .
با شنیدن این حرف معلممان دلم هری ریخت پایین و پیش خودم گفتم تو این وقت کمی که دارم چادر مشکی از کجا بیارم ؟
توی این فکر و خیال ها بودم که رسیدم جلوی در خانه، زنگ زدم و مادرم در را باز کرد خیلی سریع رفتم داخل و کیفم را زمین نگذاشته تند تند ماجرای صحبت های خانم صبوری برای مامانم تعریف کردم : وای مامان من روی رفتن به این سفر خیلی حساب کرده ام و حالا که چادر مشکی ندارم و دو روز دیگه هم باید بروم چی باید کار بکنم ؟؟
مامانم که از بی تابی من متعجب شده بود با لبخند گفت : نگران نباش مادر جان من که بلد هستم چادر بدوزم و امروز عصری هم می روم بازارچه آن ور پل و برات پارچه می خرم و تا پس فردا که ان شا الله بخواهی بری چادرت را آماده اش میکنم !
تازه یادم افتاد که ای داد ! من چه خِنگی ام ! اصلا یادم نبود که چادر نمازم را از اول مامانم برام دوخته و من بی خود نگران بودم و اصول کار همان هست !
فردا بعد ظهر که از مدرسه آمدم ، مامانم صدام کرد و گفت : بیا سارا جان بالا کارت دارم !
رفتم بالا و مامان گفت : وقت نکردم بروم بازارچه اما یادم افتاد خانم جون خدا بیامرز پارسال برات یقواره پارچه چادر مشکی از بازار خریده بود که تولدت بهت کادو بده اما خدا بیامرز عمرش به دنیا نبود که کادوت را خودش بهت بده و تو صندوقش کنار گذاشته بود همان را برش زدم و چادرت حاضره ، بیا بگیرش سرت کن از قدش مطمئن بشم و یک کش هم برات بدوزم که از سرت هی نیفته! "
چادر را ازش گرفتم و سرم کردم و خوشبختانه بی عیب و نقص بود و کار مامانم مثل همیشه حرف نداشت.
جلوی آیینه قدری خودم را ورانداز کردم ... این اولین باری بود که چادر مشکی می پو شیدم و برام حس عجیبی داشت که شاید کامل نتوانم توصیفش کنم حس کردم کمی از سن و سالم بزرگتر به نظر می آیم و بهم می آد یجور حس تعلق و اطمینان خاطر حسی که تجربه اش نکرده بودم تا آن لحظه حتی با چادر نمازهای گلدارم . نمی دانم از تاثیر رنگ مشکیش بود یا چیزی دیگه ؟
فردا عصر با قطار به سمت مشهد حرکت کردیم و شب را در قطار گذراندیم.
شب خوابی دیدم که مرا شدیدا منقلب کرد ...
تو خواب اصلا نمی دانستم در اردوی زیارتی هستم و چند سالی کوچکتر بودم و تنها در حرم امام رضا (ع) و در میان ازدحام بیش از حد زائرین به دنبال مادرم که دستش را رها کرده بودم می گشتم و مدام به این سو و آن سو می رفتم.
ترس و اضطراب شدیدی داشتم که ناگهان مادر بزرگم را در میان جمعیت دیدم و به سویش دویدم و خود را در آغوشش انداختم و گفتم: " مامانی چه خوب که اینجایین؟ "
مادر بزرگ گفت:" دختر گلم چرا میدوی؟ بیا باهم برویم داخل حرم برای زیارت و سپس دست کرد داخل ساکی که همراهش بود و چادر مشکی را از داخل آن در آورد و گفت: " بیا عزیزم سرت کن! "
همینطور که داشتیم به سمت حرم می رفتیم ماذربزرگ ادامه داد : " سارا جان این چادر باشه سوغاتیت و دوست دارم که همیشه سرت کنی و خانم باشی. "
توی این حال و هوا بودم که دیدم مادر بزرگ کنارم نیست ، خواستم صدایش کنم که ناگهان دستی را بر پشت خورد حس کردم کسی داشت میگفت : سارا پاشو خانم میگه وقته نمازه !!
وضو گرفتم و رفتم برای نماز ... تمام سفر حرف مادر بزرگ مدام در ذهنم تکرار می شد.
همان روز تصمیم گرفتم و به خودم قول دادم که به احترام امام رئوف و مادر بزرگ خوبم هدیه اش را با تمام وجود حفظ کنم.
احساس می کردم این با ارزشترین هدیه ای است که تا آن زمان گرفته ام و این شروع چادری شدنم بود.
وقتی از آن سفر برگشتم سعی کردم سر قولم بمانم و بدون چادر بیرون نروم اما سخت بود چون به غیر از مادر بزرگ چنین حجابی در اطرافیانم مرسوم نبود و من قصد سنت شکنی داشتم !
اوایل بی تعارف مشکل بود و حرف و حدیث های زیادی پیش آمد و من نتوانستم همه جا به عهدی که بسته بودم وفادار باشم و یک خط در میان چادر سر می کردم .
مواقعی که بدون چادر بیرون می رفتم احساس می کردم که قسمتی از وجودم همراهم نیست .
گذشت و گذشت تا به مرور زمان دید بهتری نسبت به اینکه باید حجابم کامل باشد پیدا کردم و وقتی تردید هایم که ناشی از موضعگیرهای منفی اطرافیان بود بطور کامل رفع شد با توکل به خدا تنبلی را برای همیشه کنار گذاشتم و دیگه هیچ حرفی در من تاثیر نگذاشت .
حالا دیگه در آستانه پایان هفده سالگی احساس ناخوشایند ناشی از حرف مردم و اطرافیان از نوع پوششم با یک حس آرامش و اعتماد به نفس در زندگی جایگزین شده بود .
دیگه به بعضی نگاه ها و قضاوت های نادرست اهمیتی نمی دادم چون می دانستم سنگینی و وقار چادر مشکی بعنوان یک حجاب و پوشش چیز دیگری است و هنوز که هنوزِ عاشق چادرم هستم و از خدا مهربان میخوام هیچ وقت من و چادر رو از هم جدا نکند .
پ.ن
اگر این مطلب را دوست داشتید و یا حتی اگر انتقادی دارید خوشحال می شوم نظر بدهید و از تجربیات خودتان برام بنویسید ( ممنونم که وقت می گذارید )
چقدر شیرین :)