مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

آن مرد

سه شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۱۵ ب.ظ

 

جای پارک نبود مجبور شدیم چند خیابان مانده به مطب دکتر ماشین را پارک کنیم. از ماشین که پباده شدیم علیرضا رفت تا یک مقدار میوه و خوراکی برای خانه بخرد !

یخچالمون تقریبا خالی بود و هیچی نداشتیم که برای فردای هردویمان غذا درست کنم.

راه رفتن طولانی با کفش پاشنه بلندی که تازگی برای عروسی دختر عمه ام فرحناز خریده بودم برایم زیاد راحت نبود ، پوشیدن پاشنه بلند را دوست دارم اما نه برای پیاده روی ، امروز هم اصلا تو فازش نبودم و نمی دانم چرا آنها را از کشور درآوردن و پوشیدم !!

آخه فکر نمی کردم پیاده روی در کار باشد و مثلاً خواستم جلوی دکتر با کلاس و شیک باشم !

رفتم بالا و وارد اتاق انتظار شدم اطرافم را نگاه کردم سالن چهارگوشی بود و یک سمت آن دو ردیف صندلی چرمی اداری چیده بودند و سمت دیگرش میزی قرار داشت که منشی که دختری با موهای بلوند و شالی سبز رنگ بود در پشت آن نشسته بود.

وقتی وارد شدم اسمم را پرسید و گفت که وقتتون چه ساعتی بوده ؟ و سرش را پایین انداخت و چیزی تو دفتر مقابلش نوشت.

رفتم رو یکی از صندلی های مقابل نشستم و از آنجا دوباره نگاهی به او انداختم.

مانتوی سفیدی که به نظرم لباس فرمش بود به تن داشت و شلوار لی مشکی پاچه کوتاهی هم که با کفش های کتانی قرمز و جوراب سفید کوتاه پوشیده بود از آنجا دیده می شد.

کمی آن طرف تر یک ال سی دی بر روی دیوار قرار داشت که در حال پخش مسابقه ای از شبکه نسیم بود.

خودم را سرگرم موبابلم کردم.

 

دیگه نیم ساعتی بود که تو مطّب دکتر منتظر نشسته بودم و هم استرس داشتم و هم حوصله ام سر رفته بود ، پای راستم را که روی پای چپم انداخته بودم مدام تکون می دادم وقتی استرسم زیاده سندرم پای بی قرار میاد سراغم و اصلا دست خودم نیست و اختیار پایم را ندارم !!

 

                                                                   

 

تو همان حال نگاهم افتاد به دررفتگی مختصری تو جورابم و فکر کردم که آخ حیف شد گران خریده بودمشان !

توجهی به اطراف نداشتم و تو حال و هوای خودم بودم  که یک دفعه با صدای یک پسر حدودآ شش ساله که لبه آستین چادرم را گرفته بود و تکان می داد و می گفت: "خانم ... خانم ؟؟! " به خودم آمدم ."

پسرک موهایی مشکی و تازه اصلاح شده و صورتی کمی آفتاب سوخته و دست هایی چرک و کثیفی داشت.

دستی به سرش کشیدم و گفتم: " جانم آقا کوچولو ! بگو عزیزم ...؟! "

پسرک بدون اینکه حرفی بزند کاغذی چروک و نسبتا کثیف که شبیه نسخه پزشک بود را به سمتم گرفت و ملتمسانه نگاهم کرد!

گفتم : " نمی گی این چیه آقا کوچولو ؟ "

بدون اینکه حرفی بزند با دست نقطه ای در ردیف روبرو را نشان داد.

بر روی صندلی که نشان می داد مردی چهل و اندی ساله با موهای جوگندمی و ته ریشی کوتاه و صورتی آفتاب سوخته با موهایی نامرتب و لباس هایی نسبتا کهنه و چروکیده نشسته بود.

مرد وقتی دید که متوجه او و نگاه خیره اش به خودم شده ام کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت و پسر بچه را که حالا کنارش ایستاده بود بغل کرد و روی پایش نشاند.

کاغذ را باز کردم و دیدم با خط بسیار بدی پشت آن نوشته شده :

 

" من گدا نیستم ، پسرم بیمار است و من پولی برای خرید داروهایش ندارم اگر برایتان مقدور است به من کمک کنید ! "

 

سرم را پایین انداختم و داشتم فکر می کردم که کار درست چی می تواند باشد؟ که منشی آقای دکتر صدا زد:

" عزیزم خانم سماواتی دکتر منتظرند ... بفرمایید داخل ! "

بلند شدم و روسری ام را که کمی سُر خورده بود و عقب رفته بود همراه با چادرم جلو کشیدم و لبه های چادر را بر رویش مرتب کردم کمی جلوتر رفتم و برگشتم سمته مرد و پسرش که من را نگاه می کردند و دست کردم و از داخل کیفم چهارتا اسکناس ۱۰ هزار تومنی که منشی مطّب نیم ساعت پیش بعد از گرفتن دو عدد تراول پنجایی بهم برگردانده بود را همراه با آن کاغذ به سمت پسرک گرفتم !

چشمان مرد ناخداگاه برقی زد و به پسر گفت: " بابا جون از خانم تشکّر کن ... بگو ممنونم ! " و در همان حال ادامه داد :

 

" آبجی خدا عوضت بده ... خدا هرچی می خواهی بهت بده ... تنت سالم باشه "

 

رفتم سمت اتاق دکتر و داخل شدم ، پشت سرم طنین صدای مرد که همچنان میگفت: " آبجی خدا عوضشو بهت بده " در میان صدای تِق تِق پاشنه کفش هایم بر روی سرامیک سالن و سپس بسته شدن درب اتاق دکتر شنیده می شد.

وقتی آمدم بیرون دیدم خوشبختانه علیرضا ماشین را آورده جلوی ساختمان مطب و منتظرم هست ، نفس راحتی کشیدم که لازم نیست تا ماشین دوباره پیاده بروم.

حرکت که کردیم چند صد متری رفته بودیم و من داشتم از داخل ماشین بیرون را نگاه می کردم که از دیدن صحنه ای که داشتم می دیدم بهت زده شدم.

همان مرد داخل مطّب در فضایی مخفی بین کانکس نگهبانی یک ساختمان نیمه کاره و دیوار های محافظ یک کارگاه ساختمانی چمباتمه نشسته بود و مشغول گرفتن فندک زیر وسیله ای شیشه ای بود.

اینقدر از خودم و کاری که کرده بودم بدم آمد که حد ندارد .

تمام شب آن صحنه جلوی چشمانم رژه می رفت و من جوابی برای خودم نداشتم !! 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۷/۰۲
سارا سماواتی منفرد

روزمرگی های من

نظرات  (۴)

۰۳ مهر ۹۸ ، ۰۸:۱۶ حمدان مقدم
سلام.کار شما قشنگ بود.
پاسخ:
سلام و تشکر

اما حسم می گفت تو بدبختی بیشترش شریک شدم .

ممنون از نگاهتون
۰۳ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۷ حمدان مقدم
خیر

این حس هم نوع دوستی و همدردی ،گنج است. از دست نده.موفق باشید
پاسخ:
تشکر .
حتما 😊
شما هم موفق باشید.
احسان شما بی اجر نیست ولی این افراد متاسفانه اعتبار احسان رو از بین میبرن!
پاسخ:
سلام
متاسفانه همینطور هست سوءاستفاده از حسن نیت دیگران
ممنون از نظرتون و نگاهتان 😊
۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۵:۱۶ نیک برکارد
عجب... عیبی نداره شما کار خوبی کردید. ولی متاسفانه این مسائل هست...
پاسخ:
سلام
ممنون از نگاهتون بله متاسفانه همینطور هست 😊

راستی خوش آمدید.


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">