مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز پارسی» ثبت شده است

 

تو زمان های خیلی دور شبی از شب ها تو همین طهران تو محله ای وسط های شهر دو تا جاهل مست که خیلی هم سرشون گرم گرم بوده و به اصطلاح خودشون پاتیلِ پاتیل بودن و از کاباره ای بر می گشتند آواز خوان و سرخوش وارد کوچه بن بستی می شوند.

القصه وقتی ته کوچه که می رسند می بینند که مسیر بسته است دومی رو میکنه به اولی میگه : « داداش حالش نیست که برگردیم بیا دیوار را هُل بدیم بریم جلو ... ! »

اولی هم میگه : « خوب باشه داداش حرف بدی نیست بزنیم تو کارش » و جفتشون کت هاشون در می آورند و می گذارند کنار دیوار و با تمام زوری که داشتند شروع می کنند به هل دادن دیوار ...

از قضای روزگار دزدی زرنگی هم که از دزدی از خانه ای در کنار دیوار داشته بر می گشته و همانطور که می آید بیرون با کت این دو نفر مواجه می شود و وقتی آنها را مشغول می بیند بقول معروف کور از خدا چه می خواهد دو چشم بینا و کت ها را هم بر می دارد با خودش می برد.

بعد از چند دقیقه مست ها که حالا خسته شده بودند برای رفع خستگی و استراحت دست از هل دادن می کشند و می نشینند که عرقشون را خشک کنند .

اولی که می بیند کت هاشون نیست به دومی میگه : « دادش مثل اینکه خیلی جلو رفتیم بهتره برگردیم عقب و کت هایمان را هم برداریم !! »

 

پ.ن

بی مزه بود ؟ اما من فکر نمی کنم خیلی هم بامزه بود  ((-:

۶ نظر ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۵۲
سارا سماواتی منفرد

 

بازرگانی در بغداد زندگی میکرد روزی از خانه به قصد بازار بیرون آمد غریبه ای را دید که با حیرت و تعجب او را می نگرد.

به سوی خانه بازگشت و توشه ای اندک فراهم نمود و سوار بر اسب راهی سامراء شد.

شب در سامِراء منزلی گرفت و خواست که استراحت کُند که عزرائیل به سراغش آمد و گفت می خواهم جانت را بگیرم.

بازرگان گفت : ای فرشته مرگ می دانم که چاره ای جز تسلیم در مقابلت ندارم اما پیش از آنکه جانم را بگیری سوالی دارم که می خواهم به آن جواب دهی و آنگاه تسلیم تو هستم.

عزرائیل به او گفت : بپرس !

بازرگان گفت : صبح که از خانه بیرون آمدم و تو را دیدم چرا با تعجب و حیرت زده مرا نگاه می کردی؟!

عزرائیل گفت : برای اینکه وعده دیدار با تو در سامراء داشتم و هنگامی که تو را در بغداد دیدم متعجب شدم !!

آنگاه عزرائیل جان بازرگان بگرفت ...

 

نتیجه این داستان با شما ...

 

 

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۳۰
سارا سماواتی منفرد

 

در این روزگار این سخن شمس تبریزی چه بجا و درست است که مردمان روزگار خویش را چنین نصحیت می کند ...

 

فی الجمله تو را یک سخن بگویم :

این مردمان به نفاق خوشدل می شوند و به راستی غمگین !

با مردمان به نفاق می باید زیست تا در میان ایشان با خوشی باشی !

همینکه راستی آغاز کردی به کوه و بیابان برون می باید رفت که میان جماعت راه نیست !

۱۳ نظر ۰۶ مهر ۹۷ ، ۱۸:۳۳

 

بهلول به بصره رفت و می خواست مدتی ناشناس زندگی کند پس خانه ای اجاره کرد ولی خانه بسیار کهنه و مخروبه بود و با اندک باد و باران از تمام دیوارهای آن صدا بلند می شد بدین جهت بهلول به نزد صاحب خانه رفت و وضعیت را شرح داد.


از آنجایی که صاحب خانه شخص رند و شوخ طبعی بود در جواب بهلول می گوید :


مگر نه این است که همه موجودات حمد و ستایش خداوند متعال را میکنند بنابراین دیوارهای خانه من نیز چنین می کنند !


بهلول بی درنگ می گوید:


برادر آن چه گفتی کاملا صحیح است ولی گاهی حمد و ستایش موجودات به سجده نیز ختم می شود و من از ترس سجده دیوارهای خانه تو به نزدت آمده ام تا قبل از وقوع آن تدبیری بکنی ! 

 


بهلول یکی از معروفترین شخصیتها در ادبیات داستانی ما است که به عاقل دیوانه نما شهرت دارد !
برخلاف ملانصرالدین که یک شخصیت کاملاً خیالی است. 

 بهلول واقعا در تاریخ وجود داشته است و از طرف مادری با هارون‌الرشید خلیفه معروف عباسی نسبت داشته و از طرفی از یاران نزدیک حضرت امام جعفر صادق (ع) بوده است که بنا به فرمان آن امام برای حفظ جانش خود را به دیوانگی می زده است . 

۱۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۴۲

 

  نقل می کنند روزی که منصور حلاج*را جهت اعدام به پای چوبه دار در میدان شهر می بردند، خواهرش برای آخرین وداع با برادر به آنجا می آید و چون سراسیمه و شتابان بوده سربندش را فراموش می کند .
مردان حاضر در میدان همه بانگش می زنند که حجابت کو ؟؟!!
او پاسخ می دهد که : " در این جمع جز "منصور" مرد دیگری نمی بینم و او هم محرم است ! "

 


 

* ابو المغیث عبدالله بن احمد بن ابی طاهر معروف به حسین بن منصور حلاج از معروف‌ترین عرفا و شاعران سده سوم (هـ.ق) بوده‌ است.

او در ۲۴۴ هجری به دنیا آمد و به خاطر عقایدش و آموزه‌های که نشر می داد به کفر گویی متهم شد .

قاضی بغداد به دستور ابوالفضل جعفر مقتدر ، خلیفه وقت عباسی حکم اعدامش را صادر کرد و او را پس از تازیانه مفصل به دار آویختند .

۱۴ نظر ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۳۹
سارا سماواتی منفرد