مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی های من» ثبت شده است

 

 از پست قبلی تا الان یک ماهی شد و این بخاطر این بود که بخاطر اشکال فنی نمی توانستم وارد پنل کاربری خودم تو بیان بشوم.

خوب الحمدلله مثل اینکه مشکل رفع شدش و حالا در خدمتم. ( البته به چند تا از دوستان هم زحمت دادم که جا دارد همینجا ازشون تشکر کنم )

خبر خوشحال کننده خوب هم اینکه ( بابتش هزار مرتیه خدای مهربونم را شاکرم ) که هفته پیش چهارشنبه که می شد ۲۴ آبان دخترمون هم الحمدالله رب العالمین به دنیا آمد و خلاصه چشم و دلمون را روشن کرد ( لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم )

من هم قبل از اینکه به خودم بیام و بتوانم کاری کنم علیرضا با هماهنگی سایر نقش آفرینان پست قبلی اسمش را « نازآفرین » گذاشته بود و خوب من هم دیگه چی می خواستم بگم حرف حرف من شدش دیگه ((-:   ( با همه این حرفها کشش خاصی هم به نظر مادرشوهرم که نازنین زهرا بود داشتم ولی دیگه مثل اینکه قسمت نبود )

نازنین هم که واقعا از اینکه خواهر دار شده خیلی خوشحاله و از پهلوی من و آبجیش جُم نمی خوره البته فکر کنم یک کمی هم حسودی میکنه که خوب طبیعی هست و کار من را سخت میکنه ...

قبول دارم دوتا بچه پشت سرهم سختی های خودش را واقعا داره و مادربودن برای دو تا بچه کوچک کار سختیه و شاید باید فعلا از بعضی خواسنه ها و ایده آل هام تو زندگی حالا تا وقتی دیگر چشم بپوشم ولی من همه سختی هاش را دوست دارم و خدا را شکر دو تا مامان هایم هم مثل کوه کنارم هستند.

علیرضا دیروز نمی دانم حالا به شوخی یا جدی می گفتش که دخترها داداش می خواهند تا بعدا تو زندگی هواشون را داشته باشه که من هم خیلی جدی بهش گفتم عزیزم شما که نمی زایی فقط بلدی اُرد ناشتا بدی ((-:

 

ممنونم برای کامنت های خوب پست قبلی و آخرش هم ممنونم خدای مهربونم برای اینکه تا اینجا را به لطف کرم و بزرگی تو به خوبی گذراندم و بقیه اش را هم محتاج لطف و مهربانی و رحمت تو هستم ... خدایا شکرت ...

۵ نظر ۳۰ آبان ۰۲ ، ۲۱:۵۱
سارا سماواتی منفرد

 

  این هفته های آخر واقعا حالم زیاد خوب نیست و حسابی سنگین شدم و زیاد حرکت نمی کنم و اضطراب و نگرانی که ذاتا همیشه دارم و بعضی روزها کمردرد و حالت تهوع هم امانم را می برد خدا خیر بده مامان ناهید مادر شوهر جانم که معرف حضورتان هستند و مامانم را که اگر نبودند تا حالا کار دست خودم داده بودم و نمی دانستم با نازنین فاطمه و کلی کارهای خانه و خرده فرمایش های علیرضا باید چیکار کنم خیلی بی حوصله و بهانه گیر شدم و زود از کوره در می روم حتی حوصله سر زدن به اینجا و نظر گذاشتن و یا فیلم دیدن و کتاب را هم زیاد نداشتم.

نمی دانم چرا از شرایطم سوء استفاده می کنم و با علیرضا بعضی موقع ها طوری رفتار می کنم که لجش در بیاد و اون هم همشون را قورت میده ((-:

هنوز نتوانستیم باهم سر یک اسم برای آبجی نازنین به توافق برسیم و هردومان راضی باشیم من می گم نازآفرین و علیرضا میگه نازنین نرگس و مادر شوهرم نظرشون روی نازنین زهرا و مادرم هم میگه نازمهر بزاریم خلاصه این وسط حسابی گیر کردیم ولی به شوهرم گفتم دوست دارم این دفعه اسم را من انتخاب کنم ! بالاخره من هم حق دارم و اصل زحمت را من کشیدم و سختی های این نه ماه را من تحمل کردم نه شوهر جان ... نوبتی هم باشه نوبت منه (((-:

جفت مامانام بخاطر اخبار بد جنگ اخیر حماس و صهیونیست ها و شهادت کودکان بی گناه فلسطینی نمی گذارند سمت اخبار و تلویزیون بروم و میگن دیدن این صحنه های دلخراش تاثیر بد تو روحیه ات می گذارد. امیدوارم هرچه زودتر این جنایات و کشت و کشتار بچه ها و آدم های بی گناه زودتر تمام بشه و خدا خودش به بچه های معصوم و مردم رحم کند و اوضاع از اینی که هست بدتر نشود.

خیلی هوس مسافرت کردم چون مسافرت تو پاییز که جاده ها حسابی رنگی رنگی میشن را بی نهایت دوست دارم ولی کلا باید قیدش را بزنم .

وقتی سر کار نمی ری و تو خانه ای کلی تصمیمات جور واجور برای هفته ها و ماه های آینده ات می گیری ، کلی برنامه شخصی ولی فکر می کنم با دوتا بچه شیرخوار و کوچک بیشترشان عملی نباشند.

چندتا کتاب هستش که تمامشان کردم و دوست دارم در موردشون بنویسم با اینکه می ترسم گرد فراموشی بگیرن ولی فعلا باید باشه بعدا ببینم چی میشه ...

دیگه اینکه بقیه اش هم باشه بعد از زایمانم و امیدوارم برای من و دخترم دعاهای خوب خوب و خیر کنید ... ان شا الله ... و آخر اینکه به تقلید از صالحه جان  خدای مهربونم ، ازت ممنونم ... ممنونم برای همه چیز و همه نعمت هایت .

 

پ.ن

راستی یادم رفت این را هم بگم که ۲۷ شهریور نازنینم پایان یک سالگیش را تو جمع کوچیک خانوادگیمون در کنار من و پدرش و مادر و پدربزرگ هاش و چند تا از دوستامون جشن گرفت و رفتش که دو سالگی را شروع کنه «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» .

مرسی خدای مهربونم

۶ نظر ۰۱ آبان ۰۲ ، ۲۱:۲۴
سارا سماواتی منفرد

 

نمی دانم چه سری هست بیشتر وقت ها که می خواهم سوار آسانسور بشم تا صدای دینگ می آید و درب را باز می کنم با اون روبرو می شم !؟

منظورم همسایه دو طبقه بالاترمون هست از اون آدمایی که تحملش حتی برای چند دقیقه هم سخته ... یجور خاصی وراندازت میکنه از اون نگاه های از بالا به پایین و سنگین که آدم نمی داند تو اون چند لحظه کوتاه که باهاش همسفری تا که به لابی برسی چیکار باید بکنی.

اولین بار وقتی ماهای آخر حاملگیم سر نازنین بود خانم را دیدمش وارد آسانسور که شدم طبق عادت سلام دادم اما جواب نداد و نگاهم کرد و یک دفعه بدون مقدمه و با یِ حالتی گفت : حامله ای اینقدر ورم داری ؟ !! فقط نگاهش کردم و یک لبخند کوتاه .

خلاصه هر دفعه می بینمش فقط انرژی منفی بهت تو همان چند ثانیه میده حالا با یک کلمه یا یک اظهار نظر منفی مثلا اینجا هوا نیست ! یا خیلی گرمه ! از اینجور حرفا ...

خلاصه برای سوار شدن آسانسور هم یجورایی باید استرس بکشم پیش خودم میگم اصلا نباید بزرگش کنم و بهش اهمیت بدهم باید تمرین کنم برام مهم نباشه هرچی بهش فکر کنی مطمئنا جذبت میشه.

دیروز نازنین بغلم بود و داشتم میرفتم پایین توی حیاط یک کم گلدان ها را نگاه کنیم تا درب را باز کردم اون تو بود اهمیت ندادم ... یک دفعه ای گفت ریزه چقدر چرا بزرگ نمیشه !! و بعد بلافاصله گفت چرا اینقدر با این بچه و این شکم خودتو عذاب میدی ؟ که چی بشه ... ! در آسانسور تا گفت دینگ من گفتم ببخشید ...  آمدم بیرون رفتم سمت حیاط ماشین رو اما صداش داشت می آمد که با خودش می گفت خدا شانس بده میگی چیو شکمشون میاد جلو ... می خواستم برگردم چندتا درشت بارش کنم اما خودم را کنترل کردم و گفتم بابا بی خیال ((-:

 

پ.ن

به پیشنهاد همکارم برای این دوره بارداری ام تقریبا همان اوایل قبل از اینکه مرخصی ام اوکی بشه و نخواهم مدتی سر کار بروم یک چادر لبنانی مقنعه سرخود خریدم که دیگه از مانتو و روسری سر کردن توی تابستان و روزهای گرمش حسابی بی نیاز شدم چون جلوش کاملا بسته و پوشیده است و راحت فقط با همان سارافون حاملگیم یا یک شومیز و شلوار که زیرش بپوشم می روم بیرون و هم کلوشه و اندازه شکمم داخلش زیاد معلوم نیست و از طرفی هم چون آستین ندارد و دستهایم  آزاد هست راحت می توانم نازنین را بغل بگیرم.

این حد از راحتی را سر بارداری نازنین تجربه نکرده بودم و واقعا باهاش راحتم و اصلا اذیت نمی شوم حالا طرف رسیده بهم و بدون اینکه بداند و فقط با اکتفا به چیزایی که تو ذهنش هست میگه چرا خودتو عذاب میدیییی !!؟ آخه به تو چه ... چرا سرتون به کار خودتون نیست ؟ چرا باید تو کار هم سرک بکشیم و الکی دیگران را با عینک خودمون قضاوت کنیم.

بی خیال ...

نمی دانم از دست این فسقلک خانم چیکار کنم تا ازش غافل میشم خودش را میرساند به حمام اتاق خواب و دستش را می گیره به توالت فرنگی و وامیسته و دستمال کاغذی رولی که کنارش هست می کشد و شروع میکنه پاره کردنش ... دارم دیونه می شم ((-:

۲ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۱۲
سارا سماواتی منفرد

 

قبل از هر چیز « عید فطرتون مبارک و مهنا  » laugh

امسال که ماه رمضان همراه با عید نوروز شروع شد و از آنجا که تو تعطیلات بود همین باعث شد که بتوانیم با برنامه ریزی بهتری به استقبالش برویم و خوب شروعش کردیم و یکی از بهترین ماه های رمضان برای من بود و توانستم امسال همه روزه هایم را برخلاف انتظارم البته با اجازه خانم دکتر و کلی شرط و شروط بگیرم و الحمدالله هم اصلا مشکلی نداشتم ( مرخصی هم زیاد گرفتم ) و تفاوت مهمش برای خودم که خیلی حسش کردم و حالم را خوب می کرد و خیلی بهم چسبید این بود که نماز صبح قضا تو این ماه نداشتم wink

رمضان امسال به پیشنهاد وبلاگ آقای مسلمان یاغی قرار شد یک چالش انتخابی با یکی از اعضای خانواده بصورت کاملا زیر پوستی و طوریکه او از موضوع خبر نداشته باشد انجام بدهیم و ببینیم که آن حرکت در طول یکماه به یک عادت خوب روزمره تبدیل می شود یا نه ؟ و در آخر ماه رمضان و روز عید فطر در صورت موفقیت در تبدیل کردنش به یک عادت آن را به نفر انتخابیمون در چالش هدیه کنیم!

چالش انتخابی من این بود که هر روز بعد از افطار همسر را برای پیاده روی دونفری در پارک تشویق کنم .

خوب روز های اول که تعطیلی بود خیلی خوب پیشرفت و بعد از نماز و افطار با نازنین که بغل همسر بود می رفتیم پارک نزدیک خانه و بسته به شرایط ۴۰ تا ۴۵  دقیقه ای باهم پیاده روی بدون توقف داشتیم علی مجبور بود آرام آرام راه برود و مراقب نازنین باشد اما من از فرصت استفاده می کردم و پیاده روی خوب داشتم اما در ادامه دچار بی نظمی شدیم هم بخاطر اینکه علی بیشتر روزها بعد از اذان مغرب و افطار می رسید خانه و خودم هم کار زیاد داشتم و نازنین خانم هم بیشتر وقت ها بدقلقی می کرد و کارها اصلا جفت و جور نمی شد.

اما روزهای تعطیل مشکل برای انجام چالش نداشتیم خلاصه اینکه اونطور که اولش می خواستم نشد اما بد هم نشد به یک عادت روزهای تعطیل تبدیل شد !

فروردین هم که روز تعطیل کم نداشتیم .

امروز هم که عید فطر بود وقتی نماز عید را همراه با تلویزیون خواندیم علی گفت : فلاکس چایی و وسایل صبحانه را آماده کن و خودت هم حاضر باش تا بیایم و خودش رفت تا نان بخرد و وقتی برگشت وسایل را گرفت و گفت بریم پارک صبحانه توی هوای بهاری می چسبد! خداییش هم کلی چسبید و بدش هم تک تک مواظب نازنین فاطمه بودیم و جدا جدا پیاده روی کردیم و آخرش هم من موضوع چالش را بهش گفتم و گفت حداقل یجورایی یک عادت خوب شد ولی باید ادامه اش بدهیم گرچه من زیاد مطمئن نیستم که در ماه های آینده همچنان ادامه بدهیم ولی تجربه خیلی خوبی شد.

              

۶ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۳۳
سارا سماواتی منفرد

 

دیروز صبح که بیدار شدم نازنین و علی خواب خواب بودند، سریع کارهایم را کردم و تند آماده شدم داشتم می رفتم که مامان ناهید ( مادر شوهرم ) هم آمدند سلام کردم و داشتم مِن و مِن می کردم تا بهشون بگم امروز یک برنامه خاصی دارم که مادر شوهرم گفتش : دخترم امروز خیلی به خودت رسیدی مثل اینکه سر کار نمیری ؟!!

گفتم : راستش مامان جون می خواستم در مورد همین مساله باهاتون حرف بزنم و با صدای آروم ادامه دادم که امروز می خواهم بخاطر تولد علی سوپرایزش کنم و خواهشی که ازتون دارم اینه که امروز اگه میشه بیشتر پیش نازنین بمونید.

مامان گفت: خوب چرا توی خانه جشن نمی گیری شما از سر کار که میایی کیک بگیر من هم فسنجون که علی خیلی دوست داره براش درست میکنم و میگیم آقا جون اینا و پدر و مادرت هم بیایند شب همه باهم باشیم .

آروم بهشون گفتم که می خوام امروز یک برنامه دونفری بعد از این همه وقت داشته باشیم ( راستش چه خوب چه بد خیلی ساله که از این سوپرایزهای اینجوری نداشتیم ) فقط شما بهش نگین هاااا ... فردا هم همونی که شما میگین را انجام می دهیم و توی خانه مهمانی کوچیکی می گیریم.

مامان ناهید گفت : باشه دخترم عیبی نداره و وسایلم را برداشتم و رفتم سر کار ...

حول و حوش ساعت یک بود که از سر کار زنگ زدم علیرضا و ازش خواستم که عصری بیاید باهم برویم خرید عید و چند تا کار که مانده انجام بدهیم .

کلی بهانه آورد که خودت برو و من خیلی سرم شلوغه و وقت ندارم و لازم نیست که من باشم ، خودت انجام بدهی بهتره و اگه پول می خواهی بگو برات کارت به کارت میکنم !!

بهش گفتم : که نه نمیشه باید تو هم باشی ... مثل همیشه عصبانی شد و گفت بهت میگم نمی تونم ... بزار یک روز دیگه و گوشی را قطع کرد!

دیدم چاره ای برام نمانده و ممکنه کل برنامه ام خراب بشه مجبور شدم دست به دامن مادر شوهر جان بشم و زنگ زدم بهشون و گفتم : مامان علی نمی آید میشه لطفا باهاش حرف بزنید و راضیش کنید ...  آخه شوهرم روی حرف مادرش اصلا حرف نمی زنه !! 

دل تو دلم نبود اما ته دلم هم روشن بود ... که نیم ساعت بعد علی خودش تماس گرفت و با دلخوری گفتم : بیا فلان مرکز خرید و پاشدم و خودم هم زودتر مرخصی گرفتم و رفتم تا زودتر اونجا باشم.

این را هم بگم که روز قبل سر راه رفتم تو یک کافه که بارها از جلوش تو همان مجتمع رد شده بودم یک جای دنج و خلوت رزرو کردم و سفارش یک کیک تولد نسکافه ای کوچک دونفره همراه با تعدادی شمع  هم دادم و بعدش چندتا جعبه کادوی تو هم دیگه هم گرفتم و دو تا جواب آزمایش ها را هم تو آخرین جعبه گذاشتم و همشون را باهم کادو پیچ کردم !!

علیرضا طبق معمول به موقع نیامد و تا بیاید با اینکه کفش پاشنه بلند پام بود و زیاد راحت نبودم اما وقت کردم یک گشتی تو مغازه ها بزنم تا بالاخره آمد.

دستش را گرفتم و بردمش تو مغازه هایی که نشون کرده بودم و چند تایی چیز که می خواستم خریدیم ... آقا همش غُر می زد که آخه برای خرید چهارتا خِرت و پرت زنانه و خانه و دو تا دونه تی شرت منو از کار و زندگی انداختی که چی بشه ؟؟!!

گفتم: می خواستم بعد از مدت ها دو نفری مثل قبل ترها که خریدهای خانه را باهم انجام می دادیم بیاییم خرید اونم تو حال و هوای سال نو و این روزهای خوب که دیگه مزاحمی به اسم کرونا هم دیگه نیستش ... حالا که اومدی بیا مثل اون موقع ها تو این کافه روبرویی قهوه و کیک بخوریم!

خلاصه راضی شد و من هم بردمش توی کافه مورد نظر و نشستیم و وقتی کیک را آوردند و فهمید که یک تولد دو نفره گرفته ام خیلی خوشحال شد و تشکر کرد و بعدش شمع ها را روشن کردیم و با گوشیم براش آهنگ تولدت مبارک را هم پلی کردم و یکی از گارسون ها هم با دوربینی که بهش داده بودم چندتا عکس ازمون گرفت.

نوبت کادو که رسید و جعبه های کادو پیچ شده را بهش دادم  کاغذ کادو را که باز کرد و دید یک جعبه دیگه توش هست اونم باز کرد و یک جعبه دیگه !!

گفتش : سارا امروز خوب سر کارمون گذاشتی ... گفتم نخیر هم بداخلاق خان دیگه آخریش هست چقدر بی حوصله ای ...

وقتی پاکت جواب آزمایش ها را دید گفت: این همه جعبه و کاغذ کادو برای یک نامه تولدت مبارک آخه خانم !! پس جورابم کو ؟؟

گفتم : نخیر هم عزیزم اگه یک نگاه بکنی و بخوانیش خودت می فهمی ...

وقتی خواند دیگه حال خودش را نفهمید و از فرط خوشحالی بلند شد و آمد این سمت میز و یک دفعه ای اون وسط بغلم کرد و گفت قربونت برم و ....

این هم از سوپرایز و کادوی آقای شوهر که خیلی بچه دوست تشریف دارند (((-:

 

پیشاپیش نوروز و بهار دلهاتون مبارک .

۱۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۳۱
سارا سماواتی منفرد

 

نمی دانم گفتنش درسته یا نه ؟؟ اما از وقتی جوابش را گرفتم از فرط هیجان و استرس زیاد دارم به مرز سکته می رسم.

هم ذوق مرگ شدم و هم نگرانم !

وای خدای من هنوز باورم نمی شه ؟!

آرام و قرار ندارم و نمی توانم یکجا ثابت بشینم اینجور وقت ها عادت عجیبی دارم و همش راه می رم !

آخه با توجه به ناکامی ها و شرایط سال ها ی قبلمون اصلا به این زودی ها انتظارش را نداشتم و برای همین هم یک دفعه غافلگیر شدم و هنوزم باورم نمیشه و می گم شاید اشتباه شده !!؟

برای همین هم بخاطر اینکه مطمئن بشم یکبار دیگه هم امروز با هر سختی ای که بود رفتم آزمایشگاه دیگه ای و دوباره آزمایش دادم.

هر جور فکر می کنم می بینم حتما خواست خدا بوده ... خودش بهترین زمان اتفاقات را برای بنده هاش رقم می زنه و از توانایی و ظرفیت های اونا بهتر از خودشون خبر داره ...

نازنین داره شش ماهگیش تمام میشه و حالا من دوباره حامله ام ...

برنامه روزانه ام واقعا فشرده است و وقت آنچنانی برای خودم نمی ماند صبح که بیدار می شم صبحانه همسر و وسایل نازنین خانم را آماده می کنم و بعدش مادر شوهر جان تشریف می آورند که در غیاب من مراقب نازنین باشند و بعضی روزها هم که کار دارند مادر خودم می آید.

خوب بعدش می رم سر کار که از بدشانسی هم در مسیر رفت و هم برگشت حسابی تو ترافیکم حالا بگذریم که سر حق شیر ساعت کاریم یک ساعتی کمتر هست.

وقتی می رسم خانه دیگه حوصله چندانی ندارم و من هستم و کلی کار تو خونه که ریخته سرم ، خدا خیرش بده مادر شوهر جان را که واقعا ازشون ممنونم هر روز برای روز بعد و شاممون غذا درست می کند و انصافا اگر نبودند و هوامو نداشتند من از پس این همه کارهای ریز و درشت در کنار بچه داری بر نمی آمدم.

هنوز در موردش به همسرم چیزی نگفتم اما پس فردا تولدش هست و فکر کنم می تونه فرصت مناسبی برای سوپرایزش باشه.

نمی دانم اما پریشب یکدفعه ای برای اولین بار سر اینکه همچنان به کارم بیرون خانه ادامه بدهم یا نه با علیرضا بحثم شد ... اینو کجای دلم بگذارم علی گفت : سارا فکر کردی دیگه نری سر کار !! بهتره خودت مواظب نازنین باشی ، دیگه بیشتر از این نمیشه روی مادرم حساب کنیم و دوست هم ندارم بچه را ببری مهد کودک.

بهش گفتم تمایلی ندارم تو شرایط فعلی کارم را از دست بدهم و خانه نشین بشم و اگه لازم باشه می تونیم برای نازنین پرستار بگیریم ولی علی عصبانی شد گفتش نه ...

سر صحبتهاش ازش دلخور و عصبانی ام ولی هرچی با خودم کلنجار رفتم دلم راضی نمیشه این خبر خوب را بهش ندهم.

دو ماه دیگه سی شش سالگی ام را هم پشت سر می گذارم و این چند ماهی هم که طعم شیرین مادر بودن را بعد از مدت ها که از ازدواجمون میگذرد چشیدم خیلی زمان برام متفاوت و شیرین گذشته .

امروز از صبح به خودم هی تکرار می کنم که من یک مادرم و مسئولیت های فرزندم با من است و حالا هم که دومی در راه است ... خداجونم ازت ممنونم.

فکر کنم علیرضا با توجه به این خیلی خیلی جدی تر و سخت تر با سر کار رفتنم مخالفت کنه و من می مانم و یک تصمیم سخت ...

 

۵ نظر ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۱۲
سارا سماواتی منفرد