مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حال خوب» ثبت شده است

 

  چند باری داخل آسانسور دیده بودمش و بینمان سلام و علیکی و لبخندی رد و بدل شده بود و دیگه هیچی و می دانستم که واحد مجاور ما را تازه خریداری و بازسازی کردند. تازه که می گم منظورم اوایل تابستان هست .

امروز که دیدمش گرمتر سلام کرد و وقتی رسیدیم بالا یک دفعه ای بی مقدمه گفت : شوهرم نیست چند دقیقه وقت داری بیایی باهم چایی و شیرینی بخوریم ؟!!

معمولاً در بازگشت از سرکار به خانه عجله دارم که زودتر بروم خانه و بچه ها را از مادر شوهرم تحویل بگیرم ... نمی دانم چی شد که نگاهش کردم و با لبخندی گفتم : آره ... چرا که نه ... 

رفتم داخل و تعارف کرد نشستم اونهم بارانی و شالش را درآورد و نشست و گفتش سارا جون !! راحت باش کسی نیست ... من رها هستم و هفت ، هشت ماهی میشه که همسایتون هستیم .

حدس زدم اسمم را بخاطر اینکه صداها از دیوار های نازک بین واحدها رد می شود می داند ولی چرا من اسمش را نمی دانستم ... ظاهراً پسرش آرش ۱۰ سال و دخترش آرشیدا هم ۵ سال دارد. خلاصه جنسشون حسابی جوره و شوهرش هم تو یک شرکت بیمه مشغول هست.

برعکس من و علیرضا ، شوهرش زودتر از رها معمولا ساعت ۵ و ۶ بعد ظهر خانه هست و خودش حول و خوش ساعت  ۸ و نیم میاد خانه و امروز مرخصی گرفته و زودتر رسیده و بصورت پورسانتی در کلینیک زیبایی کار می کند.

از بابت سرو صدای بچه ها عذر خواهی کرد و من هم گفتم که ظاهراً ما هم کم شما را اذیت نمی کنیم ... !

مادر و پدر رها بخاطر نوه هایش خانه ویلایشان تو کرج را فروختن و آمدن کوچه مجاور خیابانمان آپارتمان گرفتن و رها هم هر صبح دخترش را می سپارد به آنها و پسرش هم خودش می برد مدرسه و مادر شوهرش ظهرها می‌ره دنبال پسرش و او را از مدرسه بر می گرداند.

از صحبت های که می کرد فهمیدم که خیلی اهل سرمایه گذاری و کسب درآمد هست و خیلی ذهنش درگیر مسائل اقتصادی و مادیست .

با همه این حرفها خانه را خیلی خوش سلیقه و منظم چیده بود و به نظرم وسواس خاصی در این زمینه داشت.

بخشی از دکور خانه شامل گل و گیاه های آپارتمانی زیبا و چشم نواز بود.

رها گفت که به گل و گیاه خیلی علاقه دارد و غیر از آن هر جمعه برنامه کوهنوردی صبح های خیلی زود دارد که بخاطر این آخری خیلی بهش حسودیم شد.

بیشتر رها حرف می زد و من به سیاق خودم شنونده خوبی بودم ، چای و شیرینی را که خوردم چشمم به ساعت افتاد و دیدم وای چهل دقیقه ای هست که آنجا هستم و خیلی مودبانه معذرت خواهی کردم و گفتم مادر شوهرم خیلی وقته منتظره و صداش در می آید اگر اجازه بدهی باقی صحبت ها و آشنایی بماند بعد که شما بیایی خانه ما .

آماده رفتن شدم که گفت سارا جون صبر کن و رفت و از بالکن یک گلدان سبز رنگ آورد و گفت این را خودم کاشتم ، اسمش را هم گفت اما من یادم رفت ... فقط هفته ای یکبار آب می خواهد ، برای تو ... بغلش کردم و تشکر کردم و اومدم بیرون .

خیلی ساده و صمیمی در نگاه اول به دور از روابط معمول این روزها بین آدم ها ...

کلید که انداختم نازنین مثل همیشه با سر و صدا دوید جلوی در و بلند بلند می گفت مامانی ، مامان اومدش ! و صدای مامان ناهید که گفت : امروز بخاطر برف ترافیک بود؟؟

۰ نظر ۲۹ دی ۰۳ ، ۲۰:۰۳
سارا سماواتی منفرد

 

 این هفته از مرخصی ام که من اسمش را گذاشتم مرخصی مادرانه بیشتر به بشور و بساب گذشت.

با همه اینها سعی کردم بیشتر وقتم را با بچه ها بگذرانم ، مادر شوهرم بنده خدا هم فرصت کرد و به یک سری کارهای عقب افتاده اش برسد.

اول هفته را از آنجا که شانس خوبی دارم با دندان درد شروع کردم که هر جوری بود با خوردن قرص به روی مبارک نیاوردم به امید اینکه کار به دکتر نرسد ولی دیگه سه شنبه طاقتم طاق شد.

عصر علیرضا آمد و رفتیم با هم دکتر ، نمی دانم این چه عادتی هست که دارم تنها دکتر نمی روم خلاصه کار به عصب کشی و پانسمان رسیده بود و آقای دکتر از خجالت دندانم در آمد ... تو راه برگشت خوردیم به ترافیک عصرگاهی هنوز اثر آمپول سر کننده از بین نرفته بود و داشتیم حرف می زدیم که یک دفعه گفتم : علی فردا میای بریم شابدالعظیم ؟

گفتش : چی شد یک دفعه ای ؟!

گفتم همینجوری یک دفعه هوایی شدم ، خیلی وقته نرفتم ... یک خورده ای من من کرد و گفت باشه ببینم چی میشه .

علی صبح رفت بیرون و گفت تا ده و نیم میام حاضر باش که معطل نشویم .

خوشبختانه مادر شوهرم ، خدا خیرش بدهد مثل همیشه حرفم را زمین نگذاشت و با اینکه بنده خدا خیلی کار داشت آمد و بچه ها با خودشان برد.

علیرضا که آمد نزدیک ۱۱ بود و من آماده بودم ، زنگ زد گفت بیا پایین سوئیچت را هم بیار ... کفش کتانی ام را پوشیدم و چادرم را برداشتم و رفتم پایین.

علیرضا گفت : پس چرا در پارکینگ را نزدی دیرمون میشه سارا  ؟

گفتم هوا که خیلی خوبه و عالی بیا با همین موتور تو برویم .

گفت اذیت میشی ها .،، طولانیه تا اونجا ... گفتم بیخیال کیفش به همینه ، تازه آفتاب هم که مثل تابستان نیست و خوب و مطبوعه ...

خدا را شکر برای ظهر آنجا بودیم و نماز را تو حرم خواندیم و بعدش توفیق زیارت سید الکریم ( علیه السلام )  و کلی دعا و استغفار و طلب حاجت از ایشان ... ( ان شا الله قسمت دوستان بشود )

زنگ زدم علیرضا که خیلی گرسنه ام بیا بریم ناهار کباب تو بازار بخوریم ... خلاصه دلتان نخواهد کباب را هم تو بازار خوردیم بعد از یک چرخ تو بازار و تماشای مغازه ها و خرید چندتا خرت و پرت ریز که لازم داشتم . دست آخر هم دلم چایی خواست و  بعدش دو تا لیوان چای داغ ، خوش رنگ و خوش طعم که همراه نبات بدجوری بعد غذا آنهم کباب می چسبه خوردیم دیگه زیاد معطل نکردیم و سوار دینو خان شدیم و برگشتیم .

تو راه اینقدر حس و حالم خوبی داشتم که مثل قبل ترها دست انداختم دور کمر علیرضا و سرم را گذاشتم روی شانه اش و تا خود خانه تو همین حالت بودم ... علیرضا هی میگفت:  خانم خوبیت نداره !! و من می گفتم : « عزیزم بی خیال امروز روز ما دوتاست ... »  وقتی رسیدیم خانه هنوز بچه ها و مادر شوهرم نیامده بودند و مثل این بود که دنیا را بهم دادند ...

 

۶ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۸:۲۷
سارا سماواتی منفرد

 

                                     

 

تمام شد این جمله ای بود که امروز از خیلی ها شنیدم .

بعد از اینکه از خواب بیدار شدم اولین کارم برداشتن موبایل از کنار تخت و رفتن سراغ کانال خبر فوری و چک کردن نتایج اولیه انتخابات بود و بعدش بلافاصله روشن کردن تلویزیون جهت اطمینان بیشتر از آنچه خوانده بودم و سپس یک نفس راحت لذت بخش از اینکه جریان مقابل دست کم در این مقطع متوقف شد . 

همین موضوع مسأله کمی نیست  و به نظرم در میان این همه ناامیدی ها که سایه اش بر سر این مُلک و مردمانش افتاده این اتفاق بارقه ای از امید هست هر چند شاید ناچیز باشد و هرچند که تجربه‌های گذشته به ما آموخته چندان نمی توان به آن دلخوش بود.

امیدوارم سنگ اندازی ها جای وفاق و همدلی را بگیرند و صدای پر طنین مردمی که به تغییر رای دادند و هم آنانیکه با رای ندادن خودشان باز هم به نوعی به تغییر رای دادند جایی برای صدای اقلیت کوچک اما قدرتمند موسوم به پایداری باقی نگذارد.

انتظار زیادی از روزها و ماههای در پیش ندارم اما همین حداقل امید به روزهای کمی بهتر و بافتن رویای روشنایی سپیده دم برایم دلخوش کنک هست .

باشد که چنین بادا ...

         

۱۳ نظر ۱۶ تیر ۰۳ ، ۲۲:۳۶
سارا سماواتی منفرد

 

اول از همه بابت غیبتم از پست قبلی تا الان و همچنین تاخیر در تبریک نوروز عذرخواهی می کنم.

پس نوروزتان پیروز و طاعاتتان مقبول درگاه الهی ، ان شا الله هرچی از خدا می خواهید در این شب های عزیز قدر برایتان مقدر و تعیین باشه. ( التماس دعا )

قرارم با خودم این بود که بیشتر برای معرفی کتاب اینجا بیایم و هنوزم هم بر همان قرار هستم .

مامان دو تا دختر کوچک و خیلی شیطون بودن که هنوز شیرخوار هستند و همچنین وظایف همسر شوهری رنگارنگ بودن به اضافه تمایل سماجت وار خودم به شاغل بودن علی رغم میل همسرجان که به چالش و اصطکاک میان ما هر از چندگاهی تبدیل میشه دیگه فرصت چندانی برای علایق شخصی ام باقی نمی گذارند.

از ۲۴ اسفند مامان هام هر دو دیگه بطور کامل رفتند سر خانه و زندگی خودشان و من و بچه ها دیگه همه اش با هم بودیم و از ۲۸ ام هم علیرضا خدا را شکر بصورت  تمام وقت بهمان ملحق شد.

دوم فروردین دو تا دخترها را برای ۲۴ ساعتی گذاشتیم پیش مادر شوهرم و من و علیرضا با هواپیما رفتیم مشهد زیارت امام رئوفم که خیلی بهش احتیاج داشتم و با اینکه این سفر دونفره یهویی و خیلی کوتاه بود ولی خیلی بهم حال داد و چسبید و سبکم کرد با اینکه مسافرت با بچه ها در سنین پایین حتما سخته ولی به علیرضا گفتم بیا خودمان را محدود نکنیم و هر از چندگاهی از این مسافرت های کوتاه ولی حال خوب کن بریم.

این سفر عیدی سوپرایزانه علیرضا بودش چون بهم در موردش تا قبل سال تحویل چیزی نگفته بود و یک دفعه سر سال تحویل بعد از اینکه دعای تحویل سال را با هم خواندیم و داشتیم دعا می کردیم علیرضا گفت سارا یک عیدی حول حالنا برات دارم و سوپرایزم کرد. 

برای من که تا اینجا امسال جزو بهترین تعطیلات عیدم بوده و این بیشتر به خاطر این بود که جمع چهار نفریمان از صبح تا شب باهم وقت گذراندیم و کلی عید دیدنی و افطاری همراه بچه ها این ور و آن ور رفتیم و واقعا حس و حال عجیبی این باهم بودن برای من داشت.

 

                                  

 

چندتا کتاب هست که ۱۴۰۲ خواندمشان اما بخاطر کمبود وقت موفق نشدم در اینجا در موردشان بنویسم که بعنوان بدهی ام به اینجا خواهند ماند.

  • سبکی تحمل ناپذیر هستی اثر خواندنی میلان کوندرا
  • تخم مرغ های شوم از میخائیل بولگانف
  • عزازیل از بوریس آکونین
  • چه کسی پالومینو مولرو را کشت از ماریو بارگاس یوسا
  • بی بی پیک از لودمیلا اولیتسکایا

 

درسته که ممکنه اینجا دیر به دیر بیام ولی حتما خواهم آمد.👋

 

۱ نظر ۱۲ فروردين ۰۳ ، ۱۵:۵۱
سارا سماواتی منفرد

 

نمی دانم چه سری هست بیشتر وقت ها که می خواهم سوار آسانسور بشم تا صدای دینگ می آید و درب را باز می کنم با اون روبرو می شم !؟

منظورم همسایه دو طبقه بالاترمون هست از اون آدمایی که تحملش حتی برای چند دقیقه هم سخته ... یجور خاصی وراندازت میکنه از اون نگاه های از بالا به پایین و سنگین که آدم نمی داند تو اون چند لحظه کوتاه که باهاش همسفری تا که به لابی برسی چیکار باید بکنی.

اولین بار وقتی ماهای آخر حاملگیم سر نازنین بود خانم را دیدمش وارد آسانسور که شدم طبق عادت سلام دادم اما جواب نداد و نگاهم کرد و یک دفعه بدون مقدمه و با یِ حالتی گفت : حامله ای اینقدر ورم داری ؟ !! فقط نگاهش کردم و یک لبخند کوتاه .

خلاصه هر دفعه می بینمش فقط انرژی منفی بهت تو همان چند ثانیه میده حالا با یک کلمه یا یک اظهار نظر منفی مثلا اینجا هوا نیست ! یا خیلی گرمه ! از اینجور حرفا ...

خلاصه برای سوار شدن آسانسور هم یجورایی باید استرس بکشم پیش خودم میگم اصلا نباید بزرگش کنم و بهش اهمیت بدهم باید تمرین کنم برام مهم نباشه هرچی بهش فکر کنی مطمئنا جذبت میشه.

دیروز نازنین بغلم بود و داشتم میرفتم پایین توی حیاط یک کم گلدان ها را نگاه کنیم تا درب را باز کردم اون تو بود اهمیت ندادم ... یک دفعه ای گفت ریزه چقدر چرا بزرگ نمیشه !! و بعد بلافاصله گفت چرا اینقدر با این بچه و این شکم خودتو عذاب میدی ؟ که چی بشه ... ! در آسانسور تا گفت دینگ من گفتم ببخشید ...  آمدم بیرون رفتم سمت حیاط ماشین رو اما صداش داشت می آمد که با خودش می گفت خدا شانس بده میگی چیو شکمشون میاد جلو ... می خواستم برگردم چندتا درشت بارش کنم اما خودم را کنترل کردم و گفتم بابا بی خیال ((-:

 

پ.ن

به پیشنهاد همکارم برای این دوره بارداری ام تقریبا همان اوایل قبل از اینکه مرخصی ام اوکی بشه و نخواهم مدتی سر کار بروم یک چادر لبنانی مقنعه سرخود خریدم که دیگه از مانتو و روسری سر کردن توی تابستان و روزهای گرمش حسابی بی نیاز شدم چون جلوش کاملا بسته و پوشیده است و راحت فقط با همان سارافون حاملگیم یا یک شومیز و شلوار که زیرش بپوشم می روم بیرون و هم کلوشه و اندازه شکمم داخلش زیاد معلوم نیست و از طرفی هم چون آستین ندارد و دستهایم  آزاد هست راحت می توانم نازنین را بغل بگیرم.

این حد از راحتی را سر بارداری نازنین تجربه نکرده بودم و واقعا باهاش راحتم و اصلا اذیت نمی شوم حالا طرف رسیده بهم و بدون اینکه بداند و فقط با اکتفا به چیزایی که تو ذهنش هست میگه چرا خودتو عذاب میدیییی !!؟ آخه به تو چه ... چرا سرتون به کار خودتون نیست ؟ چرا باید تو کار هم سرک بکشیم و الکی دیگران را با عینک خودمون قضاوت کنیم.

بی خیال ...

نمی دانم از دست این فسقلک خانم چیکار کنم تا ازش غافل میشم خودش را میرساند به حمام اتاق خواب و دستش را می گیره به توالت فرنگی و وامیسته و دستمال کاغذی رولی که کنارش هست می کشد و شروع میکنه پاره کردنش ... دارم دیونه می شم ((-:

۲ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۱۲
سارا سماواتی منفرد

 

بیایید فکر کنیم هر کدام از ما یکی مثل خودمون تو جهان موازی وجود دارد cool که همین خصوصیت های اخلاقی و رفتاری ما را دارد ولی شاید انتخاب ها ی متفاوت و دیگری در بزنگاه های مختلف زندگی داشته و حالا اون سارای مثل من که تو جهان موازی هست من دوست دارم چطوری باشه ؟

راستش امیدوارم او سارا رشته دیگه ای انتخاب کرده باشه و وارد یکی از زیر مجموعه های علوم انسانی مخصوصا رشته تاریخ و یا علوم سیاسی شده باشه و اگه هم قرار باشه کار کند حتما استاد دانشگاه باشد. blush

اصلا کاش تو شهری غیر از تهران باشد و تو یکی از روستاهای منطقه سوادکوه زندگی کند بخاطر اینکه هم خوش و آب و هواست و هم شرجی نیست. laugh

صبح ها اول بره ورزش و فرصت کافی برای دنبال کردن علایقش داشته باشه و مجبور نباشه هر روز صبح زود تو ترافیک بره سر یک کار کسل کننده .

امیدوارم اون سارا زودتر بچه دار شده باشه و سه ، چهارتا دختر و پسر قد و نیم قد هم داشته باشد. heart

اگه اون سارا پیانیست خوبی هم شده باشه واقعا معرکه هست و امیدوارم تو اون جهان بخاطر زن بودن جلوی علایق و خواسته هاش چه به زور و چه بواسطه نگاه های غلط سد نشده باشد. wink

امیدوارم بخاطر زن آفریده شدنش مجبور نبوده باشه زیر نگاه های مرد سالار خودش را ثابت کنه و آزار دیده باشه. angel

امیدوارم تو انتخاب هایش حداقل آزادتر بوده باشه و مجبور نبوده باشه همیشه بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند. surprise

همسرش بیشتر به افکارش اهمیت بده و اصلا شوهرش هم مثل اون عاشق تاریخ و سیاست باشه و هی باهم فیلم ببینند و کتاب بخوانند و بحث کنند و تا می توانند مسافرت به دور دنیا و شهرهای مختلف ایران بروند.

امیدوارم تو روستاشون آدم ها اینقدر به کار هم کار نداشته باشند و همه بهم دیگه محبت و عشق تقسیم کنند. smiley

امیدوارم با همسرش سر چیزای کوچیک جر و بحث الکی نکنند و شوهرش وقت و حوصله بیشتری داشته باشد. devil

خیلی خوب می شد سارا تو دنیای موازی تو این خانه های ویلای طور که کلی مرغ و خروس و درخت میوه تو حیاطش هست زندگی کنه و هر روز با صدای پرنده ها و نوازش نسیم خنک و با طراوت صبحگاهی که از لای پنجره وارد اتاق خوابشون میشه از خواب بیدار می شه و صبحش را شروع کند.

بهتره دیگه اون سارا را با زندگیش تو اون شهر خوش و آب و هوای کوچیک تنها بگذارم و برگردم به زندگی خودم آخه نازنین بچه ام داره بی تابی می کند ... فکر کنم باید عوضش کنم crying

 

این مطلب را به دعوت چالش یاسمن گلی بعنوان من دیگر در جهان موازی نوشتم.

۵ نظر ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۳
سارا سماواتی منفرد