چند باری داخل آسانسور دیده بودمش و بینمان سلام و علیکی و لبخندی رد و بدل شده بود و دیگه هیچی و می دانستم که واحد مجاور ما را تازه خریداری و بازسازی کردند. تازه که می گم منظورم اوایل تابستان هست .
امروز که دیدمش گرمتر سلام کرد و وقتی رسیدیم بالا یک دفعه ای بی مقدمه گفت : شوهرم نیست چند دقیقه وقت داری بیایی باهم چایی و شیرینی بخوریم ؟!!
معمولاً در بازگشت از سرکار به خانه عجله دارم که زودتر بروم خانه و بچه ها را از مادر شوهرم تحویل بگیرم ... نمی دانم چی شد که نگاهش کردم و با لبخندی گفتم : آره ... چرا که نه ...
رفتم داخل و تعارف کرد نشستم اونهم بارانی و شالش را درآورد و نشست و گفتش سارا جون !! راحت باش کسی نیست ... من رها هستم و هفت ، هشت ماهی میشه که همسایتون هستیم .
حدس زدم اسمم را بخاطر اینکه صداها از دیوار های نازک بین واحدها رد می شود می داند ولی چرا من اسمش را نمی دانستم ... ظاهراً پسرش آرش ۱۰ سال و دخترش آرشیدا هم ۵ سال دارد. خلاصه جنسشون حسابی جوره و شوهرش هم تو یک شرکت بیمه مشغول هست.
برعکس من و علیرضا ، شوهرش زودتر از رها معمولا ساعت ۵ و ۶ بعد ظهر خانه هست و خودش حول و خوش ساعت ۸ و نیم میاد خانه و امروز مرخصی گرفته و زودتر رسیده و بصورت پورسانتی در کلینیک زیبایی کار می کند.
از بابت سرو صدای بچه ها عذر خواهی کرد و من هم گفتم که ظاهراً ما هم کم شما را اذیت نمی کنیم ... !
مادر و پدر رها بخاطر نوه هایش خانه ویلایشان تو کرج را فروختن و آمدن کوچه مجاور خیابانمان آپارتمان گرفتن و رها هم هر صبح دخترش را می سپارد به آنها و پسرش هم خودش می برد مدرسه و مادر شوهرش ظهرها میره دنبال پسرش و او را از مدرسه بر می گرداند.
از صحبت های که می کرد فهمیدم که خیلی اهل سرمایه گذاری و کسب درآمد هست و خیلی ذهنش درگیر مسائل اقتصادی و مادیست .
با همه این حرفها خانه را خیلی خوش سلیقه و منظم چیده بود و به نظرم وسواس خاصی در این زمینه داشت.
بخشی از دکور خانه شامل گل و گیاه های آپارتمانی زیبا و چشم نواز بود.
رها گفت که به گل و گیاه خیلی علاقه دارد و غیر از آن هر جمعه برنامه کوهنوردی صبح های خیلی زود دارد که بخاطر این آخری خیلی بهش حسودیم شد.
بیشتر رها حرف می زد و من به سیاق خودم شنونده خوبی بودم ، چای و شیرینی را که خوردم چشمم به ساعت افتاد و دیدم وای چهل دقیقه ای هست که آنجا هستم و خیلی مودبانه معذرت خواهی کردم و گفتم مادر شوهرم خیلی وقته منتظره و صداش در می آید اگر اجازه بدهی باقی صحبت ها و آشنایی بماند بعد که شما بیایی خانه ما .
آماده رفتن شدم که گفت سارا جون صبر کن و رفت و از بالکن یک گلدان سبز رنگ آورد و گفت این را خودم کاشتم ، اسمش را هم گفت اما من یادم رفت ... فقط هفته ای یکبار آب می خواهد ، برای تو ... بغلش کردم و تشکر کردم و اومدم بیرون .
خیلی ساده و صمیمی در نگاه اول به دور از روابط معمول این روزها بین آدم ها ...
کلید که انداختم نازنین مثل همیشه با سر و صدا دوید جلوی در و بلند بلند می گفت مامانی ، مامان اومدش ! و صدای مامان ناهید که گفت : امروز بخاطر برف ترافیک بود؟؟