مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

الــــــــــســــــــلــــــام علـــــیـــــــکــــــــ یـــا ابـــا عــبــــدالـــلــه الــحــــــســـــــــیــــــن (ع)

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

الــــــــــســــــــلــــــام علـــــیـــــــکــــــــ یـــا ابـــا عــبــــدالـــلــه الــحــــــســـــــــیــــــن (ع)

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۸ مطلب با موضوع «روزانه نوشت» ثبت شده است

 

نمی دانم از کجا باید شروع کنم ؟ از شب اول جنگ یا قبلش ؟

خوب چند وقتی اینجا نبودم(۱) و واقعا سختم بود بیام و داشتم خودم را با شرایط جدیدم که مجبورم وقت و زمان کمتری به علایقم  اختصاص بدهم یکجورایی کنار می آمدم ...

 بعد از فوت پدر شوهر باید علاوه بر بچه ها حواسم بیشتر به علیرضا هم باشه و تو آن شرایط که هنوز با غمش کنار نیامده بود بیشتر از قبل هواشو داشته باشم تا زودتر خودش را پیدا کنه و بتوانیم به شرایط زندگی عادیمون برگردیم ...

پنجشنبه شب اول بچه ها را خواباندم و بعد هم خودمان خوابیدیم و قرارمان این بود که صبح زود قبل از اینکه هوا زیاد گرم بشه بریم بهشت زهرا (س) و زود برگردیم ... اصلا فکر نمی کردم که قرار هست یکی ، دو ساعت بعد با صدای انفجار های مهیب از خواب بیدار شویم.


با صدای چند انفجار شدید و پی در پی از خواب پریدم و هم زمان با من نازآفرین هم بیدار شد و گیج وحشت زده شروع به گریه کرد و بعدش نازنین هم همانطور در شوک و وحشت همزمان با علی بیدار شدند.

صدای اولی که بیدارم کرد و حالت نیمه هشیار داشتم و تا صدای دوم که شدیدتر بود شاید فقط چند ثانیه فاصله بود که از روی تخت پریدم پایین و گفتم یا باب الحوائج ... یا امام رضا ...  چی بود ؟؟؟!!!

قلبم داشت می آمد تو دهنم ... صدای گریه نازآفرین امانم نداد بلافاصله رفتم سمتش و بغلش کردم و گفتم مامان جان قربونت برم هیچی نیست ... ! هیچی نیست ... ! گریه نکن خانمی ... که دوباره صدای انفجار ... شوک و وحشت مجدد سرتا پای دخترک را فرا گرفته بود و گریه اش تبدیل به هق هق شبیه سک سکه شده بود که سرش را محکم چسباند به سینه ام ...

از آنطرف علی هم نازنین را که داشت گریه می کرد محکم بغلش کرده بود و آمد سمت ما و بین چارچوب درب اتاق پناه گرفت ...

به علیرضا نگاه کردم و گفتم غلط نکنم اسرائیلی ها هستند  ...

تا بچه ها را آرام کنیم و دوباره بخوابانیمشان طول کشید آفتاب صبح جمعه همه جا را روشن کرده بود ولی به نظرم حس و حال روز سنگین و دلگیر بود. تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر که زیر نویس ها و صحبت های مجری خبر از شهادت فرماندهان سپاه و متخصصان می داد ...


جنگ تحمیلی ۸ ساله که تمام شد من چند ماهی می شده که وارد سه سالگی شده بودم و خودم هیچی از آن دوران به یاد ندارم ...

گرچه مامانم داستانهای زیادی از بمباران ها و موشکباران تهران و سختی هایی که چه در دوران حاملگی و چه بعدش بخاطر من کشیده بعدها برام  تعریف کرده ولی خودم تجربه و حس خاصی از جنگ نداشتم و نکته مهم درست همین جاست که وقتی امنیت و آسایش از بین می رود تازه ارزش واقعی این مفاهیم برایمان روشن می شود و می فهمیم چه گوهری هست امنیت و آرامش در سایه اقتدار....

بچه ها خیلی ترسیده بودند و هربار که صدای ضد هوایی و انفجار می آمد باید آرامشان می کردیم ... از محل کارم که تماس گرفتند و گفتند بانوان همکار بصورت دورکاری کارهاشان را در صورت نیاز انجام بدهند و نیاز به حضور فیزیکی نیست خیلی خوشحال  شدم ، انگار که دنیا را بهم داده اند ...

علی هم گفت فعلا چند روزی کار را تعطیل می کنم ببینیم چی میشه ...

همه اینها دست به دست هم داد که با اولین پیشنهاد خروج از تهران که از طرف مادرم داده شد بار و بندیل مان را هول هولی بستیم و با هزار وعده و وعید مادر شوهرم را هم راضی کنیم که همراه ما بیاید چون علیرضا می گفت بدون مادرم من جایی نمی رم ... 

رفتیم خانه خواهرم آمل که خیلی وقت بود قرار بود بریم پیششان ولی راستش موقعیتش پیش نیامده بود و از آنجا هم چند روزی رفتیم خانه روستایی پدر شوهرش که بین آمل و نور بود  ...


مسیر رفت را به عمد از اتوبان تهران -شمال رفتیم که چشمتان روز بد نبیند ۱۴ ساعت تو راه بودیم ...  

محشری بود برای خودش بخشی از طولانی شدن راه بخاطر این بود که پلیس هر چند کیلومتر خودروها را بین نیم ساعت تا چهل دقیقه متوقف می کرد که علتش را نفهمیدم ...

از آنجا که ساعت ۶/۵ عصر حرکت کردیم به تاریکی هوا خوردیم و از شانس من علیرضا اهل رانندگی شبانه نیست و فکر کنم طفلکی تحت فشار شرایط مجبور به حرکت شده بود .

بعد از تونل کندوان مجبور شدم بخاطر اینکه خوابش گرفته بود من رانندگی کنم و با اینکه ترافیک بود و میلیمتری جلو می رفتیم مشکل خواب آلودگیمو با یکی ، دو لیوان نسکافه مخلوط با قهوه حل کردم و بخیر گذشت... از طرفی هم تجربه خوبی تو رانندگی خارج از شهر و جاده کوهستانی برایم بود ...


۳ نظر ۱۴ تیر ۰۴ ، ۰۰:۰۶
سارا سماواتی منفرد

 

  علیرضا این روزها خیلی غمگین و تو خودشه و دل و دماغ هیچی ندارد ... خوب حق هم دارد نمی دانم می تونه با خودش کنار بیاد یا اینکه ممکنه مدتها تو این وضعیت بماند اخلاقش طوریه که خودش باید با خودش کنار بیاد و کمک بیرونی را پس می زند ... حتی در مورد سیگار کشیدن علنی و بی ملاحظه اش هم نتونستم بهش چیزی بگم ...

در مورد ثبت نام بچه ها در مهدکودک که قبلاً و پیش از فوت پدر شوهرم برای ماه های آینده داشتم برنامه ریزی می کردم مجبور شدم خودم به تنهایی تصمیم بگیرم و بچه ها را گذاشتم مهد و امیدوارم بعداً علی موقعی که شرایط روحی اش بهتر شد مخالفتی نداشته باشد .

بمیرم برای دخترها امسال روز دختر جشن نداشتیم اما براشون هدیه گرفتم و نازنین وقتی بهش کادو می دهی خیلی ذوق می کند .

اردیبهشت ماه من هم هست و اولین باری بود که علی تولدم را تبریک نگفت معمولا تو همه این سال‌ها یک شاخه گل نرگس و یک کادو توی روز تولدم بهم می داد .... اما امسال واقعاً تو شرایطی نبود که همچین انتظاری ازش داشته باشم.

گاهی وقت ها پیش خودت فکر می کنی که ای وای بدتر از حال من نمی تونه باشه یا اینکه من چقدر بدبختم ولی فاجعه انفجار بندرعباس که اتفاق افتاد دیدن صحنه های این همه درد و رنج و مظلومیت هموطنانمون باعث شد به خودم نهیب بزنم که دختر این چه فکر غلطی هست که تو داری و این نگاه و طرز فکرت نوبره والا ...

از این بدتر مگه میشه ؟؟؟ شاید دوماهی باشه که نتوانستم سراغ کتاب جدیدی برم حتی کتاب صوتی و این همه اش بخاطر اینکه وقت برام شده کیمیا ))-:

اونجا که نتانیاهو در مورد سید حسن نصرالله گفت که ایشان چه رهبر بزرگ و تاثیر گذاری بوده وچه نقش مهمی داشته اشک تو چشمام جمع شد ...

این چند وقته زیاد بهشت زهرا رفتیم و تو این رفت و آمد ها و مراسم خاکسپاری و دیدن این همه آدم هایی که یک موقعی زنده بودند با کلی احساسات و خواسته‌های ریز و درشت و حالا در بینمان نیستند به حال بعضی آدم ها که می بینند و نمی فهمند دلم می سوزه ...

حکیم عمر خیام در جایی می فرمایند :

در دایره‌ای که آمدن و رفتن ماست 

او را نه بدایت ، نه نهایت پیداست 

کس می نزند در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟

 

 

۵ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۱۵
سارا سماواتی منفرد

 

روز آخر تعطیلات آمدم یک پست نوشتم و تقریبا تمام شده بود و فقط ویرایش آن مانده بود که دیدم نازآفرین در فاصله ای که من داشتم تایپ می کردم رفته سراغ یکی از کابینت های آشپزخانه و محتویاتش را ریخته وسط آشپزخانه آخه بچم علاقه زیادی به باز کردن در کمد و کابینت داره ... بغلش کردم تا سرش را با چیز دیگه گرم کنم که وقتی برگشتم چون مطلب را ذخیره نکرده بودم نوشته ام پاک شده بود sad

بیخیال شدم و گفتم باشه یک فرصت دیگه و فردا هم بعد از ۱۷ روز باید می رفتم سر کار و یک سری اتوکشی و کارهای اینجوری داشتم.

امسال عید مثل هرسال نشد برویم مشهد و قرار بود سال تحویل بریم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها که آنهم قسمت نشد.

عید امسال را واقعاً هم مامان خوب و هم همسری کدبانو بودم چون همش با بچه ها بودم شب ها برای سحرمون غذا درست می کردم و افطارها هم بیشتر افطاری دعوت بودیم و دو روز پشت سرهم هم خودم افطاری مهمان داشتم که مامانم هم آمد کمکم و بخیر و خوشی گذشت.

این چند وقت روتین بچه ها بهم خورده بود و از شانزدهم باید بر می گشتند به روتین قبلشون و صبح که رفتم بگذارمشان خانه مادر شوهرم اینا نازآفرین گریه زاری کرد به هر ترفندی بود آرومش کردم و رفتم ... نزدیک ظهر بود که دیدم مادر شوهرم زنگ زد و گفت سارا خودت را برسان ... مادر یک وقت حول نکنی هااا بچه ها چیزیشون نشده ولی بیا ... من باید برم بیمارستان ... خلاصه نفهمیدم چجوری رفتم وقتی رسیدم دیدم بچه ها پیش خاله همسر هستند و پدر شوهرم حالشان بد شده و بردنشان بیمارستان.

علی هم خودش را رسانده بود بیمارستان گفتم لازمه بیام گفت نمی خواد تو پیش بچه ها باش .

حس خوبی نداشتم و دلشوره بدی افتاده بود تو دلم و بی قرار و دلواپس بودم و فشار خودم هم افتاده بود پایین به هر مصیبتی بود خودم را تا صبح رساندم این اضطراب و افت فشارم شب ها خیلی بیشتر میشه ... چند باری هم شب بیدار شدم و خوابم نمی برد و هوا هم کمی سرد بود و رو انداز بچه ها را مرتب کردم ...

پدر شوهرم خیلی دوستم داشت و واقعا یکی از نقاط اتکای ما و بخصوص من تو زندگیم و در ارتباط با همسر تو تمام این سال ها بودند و چند باری که با علی به مشکل سخت خورده بودم مثل پدر خودم پشتم درآمد بنابراین خیلی دوستشان داشتم و نگرانشان بودم .

صبحش که یکشنبه بود مامانم آمد که پیش بچه ها باشه و من رفتم.

علی هم شب مانده بود بیمارستان و همین حس خوبی بهم نمی داد خواستم بهش زنگ بزنم و خبر بگیرم گفتم از سر کار باهاش تماس می گیرم ... سر خیابان خودمان که رسیده بودم دیدم علی داره زنگ می زند و وقتی جواب دادم دیدم داره گریه می کند و درست نمی تواند حرف بزند و فقط بریده بریده گفت سارا خودت را برسون ... کمرم شکست ... بابام رفت ...

۷ نظر ۲۱ فروردين ۰۴ ، ۰۷:۴۹
سارا سماواتی منفرد

 

دلخوشی از خانه تکانی های عید ندارم اما عاشق فصل بهار هستم.

خانه تکانی عیدهای مادرم شاید باورتون نشود ولی یک ماهی طول می کشید و کلا هرچه در خانه بود از ظرف و بشقاب و ملافه ها گرفته تا فرش ها و در و دیوار و پنجره‌ها و کلا هرچه که بود توی خانه از ریز و درشت را تا قبل ۲۹ اسفند می شست .

سال های دور در عصر نوجوانی که از مدرسه می رسیدم خانه مامان ازم می خواست بعد از خوردن ناهار توی کارها کمکش کنم و می گفت از حالا باید انجام بدهی تا یاد بگیری و زنیت داشته باشی ... اوضاع موقعی ناگوار می شد که با ورود به ماه اسفند و شروع امتحانات ثلث دوم باید درس هایش را هم می خواندم و این تمرکزم را برای درس خواندن بهم می زد و این داستان هر سال تکرار می شد.

الان هم بخصوص دوسال اخیر نظافت قبل از عید خانه از آنجا که وسایل بچه ها زیاد شده و همه جا پخش و پلا میشه و اتاق اضافه هم نداریم و حسابی دچار کمبود جا هستیم و این به کابوسی وحشتناک تبدیل شده است.


علیرضا را راضی کردم که باهم بریم تا ساینا چرم آخه نیم بوت هاش را بخاطر آخر زمستان آف گذاشته بود از طرفی هم هنوز کادوی روز زن را بهم نداده بود و فقط گفته بود کفش خواستی بگیری انتخاب با تو و پولش با من ... !

دیدم بهترین فرصت هست تا با یک تیر دو نشان بزنم و هم هدیه روز زن را زنده کنم و هم یک نیم بوت چکمه ای ساده که امسال مد شده بود و زیاد تو مخم بود و دوست داشتم حتما یکی داشته باشم را بخریم. مثل همیشه کلی غر غر کرد که خودت برو اما من گفتم تو هم باش که تو انتخاب بهم کمک کنی خلاصه بچه ها را حاضر کردم و رفتیم . خدا شکر نازآفرین و نازنین اونجا حسابی همکاری کردند و پهلوی باباشون ماندند تا من کفش های مختلف را امتحان کنم آخرش به انتخاب همسر خریدم البته خودم هم همین مدل را دوست داشتم و بین این و یک مدل دیگه دو به شک بودم .قرار شد یک روزی تا هنوز اسفند نیامده بریم برای بچه ها خرید عید کنیم و خودمان هم خدا را شکر چیزی نیاز نداریم😅

۷ نظر ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۲۰:۰۴
سارا سماواتی منفرد

 

چقدر از روزهای سرد و خاکستری زمستان و مخصوصاً این تهران دود گرفته بیزار و متنفرم .

این روزها به هرکه بر می خوری می بینی سرفه می کند ... بعید است آدم در چنین محیط و فضای آلوده به انواع ویروس های در چرخش اندکی بتواند سالم بماند ... خیلی سخت است.

این حس چند برابر هم شده وقتی که چند روزی هست که آنفولانزای لعنتی هم بهم چسبیده و رهایم نمی کند.

خودم را در اتاق حبس کردم و چسبیدم به بخاری سه روزی هست که دخترک هام را ندیدم و نتونستم بغلشان کنم و ببوسمشون ... از ترس اینکه آنها هم مریض بشوند ... خانه مادر شوهرم هستند و تلفنی باهاشون صحبت می کنم ... واقعاً عجب مادری هستم من ... حس خوبی ندارم که به جای بودن با بچه ها دنبال خواسته ها و خودخواهی های شخصی و تمایلات درونی خودمم و صبحها بجای اینکه پاشم به خانه و دخترا و شوهرم و زندگی ام برسم و تر و خشکشان کنم ... همسر باشم و همسری کنم ... آرام باشم و آرامش بیافرینیم ...به جایش هول هولکی می زنم تو ترافیک که بله من آدم مفیدی ام ... زن امروزی ام و می خواهم از نظر مالی مستقل باشم ... خیلی ها رو من حساب می کنند و ... خوب که چی ؟؟ 

کاش پدرم از آن پدرها بود که در کارم سخت دخالت می کرد و می گفت دخترم نیستی اگر فلان کار را نکنی ...

کاش مامان مثل آن باری که خواسته و میل خودش در میان بود و جفت گوشهایم را گرفت و از زمین بلندم کرد و بصورتم سیلی زد جلوم قرص و محکم وامیستاد.

کاش علیرضا جلو خودش را آنروز نمی گرفت و خشمش را پنهان نمی کرد و مثل مردی هایی که گاهی باید سخت باشند و محکم و زنشان را ادب می کنند او هم همین کار را می کرد و می گفت : من بهت می گم چیکار کنی ...

ولی با همه این ها تا خودم نخواهم می دانم چیزی مرا تغییر نخواهد داد و آنها هم این را می دانند ...

فقط فکر می کنم همین روزها هست که مامان ناهید کلا قید زندگی در تهران و نزدیکی به پسرش را بزند و دست پدر شوهر را بگیرد و بروند شهرستانی دور از اینجا ... و همه اش مقصرش من هستم ... من که خود خواهم ...

هر کاری کردم که علیرضا هم برود آنجا و حداقل در محیط آلوده خانه نباشد حریفش نشدم ولی خوب کلی برام خرید کرد و مخصوصا موقعی که هست راه به راه آبمیوه می گیره و شلغم به خوردم می دهد.

اینقدر حالم بد بود که وقتی دید توان پاشدن و درمانگاه رفتن هم ندارم یکی از دوستان دکترش را خبر کرد و آمد خانه بهم سرم وصل کرد و دوبار اینکار را پشت سر هم کردم ولی هنوز حالم سبک نشده است .

امروز به نظرم علیرضا هم علائم داشت ... طاقت مریض داری هم ندارم و این هم باز از خودخواهی‌هایم هست ...

 

 

۳ نظر ۰۶ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۱۲
سارا سماواتی منفرد

 

  چند باری داخل آسانسور دیده بودمش و بینمان سلام و علیکی و لبخندی رد و بدل شده بود و دیگه هیچی و می دانستم که واحد مجاور ما را تازه خریداری و بازسازی کردند. تازه که می گم منظورم اوایل تابستان هست .

امروز که دیدمش گرمتر سلام کرد و وقتی رسیدیم بالا یک دفعه ای بی مقدمه گفت : شوهرم نیست چند دقیقه وقت داری بیایی باهم چایی و شیرینی بخوریم ؟!!

معمولاً در بازگشت از سرکار به خانه عجله دارم که زودتر بروم خانه و بچه ها را از مادر شوهرم تحویل بگیرم ... نمی دانم چی شد که نگاهش کردم و با لبخندی گفتم : باشه ... چرا که نه ... ولی مزاحم نباشم !!!

رفتم داخل و تعارف کرد نشستم اونهم بارانی و شالش را درآورد و نشست و گفتش سارا جون !! راحت باش کسی نیست ... گفتم من اینجوری راحتم و از سر کار میام ، چادرم را از روی سرم انداختم رو شانه هام اما مقنعه ام را در نیاوردم ... ادامه داد رها هستم و هفت ، هشت ماهی میشه که همسایتون هستیم من هم گفتم امیدوارم همسایه خوبی بوده باشیم براتون ... 

حدس زدم اسمم را بخاطر اینکه صداها از دیوار های نازک بین واحدها رد می شود می داند ولی چرا من اسمش را نمی دانستم ؟! ... ظاهراً پسرش آرش ۱۰ سال و دخترش آرشیدا هم ۵ سال دارد. خلاصه جنسشون حسابی جوره و شوهرش هم تو یک شرکت بیمه مشغول هست.

برعکس من و علیرضا ، شوهرش زودتر از رها معمولا ساعت ۵ و ۶ بعد ظهر خانه هست و خودش حول و خوش ساعت  ۸ و نیم میاد خانه و امروز مرخصی گرفته و زودتر رسیده و بصورت پورسانتی در کلینیک زیبایی کار می کند.

از بابت سرو صدای بچه ها عذر خواهی کرد و من هم گفتم که ظاهراً ما هم کم شما را اذیت نمی کنیم ... !

موقعی که رفت چایی بیاورد مقنعه ام را هم درآوردم آخه هم گرمم شده بود و هم یجور حس خوبی از رها گرفته بودم و دیگه اون گارد اولیه که معمولا توی برخوردهای اولیه همیشه  دارم رنگ باخته بود . چایی را که گذاشت جلوم  گفت : وای چه هایلایت کرم نسکافه ای قشنگی زدی ... خیلی بهت می آید ... خوش سلیقه ای ها ...

مادر و پدر رها بخاطر نوه هایشان خانه ویلایی که تو  کرج داشتن  را فروختن و آمدن کوچه مجاور خیابانمان آپارتمان گرفتن و رها هم هر صبح دخترش را می سپارد به آنها و پسرش هم خودش می برد مدرسه و مادر شوهرش ظهرها می‌ره دنبال پسرش و او را از مدرسه بر می گرداند.

از صحبت های که می کرد فهمیدم که خیلی اهل سرمایه گذاری و کسب درآمد هست و خیلی ذهنش درگیر مسائل اقتصادی و مادیست .

با همه این حرفها خانه را خیلی خوش سلیقه و منظم چیده بود و به نظرم وسواس خاصی در این زمینه داشت.

بخشی از دکور خانه شامل گل و گیاه های آپارتمانی زیبا و چشم نواز بود.

رها گفت که به گل و گیاه خیلی علاقه دارد و غیر از آن هر جمعه برنامه کوهنوردی صبح های خیلی زود دارد که بخاطر این آخری خیلی بهش حسودیم شد می خواستم بهش بگم میشه من هم باهات بیایم ولی فعلا جلو خودم را گرفتم ...

بیشتر رها حرف می زد و من به سیاق خودم شنونده خوبی بودم ، چای و شیرینی را که خوردم چشمم به ساعت افتاد و دیدم وای چهل دقیقه ای هست که آنجا هستم و خیلی مودبانه معذرت خواهی کردم و گفتم مادر شوهرم خیلی وقته منتظره و صداش در می آید اگر اجازه بدهی باقی صحبت ها و آشنایی بماند بعد که شما بیایی خانه ما .

آماده رفتن شدم که گفت سارا جون صبر کن و رفت و از بالکن یک گلدان سبز رنگ آورد و گفت این را خودم کاشتم ، اسمش را هم گفت اما من یادم رفت ... فقط هفته ای یکبار آب می خواهد ، برای تو ... بغلش کردم و تشکر کردم و اومدم بیرون .

خیلی ساده و صمیمی در نگاه اول به دور از روابط معمول این روزها بین آدم ها ...

کلید که انداختم نازنین مثل همیشه با سر و صدا دوید جلوی در و بلند بلند می گفت مامانی ، مامان اومدش ! و صدای مامان ناهید که گفت : امروز بخاطر برف ترافیک بود؟؟

۱ نظر ۲۹ دی ۰۳ ، ۲۰:۰۳
سارا سماواتی منفرد