مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «التماس تفکر» ثبت شده است

 

امام حسین جان تو در آخرین نامه ات (۱) می گویی گویا هرگز دنیایی نبوده و این آخرت است که همیشه هست ...

و ما آدم هایی هستیم که دنیا را با همه دلبری هایش ، بازی هایش و با تمام مصائبش در آغوش گرفته ایم . وای بر ما که نه این دنیایمان را داریم و نه از پس آن آخرتی داریم ...

ما که آخرتمان را به دنیایمان ارزان وا می نهیم و از پس هیچ یک از اعمالمان ، نگاهمان و گفتارمان آخرتی نمی بینم و همه اش منافع دنیوی است و بس.

 

                              

 

آقا ما آدم های پر مدعای وابسته دنیاییم و چشمانمان را بر جهان ابدی بسته ایم و در پایان نه دنیا داریم و نه عُقبی ...

و کاش می شد به غم مُقدست ، به نام و یادت حسین جان لحظه ای چشم بر دنیا ببندیم

فقط لحظه‌ای...

که همان لحظه ، لحظه‌ای نجاتمان است ...

 

 

(۱)

الإمام الباقر علیه السلام : کَتَبَ الحُسَینُ بنُ عَلِیٍّ علیه السلام إلى مُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ علیه السلام مِن کَربَلاءَ : بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ ، مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِی إلى مُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ ومَن قِبَلَهُ مِن بَنی هاشِمٍ ، أمّا بَعدُ ، فَکَأَنَّ الدُّنیا لَم تَکُن وکَأَنَّ الآخِرَةَ لَم تَزَل ، وَالسَّلامُ .

امام باقر علیه السلام : حسین بن على علیهماالسلام از کربلا به محمّد بن على نوشت: «به نام خداوند رحمتگر مهربان. از حسین بن على به محمّد بن على و دیگر فرزندان هاشم. امّا بعد : دنیا چنان است که گویى هرگز نبوده است و آخرت ، چناناست که گویى همواره بوده است! بدرود».

 

پ.ن

   چای روضه های محرم یک چیز دیگه است باید با تمام وجودت حسش کنی ... مریم همکارم عاشق چایی روضه های محرم هست و میگه : «  سارا باور کن به چای روضه آقا هر صبح و شب محتاجم مثل طفلی گرسنه به شیر مادر » .

نمی دانم خیلی حرفش شاعرانه بود خلاصه این چند روز محرمی می آمد دنبالم و باهم می رفتم مجلس آقا و این طمع چایی های روضه بد دلبسته ام کرده بود برخلاف روزهای اول تا می گفت دیگه بهانه نمی آوردم .

بهانه ام هم بچه ها بودند که نازآفرین را علیرضا نگه می داشت و نازنین فاطمه را هم باخودم می بردم و نکته خوب و عجیبش این بود که نازنین برعکس تایم های دیگه که شیطنت مجالی برایش نمی گذارد و واقعا کلافم می‌کند بچه ام مثل یک خانم واقعی تمام مدت آرام و بی سر صدا تو بغلم می ماند و جم نمی خورد و با لبه های چادر و روسری ام خودش را سرگرم می کرد و چایی روضه توی شیشه اش می خورد ، خانم از حالا برای من حسینی شده ((-:

 

۳ نظر ۲۶ تیر ۰۳ ، ۰۸:۰۴

 

... معرفی کتاب ...

 

دنبال کتابی کوتاه و کم حجم برای خواندن سریعش بودم که اتفاقی به کتاب دوزخ ژان پل سارتر برخوردم.

بی هیچ پیش زمینه ای شروعش کردم و تا حالا هم کتابی از سارتر نخوانده بودم.

سارتر نویسنده معروف و هستی گرا ( اگزیستاسیالیست ) فرانسوی است و اگر خیلی خلاصه بخواهیم بدانیم که هستی گرایان چی میگن این هست که وجود مادی انسان مقدم بر جوهر روحش هست و انسان به میل خودش سرنوشتش را انتخاب می کند و هیچ هدف و ارزش و وظیفه ای که به او جهت بدهد و مسیری را تحمیل کند وجود ندارد و انسانه که باید دست به خلق ارزش و معنا بزند و بعنوان وظیفه انتخاب کند و افراد مسئول اعمالشون هستند.

انسان موجودیه که مرتب در حال تغییر و نو شدن هست و وجودی انتخابگر دارد و اوست که با این انتخابها زندگیش را معنا می دهد و بدون این اصل زندگی معنایی ندارد. ( کلی حرف و حیث دیگه که می توانید جستجو کنید و بخوانید و جایش در اینجا نیست )

برگردیم سر کتاب دوزخ که تصویری تحریف شده از آنچه ما دوزخش می دانیم ارائه می دهد.

در اینجا خبری از آتش و تاریکی و انواع و اقسام داغ و درفش و عذاب های فیزیکی که تو ذهنمان هست نیست.

در این نمایشنامه دو زن یکی جوان و دیگری میانسال و یک مرد در اتاقی که همیشه روشن است و هیچ را خروجی پس از ورود به آن وجود ندارد اسیر جهنم هستند.

آیینه ای نیست و خوابی وجود ندارد و تنها پنجره ای است که می توانند از آن زمین و آشنایانشان را نظاره کنند !

عذابشان آتشی نیست که روحشان را شکنجه کند بلکه تحقیری است که از پس فرو افتادن نقاب ها و ظاهرسازیهاشان در پیش چشم یکدیگر مجبورند تحمل کنند و این چهره بی نقاب خود و در پیش دیگران است که جهنم توست. ( این برداشت خودم بود و سارتر به  تعبیری در جایی می گوید : جهنم دیگرانند ...! )

یعنی آن آزادی انتخابی و عملی که در مقابل اتفاقات داریم از بین رفته و استرس مواجهه با موقعیت ها چندین برابر و غیر قابل تحمل و شکنجه کننده در موقعیتی که هی تکرار و هی تکرار و هی تکرار می شود.

هیچ گریزی وجود ندارد ...

 

                    

 

خواندنش را توصیه میکنم و اگر دوست داشتید بیایید اینجا و در موردش بنویسید.

۵ نظر ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۴
سارا سماواتی منفرد

 

در زندان شماره چهار سکوت و فرصت کافی فراهم بود تا در تنهائی خود به روزگاری که بیرون از زندان منتظر من است فکر کنم و با مردان اسطوره واری زندگی کنم که هرکدام دریای دانائی بودند و برای هر پرسش پاسخی محکم و مستدل داشتند که اعتقاد خود به حقانیت آنها را با گذراندن ایام جوانی خود در زندان به اثبات رسانده بودند.

تماشاگه یگانه ای بود و من به آدم ها و سرنوشت آدم های روبروی خودم نگاه می کردم و چیز هایی را می دیدم که کس دیگری نمی دید.

کدامیک از آنها اگر فرصت دوباره ای برای زندگی داشت باز همان را انجام می داد که انجام داده بود ؟

سکوت و فرصت زندان شماره چهار به علاوه رویدادهای چندی از من آدم تازه ای آفرید.

اما بدون تردید مادر تمام تحولات افکار من اندیشیدن در مورد مرگ بود.

من مرگ خود را زندگی کرده بودم و در آن لحظات به زندگی و مرگ خود می نگریستم.

در زندان شماره چهار در مقابل چشمانم مردانی با چهره های چروکیده و موهای سپید می دیدم که تمام روزگار جوانی را به خاطر اعتقادات و رویاهای خود در زندان گذرانده بودند ، همان ها که بعضی از جوان ها آنها را خائن و فسیل شده می نامیدند و همان هایی که برای بعضی های دیگر قدیس و مظهر اعتقادات انقلابی بودند .

باید مرده می بودم و برحسب اتفاق هنوز زنده بودم و دیری نمی پایید که آزاد می شدم و همه چیز مرا بسوی مرگ دعوت می کرد.

مرگی شبیه به امیر پرویز و مهدی ... یا نوعی از زندگی شبیه به اسطوره های زنده مقابل چشمانم.

آیا می خواستم اینگونه زندگی کنم یا آنگونه بمیرم؟

آیا تمام معنای زندگی در همین محدوده خلاصه می شد ؟

آیا ارزش من فقط به همین اندازه بود؟

ارزش آدمی تنها همین است ؟

آیا داستانی که بر سنگ قبر من نوشته خواهد شد همان انتظاری بود که از زندگی داشتم ؟

چرا آدم ها به مرگ فکر نمی کنند ؟

جدا فکر می کنم که اگر آدم ها به مرگشان فکر کنند بهتر زندگی می کنند .

فکر کردن به مرگ ما را به مرگ نزدیک نمی کند ما را به زندگی نزدیک می کند.

 

 

برشی از خاطرات امیر حسین فطانت از کتاب خاطراتش

 


پ.ن

در مورد این کتاب بعدا حتما مفصل خواهم نوشت .

هرکسی می تواند از این حرف ها برداشت آزاد خودش را داشته باشد بدون اینکه از پس و پیش اتفاقاتی که بر گوینده آن گذشته خبر داشته باشد ... بدون پیش داوری  .

 

۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۰

 

اول

  در میان همه سر و صداهای دیروز از چهلم م ه س ا ام ی ن ی گرفته تا حمله تروریستی ناگهانی داعشیان در حرم حضرت شاهچراغ (ع) در شیراز ، فروریختن متروپل آبادان برای سومین بار و کشته شدن یک نفر دیگر در این حادثه دیگر از آن تراژدی هایی بود که دیگر تراژدی هم نیست و بیشتر به کمدی سیاه شباهت دارد.

کمدی سیاه بی تدبیری و رها شدگی !!

کمدی سیاهی که نگاهی عمیق و متفکرانه به آن نشان از فاجعه ای به مراتب بزرگتر و محتوم دارد.

 

دوم

حضرت حافظ می فرمایند :

 

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده رهرُوی ، که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش خُرام کجا می روی ؟ بایست

غَرِّه مشو که گربه زاهدنماز کرد

 

سوم

نقل قولی از شاعر فلسطینی غسان کنفانی:

 

اتعرفین ما هو الوطن یا صفیة؟

الوطن هو الا یحدث ذالک کله !

 

می دانی وطن چیست صفیه خانم ؟

وطن یعنی این که نباید همه این اتفاقات می افتاد ...

 

چهارم

استاد شفیعی کدکنی هم می فرمایند :

 

 گون از نسیم پرسید

به کجا چنین شتابان؟

دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری ؟

ز غبار این بیابان

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم.

سقرت به خیر !

اما ، تو و دوستی خدا را

چو از این کویر به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها

به باران

برسان سلام ما را ...

 

 

۱۰ نظر ۰۵ آبان ۰۱ ، ۲۰:۴۰
سارا سماواتی منفرد

 

این نوشته چالش برانگیز و بدنبال پاسخ و نگاه های دیگر است.

زن ، زندگی ، آزادی  که امروز فضای شهرهای ایران را در می نوردد شعار نسلی است که من و هم نسل های من یا به کل انکارشان می کنیم و از فرط تعجب و غافلگیری انگشت به دهان می گزیم و یا در سوی دیگر ماجرا سر و دست برایشان می شکنند و تحسینشان می کنند .
ما متفاوت بودیم و معتقد و باورمند به ارزش های دینی و اخلاقی و حالا نسلی آمده که این باورها و اعتقادها را به ترس تفسیر می کنند.

چیزی این وسط فرو ریخته یا در حال فروریختن است .

آیا ما واقعا نسلی هراسان بودیم ؟

من اعتراف می کنم به ترس از ساده ترین و بدیهی ترین و عادی ترین چیزهایی که الان از نگاه بسیاری کاملا مضحک به نظر می رسند و مدت ها است که دیگر برای خیلی ها اصلا ترسناک نیستند ... اصلا مقدس و مهم پنداشته نمی شوند.


ترس و اضطراب همیشگی از احساس خطا و گناه
ترس از اینکه متفاوت باشی و عادی به نظر نرسیم.
ترس از قضاوت شدن های ناعادلانه دیگران
ترس از خنده ناگهانی و لبخند زدن
ترس از جلب توجه و اینکه آیا درست نشسته ایم یا نه ؟

وحشت کم شدن موی پشت لب و برداشتن ابرو
ترس و اضطراب عقب رفتن روسری و نمایان شدن موها
ترس از اینکه لحن صدایمان چگونه است؟
ترس بلند شدن یک شبه ناخن دست ها

ترس از جدی گرفته نشدن و ضعیفه بودن و جنس دوّم بودنت

ترس از هم کلامی و دیده شدن با جنس مخالف غیر آشنا

ترس از بَدنت

ترس از تبیض ها
ترس از خیلی چیزهای دیگر که نمی شود گفت ...

 

جامعه و قوانین و سنت ها هم بی تاثیر نبودند. بخشی از این ترسها بجا و بخشی دیگر نابجا و تحمیلی و بدعت گذاری بودند.

بدعت هایی که معلوم نیست از کدام ناکجا آبادی و توسط چه کسانی به چه قصد و نیتی ترویج داده می شدند ؟


یادم می آید سال اول دبیرستان(۱)روزی را که بخاطر پوشیدن ناخواسته و از روی غفلت جوراب سفید پای تخته و بخاطر چغلی یک همکلاسی حسود به ناظممان درمقابل سایرین تنبیه شدم و بخاطر این توهین و تحقیر مدت ها یک احساس گناه عجیبی داشتم و مدام خودم را نکوهش می کردم و آدم بی ارزشی می دانستم .
بیم از نگاه و قضاوت دیگر بچه های مدرسه تا مدت ها جسم و روحم را می فرسود.
مدت ها گوش گیر بودم و تمایل به حضور در جمع را نداشتم.


این ها را گفتم که فقط به تفاوت نسل کنونی و آزادی ها و آسایشی که الان دارند با آنچه ما تجربه کردیم اشاره کوچکی کرده باشم به همین دلیل نسل های بعدی به مرور اعتماد به نفس و بالطبع عزت نفس بیشتری دارند چون محدودیت های چشمگیر کمتری داشته اند و در مدارس اصلا طعم تنبیه بدنی معلم ها و تحقیرات کلامی و غیر کلامی را نچشیدند و حرفشان همه جا در خانواده و جامعه بویژه مدارس خریدار داشت و نازشان را کشیدند و صد البته زندگی در بستر فضای مجازی و انفجار ارتباطات آنها را در معرض انواع بینش ها ، خرده اندیشه ها و آگاهی ها قرار داد.

 

کاین همه زخم نهان است و مجال آه نیست(۲) ...

 

 

(۱) در دبیرستان ما پوشیدن جوراب نازک و سفید ممنوع بود و در ابتدای سال جزو یکی از تعهداتی بود که پایش را هم ما و هم اولیائمان برای رعایتشان امضا می کردیم !

(۲) مصرعی از خواجه حافظ شیرازی

۹ نظر ۱۳ مهر ۰۱ ، ۲۰:۲۵
سارا سماواتی منفرد

 

اندیشیدن علیه خویشتن اغلب مفید و ثمربخش است.

اما داستان مادر من داستان دیگری بود ...

او علیه خود زندگی کرد !

سرشار از شور و شوق بود اما تمام نیرویش را به کار می بست تا آن را پس بزند.

این ردّ و اِنکار را به زور به خود می قبولاند.

در ایام کودکی ، تن و جان و روحش او را زیر آوار مقدّسات و مَنهیات و مُحترمات مچاله کرده بودند.

به او یاد داده بودند به خودش سخت بگیرد.

در درونش زنی خونگرم و آتشین مزاج نفس می کشید اما کج روییده و مُثله شده و بیگانه با خویشتن.

 

 

 

  متن برگرفته از کتاب « مرگی بسیار آرام » نوشته  «‌ سیمون دوبووار » انتشارات ماهی

 

۲ نظر ۰۷ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۷