پاشنه بلند
جای پارک نبود مجبور شدیم چند خیابان مانده به مطب دکتر ماشین را پارک کنیم. از ماشین که پیاده شدیم علیرضا رفت تا یک مقدار میوه و خوراکی برای خانه بخرد !
یخچالمون تقریبا خالی بود و هیچی نداشتیم که برای فردای هردویمان غذا درست کنم.
راه رفتن طولانی با کفش پاشنه بلند برایم راحت نیست ولی پوشیدن پاشنه بلند را دوست دارم اما نه اینکه بخواهم باهاش طولانی راه بروم ، این کفش را تازه برای عروسی دختر عمه ام فرحناز گرفته بودم ... نمی دانم چرا آنها را از کشویم درآوردن و پوشیدم و پشت سرش یک شلوار یک کم دمپا گشاد مشکی پارچه ای هم باهاش ست کردم !!
نمی دانم شاید فکر می کردم قرار نیست زیاد راه بروم و یا شاید هم مثلاً می خواستم جلوی دکتر با کلاس و شیک باشم ! راستش بیشتر دلیلش همین بود ... آخه ترکیب شلوار دمپا گشاد با کفش پاشنه بلند یک ترکیب بی نظیره که آدم را با کلاس و خوش استایل نشان می دهد (((-:
رفتم بالا و وارد اتاق انتظار شدم اطرافم را نگاه کردم سالن چهارگوشی بود و یک سمت آن دو ردیف صندلی چرمی اداری چیده بودند و سمت دیگرش میزی قرار داشت که منشی که دختری با موهای بلوند و شالی سبز رنگ بود در پشت آن نشسته بود.
وقتی وارد شدم اسمم را پرسید و گفت که وقتتون چه ساعتی بوده ؟ و سرش را پایین انداخت و چیزی تو دفتر مقابلش نوشت.
رفتم رو یکی از صندلی های مقابل نشستم و از آنجا دوباره نگاهی به او انداختم.
از استایلش خوشم آمد مانتوی سفیدی که به نظرم لباس فرمش بود و شلوار لی مشکی پاچه کوتاهی که با کفش های کتانی سفید و جوراب سفید ساق کوتاه ست کرده بود .
کمی آن طرف تر یک ال سی دی بر روی دیوار قرار داشت که در حال پخش مسابقه ای از شبکه نسیم بود که صدایش کم بود .
خودم را سرگرم موبایلم کردم.
دیگه نیم ساعتی بود که تو مطّب دکتر منتظر نشسته بودم و هم استرس داشتم و هم حوصله ام سر رفته بود ، پام را انداخته بودم رو پام و مدام پای راستم را تکان می دادم وقتی استرس دارم چی بهش می گن سندرم پای بی قرار میاد سراغم و اصلا دست خودم نیست و اختیار پایم را ندارم !!
تو همان حال یهو چشمم افتاد به دررفتگی مختصر جورابم که تو پاشنه پای راستم خودنمایی می کرد و فکر کردم که آخ حیف شد کلی گران خریده بودمشان !
توجهی به اطراف نداشتم و تو حال و هوای خودم بودم که یک دفعه با صدای یک پسر شاید شش ساله که لبه آستین چادرم را گرفته بود و تکان می داد و می گفت: "خانم ... خانم ؟؟! " به خودم آمدم ."
پسرک موهایی مشکی و کوتاه و صورتی کمی آفتاب سوخته و دست هایی چرک و کثیف داشت. راستش یک کم چندشم شد ...
خواستم دستی به سرش بکشم ولی منصرف شدم و گفتم: " بله آقا کوچولو ! بگو ...؟! "
پسرک بدون اینکه حرفی بزند کاغذی چروک و نسبتا کثیف که شبیه نسخه پزشک بود را به سمتم گرفت و ملتمسانه نگاهم کرد!
گفتم : " نمی گی این چیه آقا کوچولو ؟ "
بدون اینکه حرفی بزند با دست نقطه ای در ردیف روبرو را نشان داد.
بر روی صندلی که نشان می داد مردی چهل و اندی ساله با موهای جوگندمی نامرتب و ته ریشی کوتاه و صورتی آفتاب سوخته که لباس هایی کهنه و چروک داشت نشسته بود.
مرد وقتی دید که متوجه او و نگاه خیره اش به خودم شده ام ، نگاهش را دزدید و خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت و پسر بچه را که حالا کنارش ایستاده بود بغل کرد و روی پایش نشاند.
کاغذ را باز کردم و دیدم با خط بسیار بدی پشت آن نوشته شده :
" من گدا نیستم ، پسرم بیمار است و من پولی برای خرید داروهایش ندارم اگر برایتان مقدور است به من کمک کنید ! "
کمی پیشانی ام را خاراندم و داشتم فکر می کردم که کار درست چی می تواند باشد؟ که منشی صدا زد:
" عزیزم خانم سماواتی دکتر منتظرند ... بفرمایید داخل ! "
بلند شدم و روسری ام را که کمی سُر خورده بود و عقب رفته بود همراه با چادرم جلو کشیدم و لبه های چادر را بر رویش مرتب کردم کمی جلوتر به سمت آن مرد و پسرش رفتم که من را نگاه می کردند و از داخل کیفم چهارتا اسکناس ۱۰ هزار تومنی درآوردم و همراه با آن کاغذ به سمت پسرک گرفتم ! پسرک پول را گرفت و بلافاصله آنها را به مرد داد.
چشمان مرد برقی زد و به پسر گفت: " بابا جون از خانم تشکّر کن ... بگو ممنونم ! " و در همان حال ادامه داد :
" آبجی خدا عوضت بده ... خدا هرچی می خواهی بهت بده ... تنت سالم باشه "
مرد پا شد و در حالیکه دست بچه را می کشید به سرعت به سمت درب خروجی رفت ...
برگشتم و رفتم سمت اتاق دکتر و حالا این صدای تق تق بلند پاشنه کفشهایم روی سرامیک کف سالن بود که فضای سالن را پر می کرد ... وارد شدم و سلام دادم ...
وقتی آمدم بیرون دیدم خوشبختانه علیرضا ماشین را آورده جلوی ساختمان مطب و منتظرم هست ، نفس راحتی کشیدم که لازم نیست تا ماشین دوباره پیاده برم.
حرکت که کردیم چند صد متری رفته بودیم و من داشتم از پنجره بیرون را نگاه می کردم که از دیدن آن صحنه یکه خوردم.
همان مرد داخل مطّب در فضایی مخفی بین کانکس نگهبانی یک ساختمان نیمه کاره چمباتمه نشسته بود و مشغول گرفتن فندک زیر وسیله ای شیشه ای بود و از پسرک هم خبری نبود .
اینقدر از خودم و کاری که کرده بودم بدم آمد که حد ندارد .
تمام شب آن صحنه جلوی چشمانم رژه می رفت و من جوابی برای خودم نداشتم !!