پاشنه بلند
جای پارک نبود مجبور شدیم چند خیابان مانده به مطب دکتر ماشین را پارک کنیم. از ماشین که پیاده شدیم علیرضا رفت تا یک مقدار میوه و خوراکی برای خانه بخرد ... چون یخچالمون تقریبا خالی بود و هیچی نداشتیم که برای فردای خودمان غذا درست کنم.
من مانده بودم با پیاده روی اجباری که اصلا براش آمادگی نداشتم آن هم با کفش پاشنه بلند .
می خواستم از سر کارخودم بروم مطب دکتر ولی دیدم وقت دارم بروم خانه دوش بگیرم و مانتو شلوار اداری ام را تعویض کنم ، به علی زنگ زدم که خودت را برسان که من را ببری دکتر قبل از اینکه بیاد یک شومیز و شلوار پارچه ای یک کم دمپا گشاد باهم ست کردم و برای جذاب شدن استالیم کفش های پاشنه بلندی که تازگی برای عروسی دختر عمه فرحناز خریده بودم هم از کشوم درآوردم و پوشیدم کمی آرایش کردم و علی که زنگ زد چادرم را برداشتم و پریدم توی آسانسور .
نمی دانستم که ترافیکه و جای پارک پیدا نمیشه و قرار هست که بیست دقیقه ای دست کم پیاده روی کنم .
راه رفتن طولانی با کفش پاشنه بلند برایم زیاد راحت نیست ولی دست خودم که نیست پوشیدن پاشنه بلند را دوست دارم باید اعتراف کنم که پاشنه بلند برای من حس اعتماد به نفس به ارمغان می آورد ...
می خواستم جلوی دکتر شیک و مرتب باشم ! راستش دلیل اصلی اش هم همین بود ... من همیشه عاشق اینم که نشان بدهم می توان هم سنتی بود و در عین حال مدرن هم بود .
بالاخره با هر زحمتی که بود به مطب رسیدم خوشبختانه مطب دکتر طبقه همکف بود چادرم را مرتب کردم و وارد اتاق انتظار شدم . سالن چهارگوشی بود و یک سمت آن دو ردیف صندلی چرمی اداری چیده بودند و سمت دیگرش میزی قرار داشت که منشی که دختری با موهای بلوند و شالی سبز رنگ بود در پشت آن نشسته بود.
وقتی وارد شدم با صدای پاشنه کفش هام روی کف سرامیکی سالن دختر سرش را بالا آورد نگاهی به من کرد و پرسید: وقت داشتید؟
گفتم : بله ، بلافاصله گفت : چه ساعتی ؟ گفتم: سماواتی هستم ، ساعت ۱۹ .
دوباره گفت : تشریف داشته باشین صداتون می کنم و سرش را پایین انداخت و چیزی توی دفتر مقابلش نوشت.
رفتم رو یکی از صندلی های مقابل نشستم و از آنجا دوباره نگاهی به او انداختم.
از استایلش خوشم آمد مانتوی سفیدی که به نظرم لباس فرمش بود و شلوار لی مشکی پاچه کوتاهی که با کفش های کتانی سفید و جوراب سفید ساق کوتاه ست کرده بود .
کمی آن طرف تر یک ال سی دی بر روی دیوار قرار داشت که در حال پخش مسابقه ای از شبکه نسیم بود که صدایش کم بود .
خودم را سرگرم موبایلم کردم.
دیگه نیم ساعتی بود که تو مطّب دکتر منتظر نشسته بودم و داشت حوصله ام سر می رفت و از طرفی هم استرس اینکه دکتر این دفعه چی میگه را داشتم !؟ حتما میگه اگر همسرتان هم اینجا بودند بهتر بود !! پامو انداخته بودم رو پام و مدام مچ پای راستم را تکان می دادم وقتی استرس دارم چی بهش می گن سندرم پای بی قرار میاد سراغم و اصلا دست خودم نیست و اختیار پایم را ندارم !!
تو همان حال یهو چشمم افتاد به دررفتگی مختصر جورابم روی قوزک پای راستم و فکر کردم که آخ حیف شد کلی گران خریده بودمشان !
توجهی به اطرافم نداشتم و تو همین فکرها بودم و با گوشی ور می رفتم که یک دفعه با صدای یک پسر شاید شش ساله که لبه آستین چادرم را گرفته بود و تکان می داد و می گفت: "خانم ... خانم ؟؟! " به خودم آمدم .
پسرک موهایی مشکی و کوتاه و صورتی کمی آفتاب سوخته و دست هایی چرک و کثیف داشت. راستش یک کم چندشم شد ...
خواستم دستی به سرش بکشم ولی منصرف شدم و گفتم: " بله آقا کوچولو ! بگو ...؟! "
پسرک بدون اینکه حرفی بزند کاغذی چروک و نسبتا کثیفی را به طرفم گرفت و ملتمسانه نگاهم کرد!
کاغذ را ازش گرفتم و گفتم : " نمی گی این چیه آقا کوچولو ؟ "
بدون اینکه حرفی بزند با دست مردی چهل و اندی ساله با موهای جوگندمی نامرتب و ته ریشی کوتاه و صورتی آفتاب سوخته که لباس هایی کهنه و چروک داشت و روبروی من در ردیف مقابل نشسته بود و نگاهش به من دوخته شده بود را نشان داد.
بخاطر اینکه توی حال خودم بودم متوجه حضور و نگاه خیره اش نشده بودم تو ذهنم آمد که چه مدت آنجا بوده و مرا زیر نظر داشته است؟
مرد وقتی دید که متوجه او و نگاه خیره اش به خودم شده ام ، نگاهش را دزدید و خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت و پسر بچه را که حالا کنارش ایستاده بود بغل کرد و روی پایش نشاند.
کاغذ را باز کردم با خط بسیار بدی پشت آن کاغذ که ظاهراً نسخه دارو بود نوشته شده بودش :
" من گدا نیستم ، پسرم بیمار است و من پولی برای خرید داروهایش ندارم اگر برایتان مقدور است به من کمک کنید ! "
کاغذ را بستم داشتم فکر می کردم که کار درست چی می تواند باشد؟ که منشی صدا زد:
" عزیزم خانم سماواتی دکتر منتظرند ... بفرمایید داخل ! "
بلند شدم و روسری ام را که کمی سُر خورده بود و عقب رفته بود همراه با چادرم جلو کشیدم و لبه های چادر را بر رویش مرتب کردم کمی جلوتر به سمت آن مرد و پسرش رفتم که من را نگاه می کردند و از داخل کیفم چهارتا اسکناس ۱۰ هزار تومنی درآوردم و همراه با آن کاغذ به سمت پسرک گرفتم ! پسرک پول را گرفت و بلافاصله آنها را به مرد داد.
چشمان مرد برقی زد و به پسر گفت: " بابا جون از خانم تشکّر کن ... بگو ممنونم ! " و در همان حال ادامه داد :
" آبجی خدا عوضت بده ... خدا هرچی می خواهی بهت بده ... تنت سالم باشه "
مرد پا شد و در حالیکه دست بچه را می کشید به سرعت به سمت درب خروجی رفت ...
برگشتم و رفتم سمت اتاق دکتر و حالا این صدای تق تق پاشنه کفشهایم روی سرامیک کف سالن بود که سکوت ناگهانی فضای سالن را پر می کرد ... وارد شدم و سلام دادم ...
وقتی آمدم بیرون دیدم خوشبختانه علیرضا ماشین را آورده جلوی ساختمان مطب و منتظرم هست ، نفس راحتی کشیدم که لازم نیست تا ماشین دوباره پیاده برم.
حرکت که کردیم چند صد متری رفته بودیم و من داشتم از پنجره بیرون را نگاه می کردم که از دیدن آن صحنه یکه خوردم.
همان مرد داخل مطّب در فضایی مخفی بین کانکس نگهبانی یک ساختمان نیمه کاره چمباتمه نشسته بود و مشغول گرفتن فندک زیر وسیله ای شیشه ای بود و از پسرک هم خبری نبود .
اینقدر از خودم و کاری که کرده بودم بدم آمد که حد ندارد . آیا آن مرد واقعاً نیازمند بود ؟ یا اینکه فریب خورده بودم ؟
قبل از خواب تا چشمم را می بستم آن صحنه می آمد تو ذهنم و من هنوز جوابی برای خودم نداشتم !!