دورهمی
چند روز پیش در مقابل اصرار خیلی زیاد یکی از همکلاسی های سابقم که خیلی اتفاقی دیدمش وسوسه شدم که در دوره ایشان که هر بار خانه یکی دور هم جمع می شوند برای اولین بار شرکت کنم ؛ خوب در این سال ها تنها با میزبان گهگاهی ارتباطات و تماس تلفنی داشتم که آن هم به مرور زمان کم رنگ و کم رنگ تر شده .
وقتی به خانه دوستم رسیدم اولین مهمان بودم و بالطبع جز میزبان که شناخت بیشتری نسبت به من داشت بقیه ورود من را ندیدند درمقابل اطمینان خاطر دوستم که مهمانی کاملا دخترانه هست و با دیدن فضای صمیمی و راحت خانه بهناز احساس راحتی و هیجان کردم همه چیز برای یک شب به یادماندنی مهیا بود و وقتی که بقیه مهمان ها آمدند
باید بگم از نظر تیپ ظاهری و رخت و لباسهامون ، آرایش و میکاپ تفاوت سبک و سلیقه آنچنانی بین ما محسوس نبود اما در صحبت ها و کامنت ها یی که بینمان رد و بدل می شد کم کم تفاوت نگرش و برداشت ها را می شد به تدریج حس کرد ! ولی به نظرم چندان مهم نبودند ...
در کل مهمانی خوبی بود و خدایش خیلی خوش گذشت و خیلی فان بود و کلی از خاطرات دوران دبیرستان و دانشگاه و کلاس های مشترکی که داشتیم یادآوری شد که خیلی هاشون را فراموش کرده بودم و راستش زمان از دستم در رفت و اصلا نفهمیدم که ساعت ها یکی پس از دیگری چگونه گذشتند ...
دیگه دیر وقت شده بود و علیرضا طبق قرارمان برای بردن من آمد و عذرخواهی کردم و با عجله رفتم اتاق مجاور سالن که حاضر شوم و باز هم من اولین نفر بودم که مهمانی را ترک می کردم .
وقتی که برگشتم تا از بقیه خداحافظی کنم به جز میزبان احساس کردم بقیه حالت چهره هایشان یک کمی عوض شد و با یک حالتی نگاهم می کنند ... همه این جا خوردها برای چادرم بود.
در حالیکه داشتیم روبوسی می کردیم بلافاصله تیکه ها و طعنه ها هم شروع شدند که سارا جون اصلا فکر نمی کردیم که هنوز این تیپی باشی و خودت را بقچه پیچ کنی! شیما که تقریبا ساکت مانده بود با لحنی نیشدار گفت : بی خیال بابا دختر ... به خدا عزیزم دوران نمره انضباط و درس و مشق و پذیرش دانشگاه تمام شده دیگه چرا هنوز رهایش نمی کنی ؟
بعدش همهمه ای شد و هرکس به فراخور چیزی گفت که بیشترشان حرف های الکی و خاله زنکی و قضاوت های مسخره که دوست ندارم اینجا تکرارشون کنم بود نایستادمدکه جوابشان را بدهم و رفتم بیرون راستش این طعنه ها و قضاوت های نادرست کامم را تلخ کردند.
آن شب توی ماشین و در برگشت به خانه حرف هایشان در سرم مدام تکرار می شد ...
فردا در جواب پیام شیما که هی حرف خودش را تکرار می کرد و بدجوری رو اعصابم بود گفتم که باور کن عزیزم من حجاب و پوششم جهت گرفتن امتیاز یا رانت یا نفع مادی نیست چطوری بهت بگم باور کنی که چادر انتخابم بوده و هست و باید بدانی که آن را به راحتی هم بدست نیاورده ام.
من با خانواده ام ، اطرافیانم ، خانواده شوهر و خیلی های دیگه به نوعی مبارزه کردم و مقابلشان ایستادم تا من را همینجوری که هستم قبول کنند و آنها برخلاف میل باطنی شان مرا به همین صورت پذیرفته اند.
من امنیت و آرامشم را مدیون چادرم هستم و شما هم مختارید که من را همینطوری که هستم قبول کنید یا که بی خیال همدیگر شویم و دیگه بحثی نیست من اصراری به اینکه در جمع تان پذیرفته شوم ندارم ...
نمی دانم چرا بعضی آدم ها دوست دارند معیار های خودشان را به دیگران دیکته کنند و به خودشان اجازه قضاوت نابجا در مورد زندگی و انتخاب های دیگران را می دهند.
به خودم قول دادم تا هیچ وقت بی جا و عجولانه در مورد افراد اظهار نظر نکنم .
ان شا اللله
تکمله :
این مطلب از وبلاگ قبلی ام هست و مربوط به تیرماه نود و شش می باشد .
خیلیم خوبه چادر 😍