مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشت» ثبت شده است

 

  علیرضا این روزها خیلی غمگین و تو خودشه و دل و دماغ هیچی ندارد ... خوب حق هم دارد نمی دانم می تونه با خودش کنار بیاد یا اینکه ممکنه مدتها تو این وضعیت بماند اخلاقش طوریه که خودش باید با خودش کنار بیاد و کمک بیرونی را پس می زند ... حتی در مورد سیگار کشیدن علنی و بی ملاحظه اش هم نتونستم بهش چیزی بگم ...

در مورد ثبت نام بچه ها در مهدکودک که قبلاً و پیش از فوت پدر شوهرم برای ماه های آینده داشتم برنامه ریزی می کردم مجبور شدم خودم به تنهایی تصمیم بگیرم و بچه ها را گذاشتم مهد و امیدوارم بعداً علی موقعی که شرایط روحی اش بهتر شد مخالفتی نداشته باشد .

بمیرم برای دخترها امسال روز دختر جشن نداشتیم اما براشون هدیه گرفتم و نازنین وقتی بهش کادو می دهی خیلی ذوق می کند .

اردیبهشت ماه من هم هست و اولین باری بود که علی تولدم را تبریک نگفت معمولا تو همه این سال‌ها یک شاخه گل نرگس و یک کادو توی روز تولدم بهم می داد .... اما امسال واقعاً تو شرایطی نبود که همچین انتظاری ازش داشته باشم.

گاهی وقت ها پیش خودت فکر می کنی که ای وای بدتر از حال من نمی تونه باشه یا اینکه من چقدر بدبختم ولی فاجعه انفجار بندرعباس که اتفاق افتاد دیدن صحنه های این همه درد و رنج و مظلومیت هموطنانمون باعث شد به خودم نهیب بزنم که دختر این چه فکر غلطی هست که تو داری و این نگاه و طرز فکرت نوبره والا ...

از این بدتر مگه میشه ؟؟؟ شاید دوماهی باشه که نتوانستم سراغ کتاب جدیدی برم حتی کتاب صوتی و این همه اش بخاطر اینکه وقت برام شده کیمیا ))-:

اونجا که نتانیاهو در مورد سید حسن نصرالله گفت که ایشان چه رهبر بزرگ و تاثیر گذاری بوده وچه نقش مهمی داشته اشک تو چشمام جمع شد ...

این چند وقته زیاد بهشت زهرا رفتیم و تو این رفت و آمد ها و مراسم خاکسپاری و دیدن این همه آدم هایی که یک موقعی زنده بودند با کلی احساسات و خواسته‌های ریز و درشت و حالا در بینمان نیستند به حال بعضی آدم ها که می بینند و نمی فهمند دلم می سوزه ...

حکیم عمر خیام در جایی می فرمایند :

در دایره‌ای که آمدن و رفتن ماست 

او را نه بدایت ، نه نهایت پیداست 

کس می نزند در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟

 

 

۵ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۱۵
سارا سماواتی منفرد

 

دلخوشی از خانه تکانی های عید ندارم اما عاشق فصل بهار هستم.

خانه تکانی عیدهای مادرم شاید باورتون نشود ولی یک ماهی طول می کشید و کلا هرچه در خانه بود از ظرف و بشقاب و ملافه ها گرفته تا فرش ها و در و دیوار و پنجره‌ها و کلا هرچه که بود توی خانه از ریز و درشت را تا قبل ۲۹ اسفند می شست .

سال های دور در عصر نوجوانی که از مدرسه می رسیدم خانه مامان ازم می خواست بعد از خوردن ناهار توی کارها کمکش کنم و می گفت از حالا باید انجام بدهی تا یاد بگیری و زنیت داشته باشی ... اوضاع موقعی ناگوار می شد که با ورود به ماه اسفند و شروع امتحانات ثلث دوم باید درس هایش را هم می خواندم و این تمرکزم را برای درس خواندن بهم می زد و این داستان هر سال تکرار می شد.

الان هم بخصوص دوسال اخیر نظافت قبل از عید خانه از آنجا که وسایل بچه ها زیاد شده و همه جا پخش و پلا میشه و اتاق اضافه هم نداریم و حسابی دچار کمبود جا هستیم و این به کابوسی وحشتناک تبدیل شده است.


علیرضا را راضی کردم که باهم بریم تا ساینا چرم آخه نیم بوت هاش را بخاطر آخر زمستان آف گذاشته بود از طرفی هم هنوز کادوی روز زن را بهم نداده بود و فقط گفته بود کفش خواستی بگیری انتخاب با تو و پولش با من ... !

دیدم بهترین فرصت هست تا با یک تیر دو نشان بزنم و هم هدیه روز زن را زنده کنم و هم یک نیم بوت چکمه ای ساده که امسال مد شده بود و زیاد تو مخم بود و دوست داشتم حتما یکی داشته باشم را بخریم. مثل همیشه کلی غر غر کرد که خودت برو اما من گفتم تو هم باش که تو انتخاب بهم کمک کنی خلاصه بچه ها را حاضر کردم و رفتیم . خدا شکر نازآفرین و نازنین اونجا حسابی همکاری کردند و پهلوی باباشون ماندند تا من کفش های مختلف را امتحان کنم آخرش به انتخاب همسر خریدم البته خودم هم همین مدل را دوست داشتم و بین این و یک مدل دیگه دو به شک بودم .قرار شد یک روزی تا هنوز اسفند نیامده بریم برای بچه ها خرید عید کنیم و خودمان هم خدا را شکر چیزی نیاز نداریم😅

۷ نظر ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۲۰:۰۴
سارا سماواتی منفرد

 

مرخصی یک هفته ای ام که من اسمش را گذاشتم مرخصی مادرانه بیشتر به بشور و بساب خانه گذشت.

با همه اینها سعی کردم بیشتر وقتم را با بچه ها بگذرانم ، مادر شوهرم بنده خدا هم فرصت کرد و به یک سری کارهای عقب افتاده اش برسد.

اول هفته را از آنجا که شانس خوبی دارم با دندان درد شروع کردم که هر جوری بود با خوردن قرص به روی مبارک نیاوردم به امید اینکه کار به دکتر نرسد ولی دیگه سه شنبه طاقتم طاق شد.

عصر علیرضا آمد و رفتیم با هم دکتر ، نمی دانم این چه عادتی هست که دارم تنها دکتر نمی روم خلاصه کار به عصب کشی و پانسمان رسیده بود و آقای دکتر از خجالت دندانم در آمد ... تو راه برگشت خوردیم به ترافیک عصرگاهی هنوز اثر آمپول سر کننده از بین نرفته بود و داشتیم حرف می زدیم که یک دفعه گفتم : علی فردا میای بریم شابدالعظیم ؟

با تعجب نگاهم کرد و گفتش : هوم ... چی شد یک دفعه ای ؟!

گفتم همینجوری یک آن هوایی شدم ، خیلی وقته نرفتم دلم زیارت می خواد ... یک خورده ای من من کرد و گفت باشه بزار ببینم چی میشه .

صبح علیرضا رفت دنبال کارهایش ولی قبلش موقع صبحانه گفت تا ده و نیم میام دنبالت  ... حاضر باش که بی خود معطل نشیم .

خوشبختانه مادر شوهرم ، خدا خیرش بدهد مثل همیشه حرفم را زمین نگذاشت و با اینکه بنده خدا خیلی کار داشت ولی آمد و بچه ها را با خودش برد.

علیرضا که آمد نزدیک ۱۱ بود و من مدتی بود که حاضر و آماده بودم و فقط باید چادرم را سر می کردم و کیفم را بر می داشتم همین که زنگ در را زد و جواب دادم گفت : بیا پایین و سوئیچت را هم با خودت بیار ... تند و سریع کفش های کتانی ام را پوشیدم و در را قفل کردم و  رفتم پایین.

علیرضا گفت : پس چرا در پارکینگ را نزدی دیرمون میشه ساراا  ؟

گفتم هوا که خیلی خوبه و عالی بیا با همین موتور تو « دینو » برویم .

گفت : اذیت میشی هااا ... طولانیه تا اونجا ... گفتم : بیخیال !! حالش به همینه ، تازه آفتاب هم که مثل تابستان نیست و خوب و مطبوعه ...

خدا را شکر برای ظهر آنجا بودیم و نماز را تو حرم خواندیم و بعدش توفیق زیارت سید الکریم علیه السلام و کلی دعا و استغفار و طلب حاجت از ایشان ... ( ان شا الله قسمت دوستان بشود )

                                         

 

خوب که سبک شدم زنگ زدم علیرضا که خیلی گرسنه ام بیا بریم ناهار تو بازار کباب بخوریم ... خلاصه دلتان نخواد کباب را هم سمت بازار قدیم کبابی جوانپور که داخلش شبیه قهوه‌خانه های قدیمی هست خوردیم واقعاً کباب و ریحونش با نان سنگک بهم چسبید ... نگم که چقدر پیاز خوردم ... پاشدیم و گشتی هم تو بازار زدیم و دستاوردش هم خرید چندتا خرت و پرت ریز بود که لازم داشتم و اینکه بدجوری هم تشنه ام بود و هوس چایی کرده بودم سر راهمون از جلوی قهوه‌خانه هزار و یک شب رد شده بودیم به علیرضا گفتم بریم اونجا ... دو تا لیوان چای داغه خوش رنگ و خوش طعم همراه نبات بدجوری بعد غذا آنهم کباب می چسبه ... دیگه داشت دیر می شد و نگران بچه ها هم بودم سوار دینو خان شدیم و راه افتادیم سمت خانه .

تو راه اینقدر حس و حالم خوب بود و دغدغه های روزمره ام را برای چند ساعتی فراموش کرده بودم که مثل قبل ترها دستم را حلقه کردم دور کمر علیرضا و از پشت محکم چسبیدم بهش و سرم را گذاشتم روی شانه اش و شروع کردم چندتا ترانه را که دوستشان دارم تا آنجا که ذهنم یاری می کرد براش زمزمه کردم ...

ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه من

چه خوبه با تو رفتن ، رفتن همیشه رفتن

چه خوبه مثل سایه همسفر تو بودن 

هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن

کاش شعر سفر بیت آخرین نداشت

منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من

اهل هرکجا که باشی قاصد شکفتنی 

قد آغوش منی نه زیادی نه کمی 

آخر شعر سفر آخر عمر منه

لحظه مردن من لحظه رسیدنه ...

 

خلاصه تا خود خانه تو همین حالت پلی و پاز بودم ... علیرضا هی میگفت:  خانم خوبیت نداره !! و من می گفتم : « عزیزم بی خیال امروز روز ما دوتاست ... »  وقتی رسیدیم خانه هنوز بچه ها و مادر شوهرم نیامده بودند و مثل این بود که دنیا را بهم ... نه بهمان داده اند ...

 

۶ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۸:۲۷
سارا سماواتی منفرد

 

امام حسین جان تو در آخرین نامه ات (۱) می گویی گویا هرگز دنیایی نبوده و این آخرت است که همیشه هست ...

و ما آدم هایی هستیم که دنیا را با همه دلبری هایش ، بازی هایش و با تمام مصائبش در آغوش گرفته ایم . وای بر ما که نه این دنیایمان را داریم و نه از پس آن آخرتی داریم ...

ما که آخرتمان را به دنیایمان ارزان وا می نهیم و از پس هیچ یک از اعمالمان ، نگاهمان و گفتارمان آخرتی نمی بینم و همه اش منافع دنیوی است و بس.

 

                              

 

آقا ما آدم های پر مدعای وابسته دنیاییم و چشمانمان را بر جهان ابدی بسته ایم و در پایان نه دنیا داریم و نه عُقبی ...

و کاش می شد به غم مُقدست ، به نام و یادت حسین جان لحظه ای چشم بر دنیا ببندیم

فقط لحظه‌ای...

که همان لحظه ، لحظه‌ای نجاتمان است ...

 

 

(۱)

الإمام الباقر علیه السلام : کَتَبَ الحُسَینُ بنُ عَلِیٍّ علیه السلام إلى مُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ علیه السلام مِن کَربَلاءَ : بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ ، مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِی إلى مُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ ومَن قِبَلَهُ مِن بَنی هاشِمٍ ، أمّا بَعدُ ، فَکَأَنَّ الدُّنیا لَم تَکُن وکَأَنَّ الآخِرَةَ لَم تَزَل ، وَالسَّلامُ .

امام باقر علیه السلام : حسین بن على علیهماالسلام از کربلا به محمّد بن على نوشت: «به نام خداوند رحمتگر مهربان. از حسین بن على به محمّد بن على و دیگر فرزندان هاشم. امّا بعد : دنیا چنان است که گویى هرگز نبوده است و آخرت ، چناناست که گویى همواره بوده است! بدرود».

 

پ.ن

   چای روضه های محرم یک چیز دیگه است باید با تمام وجودت حسش کنی ... مریم همکارم عاشق چایی روضه های محرم هست و میگه : «  سارا باور کن به چای روضه آقا هر صبح و شب محتاجم مثل طفلی گرسنه به شیر مادر » .

نمی دانم خیلی حرفش شاعرانه بود خلاصه این چند روز محرمی می آمد دنبالم و باهم می رفتم مجلس آقا و این طمع چایی های روضه بد دلبسته ام کرده بود برخلاف روزهای اول تا می گفت دیگه بهانه نمی آوردم .

بهانه ام هم بچه ها بودند که نازآفرین را علیرضا نگه می داشت و نازنین فاطمه را هم باخودم می بردم و نکته خوب و عجیبش این بود که نازنین برعکس تایم های دیگه که شیطنت مجالی برایش نمی گذارد و واقعا کلافم می‌کند بچه ام مثل یک خانم واقعی تمام مدت آرام و بی سر صدا تو بغلم می ماند و جم نمی خورد و با لبه های چادر و روسری ام خودش را سرگرم می کرد و چایی روضه توی شیشه اش می خورد ، خانم از حالا برای من حسینی شده ((-:

 

۳ نظر ۲۶ تیر ۰۳ ، ۰۸:۰۴

 

  این هفته های آخر واقعا حالم زیاد خوب نیست و حسابی سنگین شدم و زیاد حرکت نمی کنم و اضطراب و نگرانی که ذاتا همیشه دارم و بعضی روزها کمردرد و حالت تهوع هم امانم را می برد خدا خیر بده مامان ناهید مادر شوهر جانم که معرف حضورتان هستند و مامانم را که اگر نبودند تا حالا کار دست خودم داده بودم و نمی دانستم با نازنین فاطمه و کلی کارهای خانه و خرده فرمایش های علیرضا باید چیکار کنم خیلی بی حوصله و بهانه گیر شدم و زود از کوره در می روم حتی حوصله سر زدن به اینجا و نظر گذاشتن و یا فیلم دیدن و کتاب را هم زیاد نداشتم.

نمی دانم چرا از شرایطم سوء استفاده می کنم و با علیرضا بعضی موقع ها طوری رفتار می کنم که لجش در بیاد و اون هم همشون را قورت میده ((-:

هنوز نتوانستیم باهم سر یک اسم برای آبجی نازنین به توافق برسیم و هردومان راضی باشیم من می گم نازآفرین و علیرضا میگه نازنین نرگس و مادر شوهرم نظرشون روی نازنین زهرا و مادرم هم میگه نازمهر بزاریم خلاصه این وسط حسابی گیر کردیم ولی به شوهرم گفتم دوست دارم این دفعه اسم را من انتخاب کنم ! بالاخره من هم حق دارم و اصل زحمت را من کشیدم و سختی های این نه ماه را من تحمل کردم نه شوهر جان ... نوبتی هم باشه نوبت منه (((-:

جفت مامانام بخاطر اخبار بد جنگ اخیر حماس و صهیونیست ها و شهادت کودکان بی گناه فلسطینی نمی گذارند سمت اخبار و تلویزیون بروم و میگن دیدن این صحنه های دلخراش تاثیر بد تو روحیه ات می گذارد. امیدوارم هرچه زودتر این جنایات و کشت و کشتار بچه ها و آدم های بی گناه زودتر تمام بشه و خدا خودش به بچه های معصوم و مردم رحم کند و اوضاع از اینی که هست بدتر نشود.

خیلی هوس مسافرت کردم چون مسافرت تو پاییز که جاده ها حسابی رنگی رنگی میشن را بی نهایت دوست دارم ولی کلا باید قیدش را بزنم .

وقتی سر کار نمی ری و تو خانه ای کلی تصمیمات جور واجور برای هفته ها و ماه های آینده ات می گیری ، کلی برنامه شخصی ولی فکر می کنم با دوتا بچه شیرخوار و کوچک بیشترشان عملی نباشند.

چندتا کتاب هستش که تمامشان کردم و دوست دارم در موردشون بنویسم با اینکه می ترسم گرد فراموشی بگیرن ولی فعلا باید باشه بعدا ببینم چی میشه ...

دیگه اینکه بقیه اش هم باشه بعد از زایمانم و امیدوارم برای من و دخترم دعاهای خوب خوب و خیر کنید ... ان شا الله ... و آخر اینکه به تقلید از صالحه جان  خدای مهربونم ، ازت ممنونم ... ممنونم برای همه چیز و همه نعمت هایت .

 

پ.ن

راستی یادم رفت این را هم بگم که ۲۷ شهریور نازنینم پایان یک سالگیش را تو جمع کوچیک خانوادگیمون در کنار من و پدرش و مادر و پدربزرگ هاش و چند تا از دوستامون جشن گرفت و رفتش که دو سالگی را شروع کنه «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» .

مرسی خدای مهربونم

۶ نظر ۰۱ آبان ۰۲ ، ۲۱:۲۴
سارا سماواتی منفرد

 

بیایید فکر کنیم هر کدام از ما یکی مثل خودمون تو جهان موازی وجود دارد cool که همین خصوصیت های اخلاقی و رفتاری ما را دارد ولی شاید انتخاب ها ی متفاوت و دیگری در بزنگاه های مختلف زندگی داشته و حالا اون سارای مثل من که تو جهان موازی هست من دوست دارم چطوری باشه ؟

راستش امیدوارم او سارا رشته دیگه ای انتخاب کرده باشه و وارد یکی از زیر مجموعه های علوم انسانی مخصوصا رشته تاریخ و یا علوم سیاسی شده باشه و اگه هم قرار باشه کار کند حتما استاد دانشگاه باشد. blush

اصلا کاش تو شهری غیر از تهران باشد و تو یکی از روستاهای منطقه سوادکوه زندگی کند بخاطر اینکه هم خوش و آب و هواست و هم شرجی نیست. laugh

صبح ها اول بره ورزش و فرصت کافی برای دنبال کردن علایقش داشته باشه و مجبور نباشه هر روز صبح زود تو ترافیک بره سر یک کار کسل کننده .

امیدوارم اون سارا زودتر بچه دار شده باشه و سه ، چهارتا دختر و پسر قد و نیم قد هم داشته باشد. heart

اگه اون سارا پیانیست خوبی هم شده باشه واقعا معرکه هست و امیدوارم تو اون جهان بخاطر زن بودن جلوی علایق و خواسته هاش چه به زور و چه بواسطه نگاه های غلط سد نشده باشد. wink

امیدوارم بخاطر زن آفریده شدنش مجبور نبوده باشه زیر نگاه های مرد سالار خودش را ثابت کنه و آزار دیده باشه. angel

امیدوارم تو انتخاب هایش حداقل آزادتر بوده باشه و مجبور نبوده باشه همیشه بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند. surprise

همسرش بیشتر به افکارش اهمیت بده و اصلا شوهرش هم مثل اون عاشق تاریخ و سیاست باشه و هی باهم فیلم ببینند و کتاب بخوانند و بحث کنند و تا می توانند مسافرت به دور دنیا و شهرهای مختلف ایران بروند.

امیدوارم تو روستاشون آدم ها اینقدر به کار هم کار نداشته باشند و همه بهم دیگه محبت و عشق تقسیم کنند. smiley

امیدوارم با همسرش سر چیزای کوچیک جر و بحث الکی نکنند و شوهرش وقت و حوصله بیشتری داشته باشد. devil

خیلی خوب می شد سارا تو دنیای موازی تو این خانه های ویلای طور که کلی مرغ و خروس و درخت میوه تو حیاطش هست زندگی کنه و هر روز با صدای پرنده ها و نوازش نسیم خنک و با طراوت صبحگاهی که از لای پنجره وارد اتاق خوابشون میشه از خواب بیدار می شه و صبحش را شروع کند.

بهتره دیگه اون سارا را با زندگیش تو اون شهر خوش و آب و هوای کوچیک تنها بگذارم و برگردم به زندگی خودم آخه نازنین بچه ام داره بی تابی می کند ... فکر کنم باید عوضش کنم crying

 

این مطلب را به دعوت چالش یاسمن گلی بعنوان من دیگر در جهان موازی نوشتم.

۵ نظر ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۳
سارا سماواتی منفرد