مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشت» ثبت شده است

 

 این هفته از مرخصی ام که من اسمش را گذاشتم مرخصی مادرانه بیشتر به بشور و بساب گذشت.

با همه اینها سعی کردم بیشتر وقتم را با بچه ها بگذرانم ، مادر شوهرم بنده خدا هم فرصت کرد و به یک سری کارهای عقب افتاده اش برسد.

اول هفته را از آنجا که شانس خوبی دارم با دندان درد شروع کردم که هر جوری بود با خوردن قرص به روی مبارک نیاوردم به امید اینکه کار به دکتر نرسد ولی دیگه سه شنبه طاقتم طاق شد.

عصر علیرضا آمد و رفتیم با هم دکتر ، نمی دانم این چه عادتی هست که دارم تنها دکتر نمی روم خلاصه کار به عصب کشی و پانسمان رسیده بود و آقای دکتر از خجالت دندانم در آمد ... تو راه برگشت خوردیم به ترافیک عصرگاهی هنوز اثر آمپول سر کننده از بین نرفته بود و داشتیم حرف می زدیم که یک دفعه گفتم : علی فردا میای بریم شابدالعظیم ؟

گفتش : چی شد یک دفعه ای ؟!

گفتم همینجوری یک دفعه هوایی شدم ، خیلی وقته نرفتم ... یک خورده ای من من کرد و گفت باشه ببینم چی میشه .

علی صبح رفت بیرون و گفت تا ده و نیم میام حاضر باش که معطل نشویم .

خوشبختانه مادر شوهرم ، خدا خیرش بدهد مثل همیشه حرفم را زمین نگذاشت و با اینکه بنده خدا خیلی کار داشت آمد و بچه ها با خودشان برد.

علیرضا که آمد نزدیک ۱۱ بود و من آماده بودم ، زنگ زد گفت بیا پایین سوئیچت را هم بیار ... کفش کتانی ام را پوشیدم و چادرم را برداشتم و رفتم پایین.

علیرضا گفت : پس چرا در پارکینگ را نزدی دیرمون میشه سارا  ؟

گفتم هوا که خیلی خوبه و عالی بیا با همین موتور تو برویم .

گفت اذیت میشی ها .،، طولانیه تا اونجا ... گفتم بیخیال کیفش به همینه ، تازه آفتاب هم که مثل تابستان نیست و خوب و مطبوعه ...

خدا را شکر برای ظهر آنجا بودیم و نماز را تو حرم خواندیم و بعدش توفیق زیارت سید الکریم ( علیه السلام )  و کلی دعا و استغفار و طلب حاجت از ایشان ... ( ان شا الله قسمت دوستان بشود )

زنگ زدم علیرضا که خیلی گرسنه ام بیا بریم ناهار کباب تو بازار بخوریم ... خلاصه دلتان نخواهد کباب را هم تو بازار خوردیم بعد از یک چرخ تو بازار و تماشای مغازه ها و خرید چندتا خرت و پرت ریز که لازم داشتم . دست آخر هم دلم چایی خواست و  بعدش دو تا لیوان چای داغ ، خوش رنگ و خوش طعم که همراه نبات بدجوری بعد غذا آنهم کباب می چسبه خوردیم دیگه زیاد معطل نکردیم و سوار دینو خان شدیم و برگشتیم .

تو راه اینقدر حس و حالم خوبی داشتم که مثل قبل ترها دست انداختم دور کمر علیرضا و سرم را گذاشتم روی شانه اش و تا خود خانه تو همین حالت بودم ... علیرضا هی میگفت:  خانم خوبیت نداره !! و من می گفتم : « عزیزم بی خیال امروز روز ما دوتاست ... »  وقتی رسیدیم خانه هنوز بچه ها و مادر شوهرم نیامده بودند و مثل این بود که دنیا را بهم دادند ...

 

۶ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۸:۲۷
سارا سماواتی منفرد

 

امام حسین جان تو در آخرین نامه ات (۱) می گویی گویا هرگز دنیایی نبوده و این آخرت است که همیشه هست ...

و ما آدم هایی هستیم که دنیا را با همه دلبری هایش ، بازی هایش و با تمام مصائبش در آغوش گرفته ایم . وای بر ما که نه این دنیایمان را داریم و نه از پس آن آخرتی داریم ...

ما که آخرتمان را به دنیایمان ارزان وا می نهیم و از پس هیچ یک از اعمالمان ، نگاهمان و گفتارمان آخرتی نمی بینم و همه اش منافع دنیوی است و بس.

 

                              

 

آقا ما آدم های پر مدعای وابسته دنیاییم و چشمانمان را بر جهان ابدی بسته ایم و در پایان نه دنیا داریم و نه عُقبی ...

و کاش می شد به غم مُقدست ، به نام و یادت حسین جان لحظه ای چشم بر دنیا ببندیم

فقط لحظه‌ای...

که همان لحظه ، لحظه‌ای نجاتمان است ...

 

 

(۱)

الإمام الباقر علیه السلام : کَتَبَ الحُسَینُ بنُ عَلِیٍّ علیه السلام إلى مُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ علیه السلام مِن کَربَلاءَ : بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ ، مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِی إلى مُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ ومَن قِبَلَهُ مِن بَنی هاشِمٍ ، أمّا بَعدُ ، فَکَأَنَّ الدُّنیا لَم تَکُن وکَأَنَّ الآخِرَةَ لَم تَزَل ، وَالسَّلامُ .

امام باقر علیه السلام : حسین بن على علیهماالسلام از کربلا به محمّد بن على نوشت: «به نام خداوند رحمتگر مهربان. از حسین بن على به محمّد بن على و دیگر فرزندان هاشم. امّا بعد : دنیا چنان است که گویى هرگز نبوده است و آخرت ، چناناست که گویى همواره بوده است! بدرود».

 

پ.ن

   چای روضه های محرم یک چیز دیگه است باید با تمام وجودت حسش کنی ... مریم همکارم عاشق چایی روضه های محرم هست و میگه : «  سارا باور کن به چای روضه آقا هر صبح و شب محتاجم مثل طفلی گرسنه به شیر مادر » .

نمی دانم خیلی حرفش شاعرانه بود خلاصه این چند روز محرمی می آمد دنبالم و باهم می رفتم مجلس آقا و این طمع چایی های روضه بد دلبسته ام کرده بود برخلاف روزهای اول تا می گفت دیگه بهانه نمی آوردم .

بهانه ام هم بچه ها بودند که نازآفرین را علیرضا نگه می داشت و نازنین فاطمه را هم باخودم می بردم و نکته خوب و عجیبش این بود که نازنین برعکس تایم های دیگه که شیطنت مجالی برایش نمی گذارد و واقعا کلافم می‌کند بچه ام مثل یک خانم واقعی تمام مدت آرام و بی سر صدا تو بغلم می ماند و جم نمی خورد و با لبه های چادر و روسری ام خودش را سرگرم می کرد و چایی روضه توی شیشه اش می خورد ، خانم از حالا برای من حسینی شده ((-:

 

۳ نظر ۲۶ تیر ۰۳ ، ۰۸:۰۴

 

  این هفته های آخر واقعا حالم زیاد خوب نیست و حسابی سنگین شدم و زیاد حرکت نمی کنم و اضطراب و نگرانی که ذاتا همیشه دارم و بعضی روزها کمردرد و حالت تهوع هم امانم را می برد خدا خیر بده مامان ناهید مادر شوهر جانم که معرف حضورتان هستند و مامانم را که اگر نبودند تا حالا کار دست خودم داده بودم و نمی دانستم با نازنین فاطمه و کلی کارهای خانه و خرده فرمایش های علیرضا باید چیکار کنم خیلی بی حوصله و بهانه گیر شدم و زود از کوره در می روم حتی حوصله سر زدن به اینجا و نظر گذاشتن و یا فیلم دیدن و کتاب را هم زیاد نداشتم.

نمی دانم چرا از شرایطم سوء استفاده می کنم و با علیرضا بعضی موقع ها طوری رفتار می کنم که لجش در بیاد و اون هم همشون را قورت میده ((-:

هنوز نتوانستیم باهم سر یک اسم برای آبجی نازنین به توافق برسیم و هردومان راضی باشیم من می گم نازآفرین و علیرضا میگه نازنین نرگس و مادر شوهرم نظرشون روی نازنین زهرا و مادرم هم میگه نازمهر بزاریم خلاصه این وسط حسابی گیر کردیم ولی به شوهرم گفتم دوست دارم این دفعه اسم را من انتخاب کنم ! بالاخره من هم حق دارم و اصل زحمت را من کشیدم و سختی های این نه ماه را من تحمل کردم نه شوهر جان ... نوبتی هم باشه نوبت منه (((-:

جفت مامانام بخاطر اخبار بد جنگ اخیر حماس و صهیونیست ها و شهادت کودکان بی گناه فلسطینی نمی گذارند سمت اخبار و تلویزیون بروم و میگن دیدن این صحنه های دلخراش تاثیر بد تو روحیه ات می گذارد. امیدوارم هرچه زودتر این جنایات و کشت و کشتار بچه ها و آدم های بی گناه زودتر تمام بشه و خدا خودش به بچه های معصوم و مردم رحم کند و اوضاع از اینی که هست بدتر نشود.

خیلی هوس مسافرت کردم چون مسافرت تو پاییز که جاده ها حسابی رنگی رنگی میشن را بی نهایت دوست دارم ولی کلا باید قیدش را بزنم .

وقتی سر کار نمی ری و تو خانه ای کلی تصمیمات جور واجور برای هفته ها و ماه های آینده ات می گیری ، کلی برنامه شخصی ولی فکر می کنم با دوتا بچه شیرخوار و کوچک بیشترشان عملی نباشند.

چندتا کتاب هستش که تمامشان کردم و دوست دارم در موردشون بنویسم با اینکه می ترسم گرد فراموشی بگیرن ولی فعلا باید باشه بعدا ببینم چی میشه ...

دیگه اینکه بقیه اش هم باشه بعد از زایمانم و امیدوارم برای من و دخترم دعاهای خوب خوب و خیر کنید ... ان شا الله ... و آخر اینکه به تقلید از صالحه جان  خدای مهربونم ، ازت ممنونم ... ممنونم برای همه چیز و همه نعمت هایت .

 

پ.ن

راستی یادم رفت این را هم بگم که ۲۷ شهریور نازنینم پایان یک سالگیش را تو جمع کوچیک خانوادگیمون در کنار من و پدرش و مادر و پدربزرگ هاش و چند تا از دوستامون جشن گرفت و رفتش که دو سالگی را شروع کنه «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» .

مرسی خدای مهربونم

۶ نظر ۰۱ آبان ۰۲ ، ۲۱:۲۴
سارا سماواتی منفرد

 

بیایید فکر کنیم هر کدام از ما یکی مثل خودمون تو جهان موازی وجود دارد cool که همین خصوصیت های اخلاقی و رفتاری ما را دارد ولی شاید انتخاب ها ی متفاوت و دیگری در بزنگاه های مختلف زندگی داشته و حالا اون سارای مثل من که تو جهان موازی هست من دوست دارم چطوری باشه ؟

راستش امیدوارم او سارا رشته دیگه ای انتخاب کرده باشه و وارد یکی از زیر مجموعه های علوم انسانی مخصوصا رشته تاریخ و یا علوم سیاسی شده باشه و اگه هم قرار باشه کار کند حتما استاد دانشگاه باشد. blush

اصلا کاش تو شهری غیر از تهران باشد و تو یکی از روستاهای منطقه سوادکوه زندگی کند بخاطر اینکه هم خوش و آب و هواست و هم شرجی نیست. laugh

صبح ها اول بره ورزش و فرصت کافی برای دنبال کردن علایقش داشته باشه و مجبور نباشه هر روز صبح زود تو ترافیک بره سر یک کار کسل کننده .

امیدوارم اون سارا زودتر بچه دار شده باشه و سه ، چهارتا دختر و پسر قد و نیم قد هم داشته باشد. heart

اگه اون سارا پیانیست خوبی هم شده باشه واقعا معرکه هست و امیدوارم تو اون جهان بخاطر زن بودن جلوی علایق و خواسته هاش چه به زور و چه بواسطه نگاه های غلط سد نشده باشد. wink

امیدوارم بخاطر زن آفریده شدنش مجبور نبوده باشه زیر نگاه های مرد سالار خودش را ثابت کنه و آزار دیده باشه. angel

امیدوارم تو انتخاب هایش حداقل آزادتر بوده باشه و مجبور نبوده باشه همیشه بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند. surprise

همسرش بیشتر به افکارش اهمیت بده و اصلا شوهرش هم مثل اون عاشق تاریخ و سیاست باشه و هی باهم فیلم ببینند و کتاب بخوانند و بحث کنند و تا می توانند مسافرت به دور دنیا و شهرهای مختلف ایران بروند.

امیدوارم تو روستاشون آدم ها اینقدر به کار هم کار نداشته باشند و همه بهم دیگه محبت و عشق تقسیم کنند. smiley

امیدوارم با همسرش سر چیزای کوچیک جر و بحث الکی نکنند و شوهرش وقت و حوصله بیشتری داشته باشد. devil

خیلی خوب می شد سارا تو دنیای موازی تو این خانه های ویلای طور که کلی مرغ و خروس و درخت میوه تو حیاطش هست زندگی کنه و هر روز با صدای پرنده ها و نوازش نسیم خنک و با طراوت صبحگاهی که از لای پنجره وارد اتاق خوابشون میشه از خواب بیدار می شه و صبحش را شروع کند.

بهتره دیگه اون سارا را با زندگیش تو اون شهر خوش و آب و هوای کوچیک تنها بگذارم و برگردم به زندگی خودم آخه نازنین بچه ام داره بی تابی می کند ... فکر کنم باید عوضش کنم crying

 

این مطلب را به دعوت چالش یاسمن گلی بعنوان من دیگر در جهان موازی نوشتم.

۵ نظر ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۳
سارا سماواتی منفرد

 

دیروز صبح که بیدار شدم نازنین و علیرضا خواب خواب بودند، سریع کارهایم را بدون جلب توجه و سر و صدا کردم و  آماده رفتن سر کار بودم که مامان ناهید ( مادر شوهرم ) هم آمدند سلام کردم و داشتم مِن و مِن می کردم تا بهشون بگم امروز یک برنامه خاصی دارم که مادر شوهرم گفتش : دخترم امروز خیلی به خودت رسیدی مثل اینکه سر کار نمیری ؟!!

گفتم : راستش مامان جون می خواستم در مورد همین مساله باهاتون حرف بزنم و با صدای آروم ادامه دادم که امروز می خواهم بخاطر تولد علیرضا سوپرایزش کنم و خواهشی که ازتون دارم اینه که امروز اگه میشه بیشتر پیش نازنین بمونید.

مامان گفت: خوب چرا توی خانه جشن نمی گیری شما از سر کار که میایی کیک بگیر من هم فسنجون که علی خیلی دوست داره براش درست میکنم و میگیم آقا جون اینا و پدر و مادرت هم بیایند شب همه باهم باشیم .

آروم بهشون گفتم که می خوام امروز یک برنامه دونفری بعد از این همه وقت داشته باشیم ( راستش چه خوب چه بد خیلی ساله که از این سوپرایزهای اینجوری نداشتیم ) فقط شما بهش نگین هاااا ... فردا هم همونی که شما میگین را انجام می دهیم و توی خانه مهمانی کوچیکی می گیریم.

مامان ناهید گفت : باشه دخترم اینم حرفیه و عیبی نداره ...

وسایل را که از قبل آماده کرده بودم و داخل یک ساک گذاشته بودم برداشتم و رفتم سر کار ...

حول و حوش ساعت یک بود که از سر کار زنگ زدم علیرضا و ازش خواستم که عصری بیاید باهم برویم خرید عید و چند تا کار که مانده انجام بدهیم ، کلی بهانه آورد که خودت برو و من آخر سالی خیلی سرم شلوغه و وقت ندارم و اصلا نیازی به حضور من نیست و خودت انجام بدهی بهتره و اگه پول هم می خواهی بگو برات کارت به کارت میکنم !!

بهش گفتم که عزیزم نه نمیشه ... باید تو هم باشی ... مثل همیشه عصبانی شد و گفت بهت میگم نمی تونم ... بزار یک روز دیگه و گوشی را قطع کرد!

دیدم چاره ای برام نمانده و ممکنه کل برنامه ام خراب بشه مجبور شدم دست به دامن مادر شوهر جان بشم و زنگ زدم بهشون و گفتم : مامان علیرضا نمی آید میشه لطفا باهاش حرف بزنید و راضیش کنید ...  آخه شوهرم روی حرف مادرش اصلا حرف نمی زنه !! 

دل تو دلم نبود و استرس داشتم و از طرفی هم ته دلم هم روشن بود ... نیم ساعت بعد علیرضا خودش تماس گرفت .

با دلخوری گفتم پس اینجوریه آقا ولی عیب نداره لطفاً ساعت چهار مرکز خرید کوروش باش ، پاشدم رفتم نمازخانه خوشبختانه کسی نبود و لباسهایم را عوض کردم و آرایشم را تجدید کردم و از مسئولمان مرخصی گرفتم و رفتم تا خودم زودتر اونجا باشم.

این را هم بگم که روز قبلش خودم رفته بودم کوروش مال ، توی یکی از کافه های باحالش یک جای دنج و خلوت رزرو کردم و سفارش یک کیک تولد نسکافه ای کوچک دونفره همراه با تعدادی شمع را هم دادم . بعدش سر راه چندتا جعبه کادویی تو هم دیگه هم گرفتم و دو تا جواب آزمایش ها را هم تو آخرین جعبه گذاشتم و همشون را باهم کادو پیچ کردم.

علیرضا طبق معمول به موقع نیامد و کمی دیر کرد طبقه همکف منتظرش بودم تا رسید پرسید : خبریه سارا ... ؟ مگه از سر کار نمیایی ...؟ تیپ زدیو کفش پاشنه بلندو ... !! خیلی کوتاه گفتم نمی خواستم با مانتو فرم اداره بیام و دستش را گرفتم و بردمش تو مغازه هایی که نشون کرده بودم و چند تایی چیز که می خواستم خریدیم ... آقا همش غُر می زد که آخه برای خرید چهارتا خِرت و پرت زنانه و خانه و دو تا دونه تی شرت منو از کار و زندگی انداختی که چی بشه ؟؟!!

گفتم یادته سال اول ازدواجمون و اولین عید نوروزی که داشتیم خریدهای خانه را باهم انجام دادیم خواستم یک تجدید خاطره آن روزها برامون بشه و الان هم خوشبختانه دیگه مزاحمی به اسم کرونا بعد از مدت ها نیستش . یک کم که قدم زدیم و ویترین ها را نگاه می کردیم رسیدیم به کافه مورد نظر و یک دفعه بهش گفتم وای علی چه بوی قهوه ای میاد بریم یک  قهوه و کیک بخوریم به حساب من که تا اینجا آمدی ! 

خلاصه راضی شد و من هم بردمش توی کافه و سر میزمون نشستیم . وقتی کیک را آوردند و فهمید که یک تولد دو نفره گرفته ام خیلی خوشحال شد و تشکر کرد و بعدش شمع ها را روشن کردیم و با گوشیم براش آهنگ تولدت مبارک را هم پلی کردم و یکی از گارسون ها هم با دوربینی که بهش داده بودم چندتا عکس ازمون گرفت.

نوبت کادو که رسید و جعبه های کادو پیچ شده را بهش دادم  کاغذ کادو را که باز کرد و دید یک جعبه دیگه توش هست اونم باز کرد و یک جعبه دیگه !!

گفتش : سارا امروز خوب سر کارمون گذاشتی ... گفتم نخیر هم بداخلاق خان آن دیگه آخریش هست بازش کن ...

وقتی پاکت جواب آزمایش ها را دید گفت: این همه جعبه و کاغذ کادو برای یک نامه تولدت مبارک آخه خانم !! پس جورابم کو ؟؟!!

گفتم : عزیزم میشه یک کم حوصله کنی و بازش کنی و بخوانیشون ...

وقتی خواند دیگه حال خودش را نفهمید و گل از گلش باز شد و از فرط خوشحالی و هیجان بلند شد و آمد این سمت میز و یک دفعه ای اون وسط بغلم کرد و سرم را ماچ کرد و گفت قربونتون برم ....

این هم از سوپرایز و کادوی حضرت همسر که خیلی خیلی  بچه دوست تشریف دارند (((-:

 

پیشاپیش نوروز و بهار دلهاتون مبارک .

۱۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۳۱
سارا سماواتی منفرد

 

نمی دانم گفتنش درسته یا نه ؟؟ اما از وقتی جوابش را گرفتم از فرط هیجان و استرس زیاد دارم به مرز سکته می رسم.

هم ذوق مرگ شدم و هم نگرانم !

وای خدای من هنوز باورم نمی شه ؟!

آرام و قرار ندارم و نمی توانم یکجا ثابت بشینم اینجور وقت ها عادت عجیبی دارم و همش راه می رم !

آخه با توجه به ناکامی ها و شرایط سال ها ی قبلمون اصلا به این زودی ها انتظارش را نداشتم و برای همین هم یک دفعه غافلگیر شدم و هنوزم باورم نمیشه و می گم شاید اشتباه شده !!؟

برای همین هم بخاطر اینکه مطمئن بشم یکبار دیگه هم امروز با هر سختی ای که بود رفتم آزمایشگاه دیگه ای و دوباره آزمایش دادم.

هر جور فکر می کنم می بینم حتما خواست خدا بوده ... خودش بهترین زمان اتفاقات را برای بنده هاش رقم می زنه و از توانایی و ظرفیت های اونا بهتر از خودشون خبر داره ...

نازنین داره شش ماهگیش تمام میشه و حالا من دوباره حامله ام ...

برنامه روزانه ام واقعا فشرده است و وقت آنچنانی برای خودم نمی ماند صبح که بیدار می شم صبحانه همسر و وسایل نازنین خانم را آماده می کنم و بعدش مادر شوهر جان تشریف می آورند که در غیاب من مراقب نازنین باشند و بعضی روزها هم که کار دارند مادر خودم می آید.

خوب بعدش می رم سر کار که از بدشانسی هم در مسیر رفت و هم برگشت حسابی تو ترافیکم حالا بگذریم که سر حق شیر ساعت کاریم یک ساعتی کمتر هست.

وقتی می رسم خانه دیگه حوصله چندانی ندارم و من هستم و کلی کار تو خونه که ریخته سرم ، خدا خیرش بده مادر شوهر جان را که واقعا ازشون ممنونم هر روز برای روز بعد و شاممون غذا درست می کند و انصافا اگر نبودند و هوامو نداشتند من از پس این همه کارهای ریز و درشت در کنار بچه داری بر نمی آمدم.

هنوز در موردش به همسرم چیزی نگفتم اما پس فردا تولدش هست و فکر کنم می تونه فرصت مناسبی برای سوپرایزش باشه.

نمی دانم اما پریشب یکدفعه ای برای اولین بار سر اینکه همچنان به کارم بیرون خانه ادامه بدهم یا نه با علیرضا بحثم شد ... اینو کجای دلم بگذارم علی گفت : سارا فکر کردی دیگه نری سر کار !! بهتره خودت مواظب نازنین باشی ، دیگه بیشتر از این نمیشه روی مادرم حساب کنیم و دوست هم ندارم بچه را ببری مهد کودک.

بهش گفتم تمایلی ندارم تو شرایط فعلی کارم را از دست بدهم و خانه نشین بشم و اگه لازم باشه می تونیم برای نازنین پرستار بگیریم ولی علی عصبانی شد گفتش نه ...

سر صحبتهاش ازش دلخور و عصبانی ام ولی هرچی با خودم کلنجار رفتم دلم راضی نمیشه این خبر خوب را بهش ندهم.

دو ماه دیگه سی شش سالگی ام را هم پشت سر می گذارم و این چند ماهی هم که طعم شیرین مادر بودن را بعد از مدت ها که از ازدواجمون میگذرد چشیدم خیلی زمان برام متفاوت و شیرین گذشته .

امروز از صبح به خودم هی تکرار می کنم که من یک مادرم و مسئولیت های فرزندم با من است و حالا هم که دومی در راه است ... خداجونم ازت ممنونم.

فکر کنم علیرضا با توجه به این خیلی خیلی جدی تر و سخت تر با سر کار رفتنم مخالفت کنه و من می مانم و یک تصمیم سخت ...

 

۵ نظر ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۱۲
سارا سماواتی منفرد