مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید و حتی اگر دوست نداشتید
و موافق نبودید ممنون می شوم که کمی وقت بگذارید و
نظر بدهید حتی کوتاه ، چون من گوش شنوایی دارم ...


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشت» ثبت شده است

 

بیایید فکر کنیم هر کدام از ما یکی مثل خودمون تو جهان موازی وجود دارد cool که همین خصوصیت های اخلاقی و رفتاری ما را دارد ولی شاید انتخاب ها ی متفاوت و دیگری در بزنگاه های مختلف زندگی داشته و حالا اون سارای مثل من که تو جهان موازی هست من دوست دارم چطوری باشه ؟

راستش امیدوارم او سارا رشته دیگه ای انتخاب کرده باشه و وارد یکی از زیر مجموعه های علوم انسانی مخصوصا رشته تاریخ و یا علوم سیاسی شده باشه و اگه هم قرار باشه کار کند حتما استاد دانشگاه باشد. blush

اصلا کاش تو شهری غیر از تهران باشد و تو یکی از روستاهای منطقه سوادکوه زندگی کند بخاطر اینکه هم خوش و آب و هواست و هم شرجی نیست. laugh

صبح ها اول بره ورزش و فرصت کافی برای دنبال کردن علایقش داشته باشه و مجبور نباشه هر روز صبح زود تو ترافیک بره سر یک کار کسل کننده .

امیدوارم اون سارا زودتر بچه دار شده باشه و سه ، چهارتا دختر و پسر قد و نیم قد هم داشته باشد. heart

اگه اون سارا پیانیست خوبی هم شده باشه واقعا معرکه هست و امیدوارم تو اون جهان بخاطر زن بودن جلوی علایق و خواسته هاش چه به زور و چه بواسطه نگاه های غلط سد نشده باشد. wink

امیدوارم بخاطر زن آفریده شدنش مجبور نبوده باشه زیر نگاه های مرد سالار خودش را ثابت کنه و آزار دیده باشه. angel

امیدوارم تو انتخاب هایش حداقل آزادتر بوده باشه و مجبور نبوده باشه همیشه بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند. surprise

همسرش بیشتر به افکارش اهمیت بده و اصلا شوهرش هم مثل اون عاشق تاریخ و سیاست باشه و هی باهم فیلم ببینند و کتاب بخوانند و بحث کنند و تا می توانند مسافرت به دور دنیا و شهرهای مختلف ایران بروند.

امیدوارم تو روستاشون آدم ها اینقدر به کار هم کار نداشته باشند و همه بهم دیگه محبت و عشق تقسیم کنند. smiley

امیدوارم با همسرش سر چیزای کوچیک جر و بحث الکی نکنند و شوهرش وقت و حوصله بیشتری داشته باشد. devil

خیلی خوب می شد سارا تو دنیای موازی تو این خانه های ویلای طور که کلی مرغ و خروس و درخت میوه تو حیاطش هست زندگی کنه و هر روز با صدای پرنده ها و نوازش نسیم خنک و با طراوت صبحگاهی که از لای پنجره وارد اتاق خوابشون میشه از خواب بیدار می شه و صبحش را شروع کند.

بهتره دیگه اون سارا را با زندگیش تو اون شهر خوش و آب و هوای کوچیک تنها بگذارم و برگردم به زندگی خودم آخه نازنین بچه ام داره بی تابی می کند ... فکر کنم باید عوضش کنم crying

 

این مطلب را به دعوت چالش یاسمن گلی بعنوان من دیگر در جهان موازی نوشتم.

۵ نظر ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۳
سارا سماواتی منفرد

 

دیروز صبح زودتر بیدار شدم نازنین و علیرضا خواب خواب بودند ...

سریع وسایلم را بدون جلب توجه و سر و صدا مرتب و آماده کردم و داشتم مهیای بیرون رفتن می شدم که مامان ناهید ( مادر شوهرم ) هم آمد که طبق معمول هر روز پیش نازنین باشد ...

سلام کردم و داشتم مِن و مِن می کردم تا راجع به برنامه امروزم بهشون بگم که مادر شوهرم گفتش : دخترم امروز خیلی به خودت رسیدی مثل اینکه سر کار نمیری ؟!!

گفتم : راستش مامان جون می خواستم در مورد همین مساله بهتون بگم و در گوشی طور ادامه دادم که امروز می خواهم بخاطر تولد علیرضا سوپرایزش کنم و می خواستم ازتون خواهش کنم که اگه میشه امروز را بیشتر پیش نازنین بمونید و ببریدش خانه خودتان .

مامان ناهید گفت: خوب چرا توی خانه جشن نمی گیری ؟ تو از سر کار که میایی کیک بگیر من هم فسنجون که علی خیلی دوست داره براش درست میکنم و میگیم آقا جون اینا و پدر و مادرت هم بیایند شب همه باهم باشیم .

گفتم که راستش چه خوب چه بد خیلی ساله که از این سوپرایزهای اینجوری نداشتیم اگر اجازه بدید امروز برنامه دونفری داشته باشیم فردا هم همونی که شما میگین را انجام می دهیم و توی خانه مهمانی کوچیکی می گیریم فقط شما بهش هیچی نگین هاااا ...

مامان ناهید لبخندی زد و گفت باشه دخترم اینم حرفیه و عیبی نداره ...

وسایل را که از قبل آماده کرده بودم و داخل یک ساک گذاشته بودم برداشتم و رفتم سر کار ...

حول و حوش ساعت یک بود که از سر کار زنگ زدم علیرضا و ازش خواستم که عصری بیاید باهم برویم برای خریدهای عید و چند تا کار هم که مانده اگه شد سر راه انجام بدهیم .

کلی بهانه آورد که خودت برو و من آخر سالی خیلی سرم شلوغه و وقت ندارم و اصلا نیازی به حضور من نیست و خودت انجام بدهی بهتره و اگه پول هم می خواهی بگو برات کارت به کارت میکنم !!

بهش گفتم که عزیزم نه نمیشه ... باید تو هم باشی ... و از همه مهمتر ماشین پیش تو هست ... مثل همیشه عصبانی شد و گفت بهت میگم نمی تونم ... بزار یک روز دیگه که ماشین را بهت بدهم  یا خودت برو و گوشی را قطع کرد!

دیدم چاره ای برام نمانده و ممکنه کل برنامه ام خراب بشه مجبور شدم دست به دامن مادر شوهر جان بشم و زنگ زدم بهشون و گفتم : مامان علیرضا نمی آید میشه لطفا باهاش حرف بزنید و راضیش کنید ...  آخه شوهرم روی حرف مادرش اصلا حرف نمی زنه !! 

دل تو دلم نبود و استرس داشتم و نگران خراب شدن کل برنامه ام بودم ... نیم ساعت بعد علیرضا خودش تماس گرفت.

با دلخوری جواب سلامش را دادم و گفتم لطفاً ساعت چهار مرکز خرید کوروش باش .

دیروز با مسئولمان برای اینکه امروز زودتر بروم صحبت کرده بودم ، پاشدم رفتم نمازخانه و خوشبختانه کسی آنجا نبود و لباسهایم را عوض کردم و آرایشم را هم تجدید کردم و کفش های پاشنه بلندم را هم که آورده بودم پوشیدمشان و ماشین گرفتم تا خودم زودتر اونجا باشم.

این را هم بگم که روز قبلش خودم رفته بودم کوروش مال ، توی یکی از کافه های باحالش یک جای دنج و خلوت رزرو کردم و سفارش یک کیک تولد نسکافه ای کوچک دونفره همراه با تعدادی شمع را هم دادم . بعدش سر راه چندتا جعبه کادویی تو هم دیگه هم گرفتم و دو تا جواب آزمایش ها را هم تو آخرین جعبه گذاشتم و همشون را باهم کادو پیچ کردم.

علیرضا طبق معمول به موقع نیامد و کمی دیر کرد طبقه همکف منتظرش بودم که آمد تا رسید با تعجب گفت : خبریه سارا ... ؟ مگه از سر کار نمیایی ...؟  تیپ زدی و بخودت رسیدی ... !!

خیلی کوتاه گفتم: نمی خواستم با مانتو فرم و لباس های اداری ام بیام و دستش را گرفتم و بردمش تو مغازه هایی که نشون کرده بودم و چند تایی چیز که می خواستم خریدیم ... آقا همش غُر می زد که آخه برای خرید چهارتا خِرت و پرت زنانه و منزل و دو تا تی تی شرت  منو از کار و زندگی انداختی که چی بشه ؟؟!!

گفتم یادته سال اول ازدواجمون و اولین عید نوروزی که داشتیم خریدهای خانه را باهم انجام دادیم خواستم یک تجدید خاطره آن روزها برامون بشه و الان هم خوشبختانه دیگه مزاحمی به اسم کرونا بعد از مدت ها نیستش . یک کم که قدم زدیم و ویترین ها را نگاه می کردیم رسیدیم به کافه مورد نظر و یک دفعه بهش گفتم وای علی چه بوی قهوه ای میاد بریم یک  قهوه و کیک بخوریم به حساب من که تا اینجا آمدی ! 

خلاصه راضی شد و من هم بردمش توی کافه و سر میزمون نشستیم . وقتی کیک را آوردند و فهمید که یک تولد دو نفره گرفته ام خیلی خوشحال شد و تشکر کرد و بعدش شمع ها را روشن کردیم و با گوشیم براش آهنگ تولدت مبارک را هم پلی کردم و یکی از گارسون ها هم با دوربینی که بهش داده بودم چندتا عکس ازمون گرفت.

نوبت کادو که رسید و جعبه های کادو پیچ شده را بهش دادم  کاغذ کادو را که باز کرد و دید یک جعبه دیگه توش هست اونم باز کرد و یک جعبه دیگه !!

گفتش : سارا امروز خوب سر کارمون گذاشتی ... گفتم نخیر هم بداخلاق خان آن دیگه آخریش هست بازش کن ...

وقتی پاکت جواب آزمایش ها را دید گفت: این همه جعبه و کاغذ کادو برای یک نامه تولدت مبارک آخه خانم !! پس جورابم کو ؟؟!!

گفتم : عزیزم میشه یک کم حوصله کنی و بازش کنی و بخوانیشون ...

وقتی خواند دیگه حال خودش را نفهمید و گل از گلش باز شد و از فرط خوشحالی و هیجان بلند شد و آمد این سمت میز و یک دفعه ای اون وسط بغلم کرد و سرم را ماچ کرد و گفت قربونتون برم ....

این هم از سوپرایز و کادوی حضرت همسر که خیلی خیلی  بچه دوست تشریف دارند (((-:

 

پیشاپیش نوروز و بهار دلهاتون مبارک .

۱۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۳۱
سارا سماواتی منفرد

 

نمی دانم گفتنش درسته یا نه ؟؟ اما از وقتی جوابش را گرفتم از فرط هیجان و استرس زیاد دارم به مرز سکته می رسم.

هم ذوق مرگ شدم و هم نگرانم !

وای خدای من هنوز باورم نمی شه ؟!

آرام و قرار ندارم و نمی توانم یکجا ثابت بشینم اینجور وقت ها عادت عجیبی دارم و همش راه می رم !

آخه با توجه به ناکامی ها و شرایط سال ها ی قبلمون اصلا به این زودی ها انتظارش را نداشتم و برای همین هم یک دفعه غافلگیر شدم و هنوزم باورم نمیشه و می گم شاید اشتباه شده !!؟

برای همین هم بخاطر اینکه مطمئن بشم یکبار دیگه هم امروز با هر سختی ای که بود رفتم آزمایشگاه دیگه ای و دوباره آزمایش دادم.

هر جور فکر می کنم می بینم حتما خواست خدا بوده ... خودش بهترین زمان اتفاقات را برای بنده هاش رقم می زنه و از توانایی و ظرفیت های اونا بهتر از خودشون خبر داره ...

نازنین داره شش ماهگیش تمام میشه و حالا من دوباره حامله ام ...

برنامه روزانه ام واقعا فشرده است و وقت آنچنانی برای خودم نمی ماند صبح که بیدار می شم صبحانه همسر و وسایل نازنین خانم را آماده می کنم و بعدش مادر شوهر جان تشریف می آورند که در غیاب من مراقب نازنین باشند و بعضی روزها هم که کار دارند مادر خودم می آید.

خوب بعدش می رم سر کار که از بدشانسی هم در مسیر رفت و هم برگشت حسابی تو ترافیکم حالا بگذریم که سر حق شیر ساعت کاریم یک ساعتی کمتر هست.

وقتی می رسم خانه دیگه حوصله چندانی ندارم و من هستم و کلی کار تو خونه که ریخته سرم ، خدا خیرش بده مادر شوهر جان را که واقعا ازشون ممنونم هر روز برای روز بعد و شاممون غذا درست می کند و انصافا اگر نبودند و هوامو نداشتند من از پس این همه کارهای ریز و درشت در کنار بچه داری بر نمی آمدم.

هنوز در موردش به همسرم چیزی نگفتم اما پس فردا تولدش هست و فکر کنم می تونه فرصت مناسبی برای سوپرایزش باشه.

نمی دانم اما پریشب یکدفعه ای برای اولین بار سر اینکه همچنان به کارم بیرون خانه ادامه بدهم یا نه با علیرضا بحثم شد ... اینو کجای دلم بگذارم علی گفت : سارا فکر کردی دیگه نری سر کار !! بهتره خودت مواظب نازنین باشی ، دیگه بیشتر از این نمیشه روی مادرم حساب کنیم و دوست هم ندارم بچه را ببری مهد کودک.

بهش گفتم تمایلی ندارم تو شرایط فعلی کارم را از دست بدهم و خانه نشین بشم و اگه لازم باشه می تونیم برای نازنین پرستار بگیریم ولی علی عصبانی شد گفتش نه ...

سر صحبتهاش ازش دلخور و عصبانی ام ولی هرچی با خودم کلنجار رفتم دلم راضی نمیشه این خبر خوب را بهش ندهم.

دو ماه دیگه سی شش سالگی ام را هم پشت سر می گذارم و این چند ماهی هم که طعم شیرین مادر بودن را بعد از مدت ها که از ازدواجمون میگذرد چشیدم خیلی زمان برام متفاوت و شیرین گذشته .

امروز از صبح به خودم هی تکرار می کنم که من یک مادرم و مسئولیت های فرزندم با من است و حالا هم که دومی در راه است ... خداجونم ازت ممنونم.

فکر کنم علیرضا با توجه به این خیلی خیلی جدی تر و سخت تر با سر کار رفتنم مخالفت کنه و من می مانم و یک تصمیم سخت ...

 

۵ نظر ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۱۲
سارا سماواتی منفرد

 

  نازنین تازه شیرش را خورده بود و دیگه خوابش برده بود. تلویزیون روشن بود و بیست و سی از گزارش های کاذبی گزارش پخش می کرد که به منظور فریب شبکه های ایرانی خارج از کشور در مورد اعتصاب کسبه بازار شهرهای مختلف توسط خود خبرنگاران صدا و سیما به این شبکه ها ارسال شده بود و اینکه آنها در مورد اخباری که پخش می کنند زخمت یک راستی آزمایی کوچک را هم به خودشان نمی دهند.

رو کردم به علی که حواسش به تلویزیون بود و داشتش می خندید و گفتم :

« به نظرت نازنین چطوری میشه ... محجبه یا بی حجاب ؟ »

سریع گفتش : دوست دارم که ... دوست دارم مثل خودت بشه !

گفتم : « اِه ... چی میشنوم علی جان ... مثل اینکه یادت رفته اول نامزدی و بعد ازدواجمون همش گیر می دادی بهم و می گفتی میشه چادر نزاری ؟ » و من سر این موضوع چقدر باهات بحث می کردم و حالا میگی دوست داری دخترمون هم چادری باشه !!؟

همه اش تو این سال ها فکر می کردم از ته دلت و واقعا دوست نداری که چادر سر می کنم و از سر ناچاری و فقط بخاطر دوست داشتن من و علاقه ات به زندگیمون تسلیم شدی و با آن کنار آمدی و چیزی نمی گی .

برگشتش و با دستاش صورت مثل ماه نازنین را در همان حالیکه خواب بود نوازش کرد و گفت دوست ندارم مثل دخترای الان که همه جاشون تزریقی و مصنوعیه و روی دست و پاهاشون پر از تتو و نقش و نگاره بشه ... اینا اصلا هیچ حد و مرزی ندارند ... بیا دخترمون را خوب بزرگ کنیم.

گفتم : « اما ما نمی توانیم بهش تحمیل کنیم که جطوری و چگونه باشد ولی باید راه درست را بهش نشان بدهیم و یرای شناخت راه درست مجهزش کنیم و نهایت اونه که باید انتخاب خودش را بکند. »

علی با تندی گفت: اجازه نمی دم که ناموسم ...

و من گفتم : « شما مردای ایرانی را جون به جونتان بکنند رو همه چیز از زن و بچه احساس مالکیت می کنید. » به شوخی برای اینکه لجش را در بیارم گفتم : « اصلا از این به بعد چادر بی چادر . »

حرفم را نسبتا جدی گرفت و با تندی بیشتری گفت : حق نداری !

از طنز روزگار داشتم منفجر می شدم خودم را به سختی نگه داشتم و گفتم : « اصلا به خودم مربوطه که چی ... مگه به حرف تو بود که تا الان ... »

 

      *‌‌‌‌‌        *        *        *         *

 

بعد که فهمید باهاش شوخی کردم گفت : اصلا شوخی خوبی نبود ! اگه نمی شناختمت و بهت ایمان نداشتم خیلی از دستت دلخور و عصبانی می شدم و بعدش از حالت چهره اش فهمیدم که نفس راحتی کشید و دیگه چیزی نگفت.

من که اصلا نفهمیدمش پاشودم و رفتم دوتا چایی تازه دم ریختم و توی سینی گذاشتم و آمدم پیشش نشستم ...

باید بگم دیشب همش یک لبخند رضایت وصف ناشدنی و دلنشینی داشتم و از ته دلم خوشحال بودم .

و تمام سعی ام را کردم تا او هم بقیه شب خوشحال باشه ... همین .

۱۳ نظر ۲۰ آبان ۰۱ ، ۲۲:۱۰
سارا سماواتی منفرد

 

اول

  در میان همه سر و صداهای دیروز از چهلم م ه س ا ام ی ن ی گرفته تا حمله تروریستی ناگهانی داعشیان در حرم حضرت شاهچراغ (ع) در شیراز ، فروریختن متروپل آبادان برای سومین بار و کشته شدن یک نفر دیگر در این حادثه دیگر از آن تراژدی هایی بود که دیگر تراژدی هم نیست و بیشتر به کمدی سیاه شباهت دارد.

کمدی سیاه بی تدبیری و رها شدگی !!

کمدی سیاهی که نگاهی عمیق و متفکرانه به آن نشان از فاجعه ای به مراتب بزرگتر و محتوم دارد.

 

دوم

حضرت حافظ می فرمایند :

 

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده رهرُوی ، که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش خُرام کجا می روی ؟ بایست

غَرِّه مشو که گربه زاهدنماز کرد

 

سوم

نقل قولی از شاعر فلسطینی غسان کنفانی:

 

اتعرفین ما هو الوطن یا صفیة؟

الوطن هو الا یحدث ذالک کله !

 

می دانی وطن چیست صفیه خانم ؟

وطن یعنی این که نباید همه این اتفاقات می افتاد ...

 

چهارم

استاد شفیعی کدکنی هم می فرمایند :

 

 گون از نسیم پرسید

به کجا چنین شتابان؟

دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری ؟

ز غبار این بیابان

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم.

سقرت به خیر !

اما ، تو و دوستی خدا را

چو از این کویر به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها

به باران

برسان سلام ما را ...

 

 

۱۰ نظر ۰۵ آبان ۰۱ ، ۲۰:۴۰
سارا سماواتی منفرد

 

این نوشته چالش برانگیز و بدنبال پاسخ و نگاه های دیگر است.

زن ، زندگی ، آزادی  که امروز فضای شهرهای ایران را در می نوردد شعار نسلی است که من و هم نسل های من یا به کل انکارشان می کنیم و از فرط تعجب و غافلگیری انگشت به دهان می گزیم و یا در سوی دیگر ماجرا سر و دست برایشان می شکنند و تحسینشان می کنند .
ما متفاوت بودیم و معتقد و باورمند به ارزش های دینی و اخلاقی و حالا نسلی آمده که این باورها و اعتقادها را به ترس تفسیر می کنند.

چیزی این وسط فرو ریخته یا در حال فروریختن است .

آیا ما واقعا نسلی هراسان بودیم ؟

من اعتراف می کنم به ترس از ساده ترین و بدیهی ترین و عادی ترین چیزهایی که الان از نگاه بسیاری کاملا مضحک به نظر می رسند و مدت ها است که دیگر برای خیلی ها اصلا ترسناک نیستند ... اصلا مقدس و مهم پنداشته نمی شوند.


ترس و اضطراب همیشگی از احساس خطا و گناه
ترس از اینکه متفاوت باشی و عادی به نظر نرسیم.
ترس از قضاوت شدن های ناعادلانه دیگران
ترس از خنده ناگهانی و لبخند زدن
ترس از جلب توجه و اینکه آیا درست نشسته ایم یا نه ؟

وحشت کم شدن موی پشت لب و برداشتن ابرو
ترس و اضطراب عقب رفتن روسری و نمایان شدن موها
ترس از اینکه لحن صدایمان چگونه است؟
ترس بلند شدن یک شبه ناخن دست ها

ترس از جدی گرفته نشدن و ضعیفه بودن و جنس دوّم بودنت

ترس از هم کلامی و دیده شدن با جنس مخالف غیر آشنا

ترس از بَدنت

ترس از تبیض ها
ترس از خیلی چیزهای دیگر که نمی شود گفت ...

 

جامعه و قوانین و سنت ها هم بی تاثیر نبودند. بخشی از این ترسها بجا و بخشی دیگر نابجا و تحمیلی و بدعت گذاری بودند.

بدعت هایی که معلوم نیست از کدام ناکجا آبادی و توسط چه کسانی به چه قصد و نیتی ترویج داده می شدند ؟


یادم می آید سال اول دبیرستان(۱)روزی را که بخاطر پوشیدن ناخواسته و از روی غفلت جوراب سفید پای تخته و بخاطر چغلی یک همکلاسی حسود به ناظممان درمقابل سایرین تنبیه شدم و بخاطر این توهین و تحقیر مدت ها یک احساس گناه عجیبی داشتم و مدام خودم را نکوهش می کردم و آدم بی ارزشی می دانستم .
بیم از نگاه و قضاوت دیگر بچه های مدرسه تا مدت ها جسم و روحم را می فرسود.
مدت ها گوش گیر بودم و تمایل به حضور در جمع را نداشتم.


این ها را گفتم که فقط به تفاوت نسل کنونی و آزادی ها و آسایشی که الان دارند با آنچه ما تجربه کردیم اشاره کوچکی کرده باشم به همین دلیل نسل های بعدی به مرور اعتماد به نفس و بالطبع عزت نفس بیشتری دارند چون محدودیت های چشمگیر کمتری داشته اند و در مدارس اصلا طعم تنبیه بدنی معلم ها و تحقیرات کلامی و غیر کلامی را نچشیدند و حرفشان همه جا در خانواده و جامعه بویژه مدارس خریدار داشت و نازشان را کشیدند و صد البته زندگی در بستر فضای مجازی و انفجار ارتباطات آنها را در معرض انواع بینش ها ، خرده اندیشه ها و آگاهی ها قرار داد.

 

کاین همه زخم نهان است و مجال آه نیست(۲) ...

 

 

(۱) در دبیرستان ما پوشیدن جوراب نازک و سفید ممنوع بود و در ابتدای سال جزو یکی از تعهداتی بود که پایش را هم ما و هم اولیائمان برای رعایتشان امضا می کردیم !

(۲) مصرعی از خواجه حافظ شیرازی

۹ نظر ۱۳ مهر ۰۱ ، ۲۰:۲۵
سارا سماواتی منفرد