مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشت» ثبت شده است

 

  نازنین تازه شیرش را خورده بود و دیگه خوابش برده بود. تلویزیون روشن بود و بیست و سی از گزارش های کاذبی گزارش پخش می کرد که به منظور فریب شبکه های ایرانی خارج از کشور در مورد اعتصاب کسبه بازار شهرهای مختلف توسط خود خبرنگاران صدا و سیما به این شبکه ها ارسال شده بود و اینکه آنها در مورد اخباری که پخش می کنند زخمت یک راستی آزمایی کوچک را هم به خودشان نمی دهند.

رو کردم به علی که حواسش به تلویزیون بود و داشتش می خندید و گفتم :

« به نظرت نازنین چطوری میشه ... محجبه یا بی حجاب ؟ »

سریع گفتش : دوست دارم که ... دوست دارم مثل خودت بشه !

گفتم : « اِه ... چی میشنوم علی جان ... مثل اینکه یادت رفته اول نامزدی و بعد ازدواجمون همش گیر می دادی بهم و می گفتی میشه چادر نزاری ؟ » و من سر این موضوع چقدر باهات بحث می کردم و حالا میگی دوست داری دخترمون هم چادری باشه !!؟

همه اش تو این سال ها فکر می کردم از ته دلت و واقعا دوست نداری که چادر سر می کنم و از سر ناچاری و فقط بخاطر دوست داشتن من و علاقه ات به زندگیمون تسلیم شدی و با آن کنار آمدی و چیزی نمی گی .

برگشتش و با دستاش صورت مثل ماه نازنین را در همان حالیکه خواب بود نوازش کرد و گفت دوست ندارم مثل دخترای الان که همه جاشون تزریقی و مصنوعیه و روی دست و پاهاشون پر از تتو و نقش و نگاره بشه ... اینا اصلا هیچ حد و مرزی ندارند ... بیا دخترمون را خوب بزرگ کنیم.

گفتم : « اما ما نمی توانیم بهش تحمیل کنیم که جطوری و چگونه باشد ولی باید راه درست را بهش نشان بدهیم و یرای شناخت راه درست مجهزش کنیم و نهایت اونه که باید انتخاب خودش را بکند. »

علی با تندی گفت: اجازه نمی دم که ناموسم ...

و من گفتم : « شما مردای ایرانی را جون به جونتان بکنند رو همه چیز از زن و بچه احساس مالکیت می کنید. » به شوخی برای اینکه لجش را در بیارم گفتم : « اصلا از این به بعد چادر بی چادر . »

حرفم را نسبتا جدی گرفت و با تندی بیشتری گفت : حق نداری !

از طنز روزگار داشتم منفجر می شدم خودم را به سختی نگه داشتم و گفتم : « اصلا به خودم مربوطه که چی ... مگه به حرف تو بود که تا الان ... »

 

      *‌‌‌‌‌        *        *        *         *

 

بعد که فهمید باهاش شوخی کردم گفت : اصلا شوخی خوبی نبود ! اگه نمی شناختمت و بهت ایمان نداشتم خیلی از دستت دلخور و عصبانی می شدم و بعدش از حالت چهره اش فهمیدم که نفس راحتی کشید و دیگه چیزی نگفت.

من که اصلا نفهمیدمش پاشودم و رفتم دوتا چایی تازه دم ریختم و توی سینی گذاشتم و آمدم پیشش نشستم ...

باید بگم دیشب همش یک لبخند رضایت وصف ناشدنی و دلنشینی داشتم و از ته دلم خوشحال بودم .

و تمام سعی ام را کردم تا او هم بقیه شب خوشحال باشه ... همین .

۱۳ نظر ۲۰ آبان ۰۱ ، ۲۲:۱۰
سارا سماواتی منفرد

 

اول

  در میان همه سر و صداهای دیروز از چهلم م ه س ا ام ی ن ی گرفته تا حمله تروریستی ناگهانی داعشیان در حرم حضرت شاهچراغ (ع) در شیراز ، فروریختن متروپل آبادان برای سومین بار و کشته شدن یک نفر دیگر در این حادثه دیگر از آن تراژدی هایی بود که دیگر تراژدی هم نیست و بیشتر به کمدی سیاه شباهت دارد.

کمدی سیاه بی تدبیری و رها شدگی !!

کمدی سیاهی که نگاهی عمیق و متفکرانه به آن نشان از فاجعه ای به مراتب بزرگتر و محتوم دارد.

 

دوم

حضرت حافظ می فرمایند :

 

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده رهرُوی ، که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش خُرام کجا می روی ؟ بایست

غَرِّه مشو که گربه زاهدنماز کرد

 

سوم

نقل قولی از شاعر فلسطینی غسان کنفانی:

 

اتعرفین ما هو الوطن یا صفیة؟

الوطن هو الا یحدث ذالک کله !

 

می دانی وطن چیست صفیه خانم ؟

وطن یعنی این که نباید همه این اتفاقات می افتاد ...

 

چهارم

استاد شفیعی کدکنی هم می فرمایند :

 

 گون از نسیم پرسید

به کجا چنین شتابان؟

دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری ؟

ز غبار این بیابان

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم.

سقرت به خیر !

اما ، تو و دوستی خدا را

چو از این کویر به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها

به باران

برسان سلام ما را ...

 

 

۱۰ نظر ۰۵ آبان ۰۱ ، ۲۰:۴۰
سارا سماواتی منفرد

 

این نوشته چالش برانگیز و بدنبال پاسخ و نگاه های دیگر است.

زن ، زندگی ، آزادی  که امروز فضای شهرهای ایران را در می نوردد شعار نسلی است که من و هم نسل های من یا به کل انکارشان می کنیم و از فرط تعجب و غافلگیری انگشت به دهان می گزیم و یا در سوی دیگر ماجرا سر و دست برایشان می شکنند و تحسینشان می کنند .
ما متفاوت بودیم و معتقد و باورمند به ارزش های دینی و اخلاقی و حالا نسلی آمده که این باورها و اعتقادها را به ترس تفسیر می کنند.

چیزی این وسط فرو ریخته یا در حال فروریختن است .

آیا ما واقعا نسلی هراسان بودیم ؟

من اعتراف می کنم به ترس از ساده ترین و بدیهی ترین و عادی ترین چیزهایی که الان از نگاه بسیاری کاملا مضحک به نظر می رسند و مدت ها است که دیگر برای خیلی ها اصلا ترسناک نیستند ... اصلا مقدس و مهم پنداشته نمی شوند.


ترس و اضطراب همیشگی از احساس خطا و گناه
ترس از اینکه متفاوت باشی و عادی به نظر نرسیم.
ترس از قضاوت شدن های ناعادلانه دیگران
ترس از خنده ناگهانی و لبخند زدن
ترس از جلب توجه و اینکه آیا درست نشسته ایم یا نه ؟

وحشت کم شدن موی پشت لب و برداشتن ابرو
ترس و اضطراب عقب رفتن روسری و نمایان شدن موها
ترس از اینکه لحن صدایمان چگونه است؟
ترس بلند شدن یک شبه ناخن دست ها

ترس از جدی گرفته نشدن و ضعیفه بودن و جنس دوّم بودنت

ترس از هم کلامی و دیده شدن با جنس مخالف غیر آشنا

ترس از بَدنت

ترس از تبیض ها
ترس از خیلی چیزهای دیگر که نمی شود گفت ...

 

جامعه و قوانین و سنت ها هم بی تاثیر نبودند. بخشی از این ترسها بجا و بخشی دیگر نابجا و تحمیلی و بدعت گذاری بودند.

بدعت هایی که معلوم نیست از کدام ناکجا آبادی و توسط چه کسانی به چه قصد و نیتی ترویج داده می شدند ؟


یادم می آید سال اول دبیرستان(۱)روزی را که بخاطر پوشیدن ناخواسته و از روی غفلت جوراب سفید پای تخته و بخاطر چغلی یک همکلاسی حسود به ناظممان درمقابل سایرین تنبیه شدم و بخاطر این توهین و تحقیر مدت ها یک احساس گناه عجیبی داشتم و مدام خودم را نکوهش می کردم و آدم بی ارزشی می دانستم .
بیم از نگاه و قضاوت دیگر بچه های مدرسه تا مدت ها جسم و روحم را می فرسود.
مدت ها گوش گیر بودم و تمایل به حضور در جمع را نداشتم.


این ها را گفتم که فقط به تفاوت نسل کنونی و آزادی ها و آسایشی که الان دارند با آنچه ما تجربه کردیم اشاره کوچکی کرده باشم به همین دلیل نسل های بعدی به مرور اعتماد به نفس و بالطبع عزت نفس بیشتری دارند چون محدودیت های چشمگیر کمتری داشته اند و در مدارس اصلا طعم تنبیه بدنی معلم ها و تحقیرات کلامی و غیر کلامی را نچشیدند و حرفشان همه جا در خانواده و جامعه بویژه مدارس خریدار داشت و نازشان را کشیدند و صد البته زندگی در بستر فضای مجازی و انفجار ارتباطات آنها را در معرض انواع بینش ها ، خرده اندیشه ها و آگاهی ها قرار داد.

 

کاین همه زخم نهان است و مجال آه نیست(۲) ...

 

 

(۱) در دبیرستان ما پوشیدن جوراب نازک و سفید ممنوع بود و در ابتدای سال جزو یکی از تعهداتی بود که پایش را هم ما و هم اولیائمان برای رعایتشان امضا می کردیم !

(۲) مصرعی از خواجه حافظ شیرازی

۹ نظر ۱۳ مهر ۰۱ ، ۲۰:۲۵
سارا سماواتی منفرد

 

از خیلی وقت پیش ها اول ماه محرم که می شود تا یادم می آید روسری های رنگی ام را برای دو هفته ای از جلوی دستم بر می دارم و لباس های رنگی ام را می گذارم ته ته کشوی لباس هایم و بلوز و دامن و جوراب هام یک دست می شوند مشکی .

مشکی عین بیرق و عَلم و کُتل هیئت های عزاداری امام حسین علیه السلام .

این را و خیلی چیزهای خوب دیگه که خیلی هاشون از بچگی تو ذهنم هستند و تبدیل به یک عادت شده اند را از مادربزرگم یاد گرفته ام.

خدا رحمتشون کند با اینکه برایش سخت بود اما همیشه من را با خودش همراه میکرد تا حسینیه محلمون و موقع روضه یک گوشه دنجی تو حسینیه بی صدا و آرام در غم پسر پیامبر خدا و مصیبت خواهرش اشک می ریخت.

امروز دلم خیلی هوایی شده بود همش می خواستم بروم همان محل تو همان حسینیه و همان جایی که سرم را روی دامنش می گذاشتم و با صدای زمزمه هایش من هم ناخداگاه اشکم جاری می شد.

دیشب بدجوری بُغضم گرفته بود از آن بغض های بی وقت و شاید هم با وقت ... با خودم گفتم امشب حتما باید بروم چون نازنین هم باید روزی خودش را از مجلس اباعبدالله داشته باشد هر طوری بود پاشدم و حاضر شدم و چادرم را سر کرده بودم و داشتم از در می رفتم بیرون که علی دستم را گرفت و نگذاشت که بروم . برگشتم داخل که بهم گفت ممکنه برایت خوب نباشد اما وقتی دید اصرار می کنم با ایتکه خیلی خسته بود تسلیم شد و گفت که خودم می برمت و رفت که لباس بپوشد.

نمی دانم چی شد شاید خودم هم خیلی خسته بودم و آخه این روزها سر موضوعی بی خود و بی جهت به خودم خیلی فشار آورده ام تا این فاصله که علی لباس بپوشد همانطور که جلوی در منتظرش ایستاده بودم حالم یک دفعه بد شد و بد جوری سرم گیج رفت و بعدش نفهمیدم که چی شد  ...

وقتی چشم باز کردم دیدم روی تخت بیمارستان هستم و سُرم به دستم وصله و علی و مادرم و مادرشوهرم هم نگران تو قسمت اورژانس بیمارستان بالای سرم هستند.

بعدا فهمیدم که بعد از اینکه حالم بهم خورده و افتاده بودم زمین و بیهوش شده بودم علی مجبور شده زنگ بزند اورژانس و من را برسانند بیمارستان.

خدا را شکر فعلا خطر از سرمان گذشته و به لطف صاحب این روزها حالم خوبه خوب هست و سریع مرخصم کردند و دکتر گفته که خیلی باید مواظب حودم باشم خیلی بیشتر از قبل باید استراحت کنم و مراعات یکسری از مسائل را بکنم .

حیف شد که نتوانستم بروم و می دانم که این عاشورا و تاسوعا نمی شود که آنجا باشم.

 

دعایم کنید .

۱ نظر ۱۴ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۰
سارا سماواتی منفرد

 

 

و پیراهن خونین ابا عبدالله علیه السلام همچون پیراهن خونین حضرت یوسف که سلام خدا بر او باد یکی از معجزات اوست ...

این معجزه تمام نخواهد شد چراکه هر سال در غروب های ذی الحجه بر سر مُحبانش سایه می افکند.

عالمی از اندوه بر خود می پیچند و دعا می کنند که زیر بیرق پیراهنش پیر شوند و اگر چشمه اشکهایشان خشکید خون بگریند.

سلام بر او و غم عزیز او و اولاد و اصحاب او و عطر پیراهن خونین او که در کوچه ها پیچیده ...

و از معجزات ابا عبدالله پیراهن اوست ...

 

 

التماس دعا

 

 

۱ نظر ۱۱ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۳

 

  تو این یکسال اخیر مثل اینکه مشکلات اقتصادی و تورم که ناشی از نامدیریتی های گذشته بود خدا را شکر حسابی کاهش پیدا کرده !! و آن رقم ۵۷ درصدی تورم هم که می گفتند مربوط به کشورهای همجوار بوده است !! آخه دیروز بصورت اتفاقی شنیدم که اخبار رادیو از جلسه کاهش حقوق کارگران و کارمندان در سال جاری و صحبت های که در این زمینه بین نمایندگان دولت محترم و کارفرمایان عزیز و کارگران رد و بدل شده خبر می داد !! واقعا شگفت زده شدم ((-:

تازه چند روز پیش هم یک خبر خوبی تو تلویزیون داشتند در موردش صحبت می کردند که خدا را شکر افزایش سفرهای نوروزی هم نشان از بهبود معیشت مردم است !! و این واقعا خیلی خوشحال کننده و مسرت بخش است . تازه رونق اقتصادی و بهبود معیشت آن اکثریت ۹۶ درصدی مردم را هم سوق داده به این سمت که  بعضی از اقلام زندگیشان مثل سیسمونی فرزندانشان را مستقیما از استامبول بیاورند ! نه آن استانبول ، همین چهارراه استامبول که الان اسمش را نمی دانم چیه شده !؟ خلاصه در این وضعیت تحریم ها و فشار اسکتبار جهانی وظیفه ما حمایت از تولید داخلی است !

دیگه بهتر است با توجه به خوشحالیمون از وضعیت چیزی نگوییم و به خواجه شیراز متوصل شویم که حضرتش می فرمایند : ( البته شاید این بیت معروف یک کم تکراری باشد و زیاد شنیده باشید اما هنوز هم جان کلام است )

 

 واعظان کاین جلوه بر منبر و محراب می کنند

 چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند

 

و نیز امیر علی شیر نوایی (۱) هم فرموده است :

 

واعظان تا چند منع جام و ساغر می کنند

چون دماغ خویش را هم گه گهی تر می کنند

از قدح آنانکه گاه نشئه می یابند فیض

زین شرف چون منع محرومان دیگر می کنند

ساده دل واعظ که گوید هرچه آید بر زبانش

ساده تر آنکه این افسانه باور می کند

 

 

 

(۱) میر نظام الدین علی شیر نوایی شاعر دانشمند و سیاستمدار دوره تیموری (۸۴۴ تا ۹۰۶ ه .ق )

 

 

۲ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۴۰
سارا سماواتی منفرد