مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی های من» ثبت شده است

 

دلخوشی از خانه تکانی های عید ندارم اما عاشق فصل بهار هستم.

خانه تکانی عیدهای مادرم شاید باورتون نشود ولی یک ماهی طول می کشید و کلا هرچه در خانه بود از ظرف و بشقاب و ملافه ها گرفته تا فرش ها و در و دیوار و پنجره‌ها و کلا هرچه که بود توی خانه از ریز و درشت را تا قبل ۲۹ اسفند می شست .

سال های دور در عصر نوجوانی که از مدرسه می رسیدم خانه مامان ازم می خواست بعد از خوردن ناهار توی کارها کمکش کنم و می گفت از حالا باید انجام بدهی تا یاد بگیری و زنیت داشته باشی ... اوضاع موقعی ناگوار می شد که با ورود به ماه اسفند و شروع امتحانات ثلث دوم باید درس هایش را هم می خواندم و این تمرکزم را برای درس خواندن بهم می زد و این داستان هر سال تکرار می شد.

الان هم بخصوص دوسال اخیر نظافت قبل از عید خانه از آنجا که وسایل بچه ها زیاد شده و همه جا پخش و پلا میشه و اتاق اضافه هم نداریم و حسابی دچار کمبود جا هستیم و این به کابوسی وحشتناک تبدیل شده است.


علیرضا را راضی کردم که باهم بریم تا ساینا چرم آخه نیم بوت هاش را بخاطر آخر زمستان آف گذاشته بود از طرفی هم هنوز کادوی روز زن را بهم نداده بود و فقط گفته بود کفش خواستی بگیری انتخاب با تو و پولش با من ... !

دیدم بهترین فرصت هست تا با یک تیر دو نشان بزنم و هم هدیه روز زن را زنده کنم و هم یک نیم بوت چکمه ای ساده که امسال مد شده بود و زیاد تو مخم بود و دوست داشتم حتما یکی داشته باشم را بخریم. مثل همیشه کلی غر غر کرد که خودت برو اما من گفتم تو هم باش که تو انتخاب بهم کمک کنی خلاصه بچه ها را حاضر کردم و رفتیم . خدا شکر نازآفرین و نازنین اونجا حسابی همکاری کردند و پهلوی باباشون ماندند تا من کفش های مختلف را امتحان کنم آخرش به انتخاب همسر خریدم البته خودم هم همین مدل را دوست داشتم و بین این و یک مدل دیگه دو به شک بودم .قرار شد یک روزی تا هنوز اسفند نیامده بریم برای بچه ها خرید عید کنیم و خودمان هم خدا را شکر چیزی نیاز نداریم😅

۵ نظر ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۲۰:۰۴
سارا سماواتی منفرد

 

چقدر از روزهای سرد و خاکستری زمستان و مخصوصاً این تهران دود گرفته بیزار و متنفرم .

این روزها به هرکه بر می خوری می بینی سرفه می کند ... بعید است آدم در چنین محیط و فضای آلوده به انواع ویروس های در چرخش اندکی بتواند سالم بماند ... خیلی سخت است.

این حس چند برابر هم شده وقتی که چند روزی هست که آنفولانزای لعنتی هم بهم چسبیده و رهایم نمی کند.

خودم را در اتاق حبس کردم و چسبیدم به بخاری سه روزی هست که دخترک هام را ندیدم و نتونستم بغلشان کنم و ببوسمشون ... از ترس اینکه آنها هم مریض بشوند ... خانه مادر شوهرم هستند و تلفنی باهاشون صحبت می کنم ... واقعاً عجب مادری هستم من ... حس خوبی ندارم که به جای بودن با بچه ها دنبال خواسته ها و خودخواهی های شخصی و تمایلات درونی خودمم و صبحها بجای اینکه پاشم به خانه و دخترا و شوهرم و زندگی ام برسم و تر و خشکشان کنم ... همسر باشم و همسری کنم ... آرام باشم و آرامش بیافرینیم ...به جایش هول هولکی می زنم تو ترافیک که بله من آدم مفیدی ام ... زن امروزی ام و می خواهم از نظر مالی مستقل باشم ... خیلی ها رو من حساب می کنند و ... خوب که چی ؟؟ 

کاش پدرم از آن پدرها بود که در کارم سخت دخالت می کرد و می گفت دخترم نیستی اگر فلان کار را نکنی ...

کاش مامان مثل آن باری که خواسته خودش در میان بود و گوشهایم را گرفت و از زمین بلندم کرد جلوم محکم وامیستاد.

کاش علیرضا جلو خودش را آنروز نمی گرفت و خشمش را پنهان نمی کرد و مثل مردی هایی که گاهی باید سخت باشند و محکم و زنشان را ادب می کنند او هم همین کار را می کرد و می گفت : من بهت می گم چیکار کنی ...

ولی با همه این ها تا خودم نخواهم می دانم چیزی مرا تغییر نخواهد داد و آنها هم این را می دانند ...

فقط فکر می کنم همین روزها هست که مامان ناهید کلا قید زندگی در تهران و نزدیکی به پسرش را بزند و دست پدر شوهر را بگیرد و بروند شهرستانی دور از اینجا ... و همه اش مقصرش من هستم ... من که خود خواهم ...

هر کاری کردم که علیرضا هم برود آنجا و حداقل در محیط آلوده خانه نباشد حریفش نشدم ولی خوب کلی برام خرید کرد و مخصوصا موقعی که هست راه به راه آبمیوه می گیره و شلغم به خوردم می دهد.

اینقدر حالم بد بود که وقتی دید توان پاشدن و درمانگاه رفتن هم ندارم یکی از دوستان دکترش را خبر کرد و آمد خانه بهم سرم وصل کرد و دوبار اینکار را پشت سر هم کردم ولی هنوز حالم سبک نشده است .

امروز به نظرم علیرضا هم علائم داشت ... طاقت مریض داری هم ندارم و این هم باز از خودخواهی‌هایم هست ...

 

 

۳ نظر ۰۶ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۱۲
سارا سماواتی منفرد

 

  چند باری داخل آسانسور دیده بودمش و بینمان سلام و علیکی و لبخندی رد و بدل شده بود و دیگه هیچی و می دانستم که واحد مجاور ما را تازه خریداری و بازسازی کردند. تازه که می گم منظورم اوایل تابستان هست .

امروز که دیدمش گرمتر سلام کرد و وقتی رسیدیم بالا یک دفعه ای بی مقدمه گفت : شوهرم نیست چند دقیقه وقت داری بیایی باهم چایی و شیرینی بخوریم ؟!!

معمولاً در بازگشت از سرکار به خانه عجله دارم که زودتر بروم خانه و بچه ها را از مادر شوهرم تحویل بگیرم ... نمی دانم چی شد که نگاهش کردم و با لبخندی گفتم : باشه ... چرا که نه ... ولی مزاحم نباشم !!!

رفتم داخل و تعارف کرد نشستم اونهم بارانی و شالش را درآورد و نشست و گفتش سارا جون !! راحت باش کسی نیست ... گفتم من اینجوری راحتم و از سر کار میام ، چادرم را از روی سرم انداختم رو شانه هام اما مقنعه ام را در نیاوردم ... ادامه داد رها هستم و هفت ، هشت ماهی میشه که همسایتون هستیم من هم گفتم امیدوارم همسایه خوبی بوده باشیم براتون ... 

حدس زدم اسمم را بخاطر اینکه صداها از دیوار های نازک بین واحدها رد می شود می داند ولی چرا من اسمش را نمی دانستم ؟! ... ظاهراً پسرش آرش ۱۰ سال و دخترش آرشیدا هم ۵ سال دارد. خلاصه جنسشون حسابی جوره و شوهرش هم تو یک شرکت بیمه مشغول هست.

برعکس من و علیرضا ، شوهرش زودتر از رها معمولا ساعت ۵ و ۶ بعد ظهر خانه هست و خودش حول و خوش ساعت  ۸ و نیم میاد خانه و امروز مرخصی گرفته و زودتر رسیده و بصورت پورسانتی در کلینیک زیبایی کار می کند.

از بابت سرو صدای بچه ها عذر خواهی کرد و من هم گفتم که ظاهراً ما هم کم شما را اذیت نمی کنیم ... !

موقعی که رفت چایی بیاورد مقنعه ام را هم درآوردم آخه هم گرمم شده بود و هم یجور حس خوبی از رها گرفته بودم و دیگه اون گارد اولیه که معمولا توی برخوردهای اولیه همیشه  دارم رنگ باخته بود . چایی را که گذاشت جلوم  گفت : وای چه هایلایت کرم نسکافه ای قشنگی زدی ... خیلی بهت می آید ... خوش سلیقه ای ها ...

مادر و پدر رها بخاطر نوه هایشان خانه ویلایی که تو  کرج داشتن  را فروختن و آمدن کوچه مجاور خیابانمان آپارتمان گرفتن و رها هم هر صبح دخترش را می سپارد به آنها و پسرش هم خودش می برد مدرسه و مادر شوهرش ظهرها می‌ره دنبال پسرش و او را از مدرسه بر می گرداند.

از صحبت های که می کرد فهمیدم که خیلی اهل سرمایه گذاری و کسب درآمد هست و خیلی ذهنش درگیر مسائل اقتصادی و مادیست .

با همه این حرفها خانه را خیلی خوش سلیقه و منظم چیده بود و به نظرم وسواس خاصی در این زمینه داشت.

بخشی از دکور خانه شامل گل و گیاه های آپارتمانی زیبا و چشم نواز بود.

رها گفت که به گل و گیاه خیلی علاقه دارد و غیر از آن هر جمعه برنامه کوهنوردی صبح های خیلی زود دارد که بخاطر این آخری خیلی بهش حسودیم شد می خواستم بهش بگم میشه من هم باهات بیایم ولی فعلا جلو خودم را گرفتم ...

بیشتر رها حرف می زد و من به سیاق خودم شنونده خوبی بودم ، چای و شیرینی را که خوردم چشمم به ساعت افتاد و دیدم وای چهل دقیقه ای هست که آنجا هستم و خیلی مودبانه معذرت خواهی کردم و گفتم مادر شوهرم خیلی وقته منتظره و صداش در می آید اگر اجازه بدهی باقی صحبت ها و آشنایی بماند بعد که شما بیایی خانه ما .

آماده رفتن شدم که گفت سارا جون صبر کن و رفت و از بالکن یک گلدان سبز رنگ آورد و گفت این را خودم کاشتم ، اسمش را هم گفت اما من یادم رفت ... فقط هفته ای یکبار آب می خواهد ، برای تو ... بغلش کردم و تشکر کردم و اومدم بیرون .

خیلی ساده و صمیمی در نگاه اول به دور از روابط معمول این روزها بین آدم ها ...

کلید که انداختم نازنین مثل همیشه با سر و صدا دوید جلوی در و بلند بلند می گفت مامانی ، مامان اومدش ! و صدای مامان ناهید که گفت : امروز بخاطر برف ترافیک بود؟؟

۱ نظر ۲۹ دی ۰۳ ، ۲۰:۰۳
سارا سماواتی منفرد

 

  دیروز نازآفرینم یکسالش شد و شب یک جشن تولد ساده و خیلی نقلی و خودمانی طور برای خودمان گرفتیم. مهمان ها به غیر از خودمان ، دونفر بودند که شب هم ماندند !

کیکش را هم خودم پختم که با اینکه شبیه کیک تولد های آماده نبود و بیشتر به کیک صبحانه می مانست و فکر کنم خوشمزه بود ، شاید هم من فکر می کردم خوشمزه شده بود و بقیه هم یا رعایت حالم را کردند و چیزی نگفتند ولی بر خوب بودن مزه و طعمش صحه گذاشتند ...

صبحش که مادر شوهر آمد گفتم امروز سر کار نمی روم ، ناراحت شد و گفت چرا بهم قبلا نگفتی من هم به کارهایم برسم ؟

گفتم ببخشید یادم رفت بهتون بگم ولی حقیقتش داشتم پنهانکاریمو توجیح می کردم ، می خواستم اون هم باشه و من راحت تر به کارهایم برسم و خود خواهیم باعث شده بود راستش را نگم ولی بر خلاف انتظارم مادر شوهر غرغر کنان رفتش و دست به دامن مامان خودم شدم که بعد از کلی خواهش و تمنا استجابت شد.

احساس می کنم بچه ها مخصوصا نازنین بیشتر به مامان ناهیدشون وابسته شده چون زمان هایی که من نیستم آزادی عمل خیلی بیشتری دارد و خلاصه حرفش همجوره برو هست و خیلی لوس شده ولی وقتی با من هست و در مقابل خواسته های بیش از حد و غیر منطقی اش پاسخ مثبت نمی دهم بدجوری بدقلقی می کند و جدیدا خواهرش را هم اذیت می کند و صدای گریه آن را هم در می آورد.

زمان هایی که باید به خواهرش برسم ، پوشکش را عوض کنم و بهش شیر بدهم بیشتر اذیت می کند و هر جوری که سعی می کنم بهش توضیح بدهم و مشارکتش را جلب کنم باز کار خودش را می کند خلاصه زمان هایی میشه که می خواهم سرم را محکم بزنم به دیوار (((-: و باید بگم این روزها خیلی عصبی شده ام  .

این معادله از زمان رفتن مادر شوهرم تا آمدن علیرضا برقرار هست و وقتی علیرضا می آید درسته یک نفس کمی راحت می کشم اما نازنین خانم صبح که قشنگ استراحت هاش را کرده غروب حسابی پر انرژی و سرحال منتظر پذیرایی از ما در خانه هست (((-:

هرچی هم از مامان ناهید می خواهم بعد ظهر نگذارد بخوابد که سر شب زودتر خوابش ببرد فکر کنم اصلا توجهی نمی کند.

علیرضا که می آید اول بدو می‌ره بغل باباش و بعد از کلی ماچ و بوس و قربون صدقه که تحویل می گیرد در مرحله بعدی تازه مشغول بازی باهم می شوند و علیرضا هم چون به سازش بیشتر وقت‌ها می رقصد (((-: رابطه خوبی باهاش دارد و این وسط آدم بد قصه من هستم که سعی و تلاشم این هست که بیشتر نگاه تربیت محور در ارتباط باهاش داشته باشم.

آخرش هم اینقدر هر دوشان بعد از اینکه خسته شدند و باطریشان تمام شد می خوابند و من می مانم یک خانه منهدم شده و بردن نازین خانم به رختخواب خودش (((-:

اعتراف میکنم این وسط ها مقداری هم حسادتم میشه و دیگه فرصتی برای اینکه ما دوتا بشینیم و مقداری باهم حرف بزنیم و من کمی حرف تراپی بشم ، برایمان باقی نمی ماند خوب دوست دارم که علیرضا توجه بیشتری به خواسته ها و ارتباطمون داشته باشه ولی اینقدر خسته میشه واقعا فرصتی جز موارد خیلی خیلی استثنایی که بشه راحت و متمرکز گفتگو کنیم باقی نمی ماند ... 

دیروز وقتی خانم عروسکش را پرت کرد و خورد به لیوان روی اوپن آشپزخانه و لیوان افتاد و شکست کنترلم را از دست دادم و محکم زدم روی دستش و بعد خودتون می دانید کلی عذاب وجدان و پشیمانی ...

خلاصه خیلی باید روی خودم و رفتارم در مورد همه چیز کار کنم ، نمی دانم از پسش بر می‌آیم یا نه ؟؟

 

۹ نظر ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۸:۲۰
سارا سماواتی منفرد

 

 این هفته از مرخصی ام که من اسمش را گذاشتم مرخصی مادرانه بیشتر به بشور و بساب گذشت.

با همه اینها سعی کردم بیشتر وقتم را با بچه ها بگذرانم ، مادر شوهرم بنده خدا هم فرصت کرد و به یک سری کارهای عقب افتاده اش برسد.

اول هفته را از آنجا که شانس خوبی دارم با دندان درد شروع کردم که هر جوری بود با خوردن قرص به روی مبارک نیاوردم به امید اینکه کار به دکتر نرسد ولی دیگه سه شنبه طاقتم طاق شد.

عصر علیرضا آمد و رفتیم با هم دکتر ، نمی دانم این چه عادتی هست که دارم تنها دکتر نمی روم خلاصه کار به عصب کشی و پانسمان رسیده بود و آقای دکتر از خجالت دندانم در آمد ... تو راه برگشت خوردیم به ترافیک عصرگاهی هنوز اثر آمپول سر کننده از بین نرفته بود و داشتیم حرف می زدیم که یک دفعه گفتم : علی فردا میای بریم شابدالعظیم ؟

گفتش : چی شد یک دفعه ای ؟!

گفتم همینجوری یک دفعه هوایی شدم ، خیلی وقته نرفتم ... یک خورده ای من من کرد و گفت باشه ببینم چی میشه .

علی صبح رفت بیرون و گفت تا ده و نیم میام حاضر باش که معطل نشویم .

خوشبختانه مادر شوهرم ، خدا خیرش بدهد مثل همیشه حرفم را زمین نگذاشت و با اینکه بنده خدا خیلی کار داشت آمد و بچه ها با خودشان برد.

علیرضا که آمد نزدیک ۱۱ بود و من آماده بودم ، زنگ زد گفت بیا پایین سوئیچت را هم بیار ... کفش کتانی ام را پوشیدم و چادرم را برداشتم و رفتم پایین.

علیرضا گفت : پس چرا در پارکینگ را نزدی دیرمون میشه سارا  ؟

گفتم هوا که خیلی خوبه و عالی بیا با همین موتور تو برویم .

گفت اذیت میشی ها .،، طولانیه تا اونجا ... گفتم بیخیال کیفش به همینه ، تازه آفتاب هم که مثل تابستان نیست و خوب و مطبوعه ...

خدا را شکر برای ظهر آنجا بودیم و نماز را تو حرم خواندیم و بعدش توفیق زیارت سید الکریم ( علیه السلام )  و کلی دعا و استغفار و طلب حاجت از ایشان ... ( ان شا الله قسمت دوستان بشود )

زنگ زدم علیرضا که خیلی گرسنه ام بیا بریم ناهار کباب تو بازار بخوریم ... خلاصه دلتان نخواهد کباب را هم تو بازار خوردیم بعد از یک چرخ تو بازار و تماشای مغازه ها و خرید چندتا خرت و پرت ریز که لازم داشتم . دست آخر هم دلم چایی خواست و  بعدش دو تا لیوان چای داغ ، خوش رنگ و خوش طعم که همراه نبات بدجوری بعد غذا آنهم کباب می چسبه خوردیم دیگه زیاد معطل نکردیم و سوار دینو خان شدیم و برگشتیم .

تو راه اینقدر حس و حالم خوبی داشتم که مثل قبل ترها دست انداختم دور کمر علیرضا و سرم را گذاشتم روی شانه اش و تا خود خانه تو همین حالت بودم ... علیرضا هی میگفت:  خانم خوبیت نداره !! و من می گفتم : « عزیزم بی خیال امروز روز ما دوتاست ... »  وقتی رسیدیم خانه هنوز بچه ها و مادر شوهرم نیامده بودند و مثل این بود که دنیا را بهم دادند ...

 

۶ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۸:۲۷
سارا سماواتی منفرد

 

 از پست قبلی تا الان یک ماهی شد و این بخاطر این بود که بخاطر اشکال فنی نمی توانستم وارد پنل کاربری خودم تو بیان بشوم.

خوب الحمدلله مثل اینکه مشکل رفع شدش و حالا در خدمتم. ( البته به چند تا از دوستان هم زحمت دادم که جا دارد همینجا ازشون تشکر کنم )

خبر خوشحال کننده خوب هم اینکه ( بابتش هزار مرتیه خدای مهربونم را شاکرم ) که هفته پیش چهارشنبه که می شد ۲۴ آبان دخترمون هم الحمدالله رب العالمین به دنیا آمد و خلاصه چشم و دلمون را روشن کرد ( لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم )

من هم قبل از اینکه به خودم بیام و بتوانم کاری کنم علیرضا با هماهنگی سایر نقش آفرینان پست قبلی اسمش را « نازآفرین » گذاشته بود و خوب من هم دیگه چی می خواستم بگم حرف حرف من شدش دیگه ((-:   ( با همه این حرفها کشش خاصی هم به نظر مادرشوهرم که نازنین زهرا بود داشتم ولی دیگه مثل اینکه قسمت نبود )

نازنین هم که واقعا از اینکه خواهر دار شده خیلی خوشحاله و از پهلوی من و آبجیش جُم نمی خوره البته فکر کنم یک کمی هم حسودی میکنه که خوب طبیعی هست و کار من را سخت میکنه ...

قبول دارم دوتا بچه پشت سرهم سختی های خودش را واقعا داره و مادربودن برای دو تا بچه کوچک کار سختیه و شاید باید فعلا از بعضی خواسنه ها و ایده آل هام تو زندگی حالا تا وقتی دیگر چشم بپوشم ولی من همه سختی هاش را دوست دارم و خدا را شکر دو تا مامان هایم هم مثل کوه کنارم هستند.

علیرضا دیروز نمی دانم حالا به شوخی یا جدی می گفتش که دخترها داداش می خواهند تا بعدا تو زندگی هواشون را داشته باشه که من هم خیلی جدی بهش گفتم عزیزم شما که نمی زایی فقط بلدی اُرد ناشتا بدی ((-:

 

ممنونم برای کامنت های خوب پست قبلی و آخرش هم ممنونم خدای مهربونم برای اینکه تا اینجا را به لطف کرم و بزرگی تو به خوبی گذراندم و بقیه اش را هم محتاج لطف و مهربانی و رحمت تو هستم ... خدایا شکرت ...

۵ نظر ۳۰ آبان ۰۲ ، ۲۱:۵۱
سارا سماواتی منفرد