مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید و حتی اگر دوست نداشتید
و موافق نبودید ممنون می شوم که کمی وقت بگذارید و
نظر بدهید حتی کوتاه ، چون من گوش شنوایی دارم ...


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی های من» ثبت شده است

 

  امروز یکی از آن روزهای خاص دوران کاری ام بود . از چند روز قبل می دانستم که قرار هست شنبه ساعت ۱۰ جلسه ای با نفرات یک شرکت دیگر داشته باشیم .

مدیرمون گفته بود که مطالبی را در خصوص آمار مراجعات و همچنین میزان شکایات مراجعین در مدت شش ماه اول امسال آماده کنم و هدفمان هم کاهش این شکایات در درجه اول و افزایش رضایت ارباب رجوع ها بود و بعنوان یک حرکت اصلاحی در نظر داشتیم که پذیرش مراجعین را بوسیله نوبت دهی اینترنتی ساماندهی کنیم .

از همان روز استرسم شروع شد و این خیلی طبیعی بود چون مدت ها بود که تو همچین فضاهایی قرار نگرفته بودم چه برسد که بخواهم در جمع حرف هم بزنم .

جمعه صبح که کلا وقتم به آماده کردن پاورپوینت و مطالبی که باید می گفتم و همچنین تمرین جلوی آیینه قدی کمد اتاق گذشت .

بچه ها پیش مادر شوهرم بودند و واقعا پیش خودم از خودم خجالت می کشیدم که نوبرم تو مادری کردن و اینکه نمی توانم از پس کارهام بدون دخالت دادن دیگران بر بیام.

عصرش هم با وسواس بیشتر از همیشه مانتو و مقنعه ام را اتو زدم و برای بار آخر جلوی آیینه یکبار دیگه تمرین کردم.

 


اولش جلسه طوری داشت پیش می رفت که فکر کردم فقط یک جلسه کاری ساده و آشنایی است و نیازی به گزارشی که من آماده کرده بودم نیست ... داشتم نفس راحتی می کشیدم  که یکدفعه ای مدیرمون گفت :

« الان وقت اضافه داریم و بحث رضایت مشتری را هم امروز بهتره که مطرح کنیم و همکارمان خانم سماواتی منفرد برامون در این مورد گزارشی کوتاهی آماده کرده اند که برای آشنایی بیشتر شما خودشان برایتان توضیح می دهند. »

یهو استرس تمام وجودم را گرفت و قلبم داشت می آمد توی دهنم و کف دستام عرق کرده بود تو همان حال آرام طوری که بتوانم کمی زمان بخرم وسایلم را برداشتم و جوری که کسی متوجه نشود چند باری نفس عمیق کشیدم و نفسم را آروم بیرون دادم تا ضربان قلب متعادل تر بشه.

کمی آرام ترشدم و پاشدم رفتم سمت صفحه نمایش ...

با بسم الله الرحمن رحیم شروع کردم و سلام دادم و خودم را مجدد معرفی کردم همانطور که لبه های چادرم را با دست چپم نگه داشته بودم لبخندی زدم و شروع کردم به حرف زدن.

اولش صدایم کمی می‌لرزید، ولی هرچه جلوتر رفتم، حس کردم دارم به خودم و کلامم مسلط تر می شم .

اسلایدها یکی یکی جلو می‌رفتند ... توضیحاتم منظم‌تر شده بود و وقتی دیگه داشتم به جملات آخرم می رسیدم این حس را داشتم که دیگه نیازی به نگاه کرد از روی توضیحاتی که روی کاغذ برای خودم نوشته بودم نیست ...

جلسه که تمام شد، هنگام خروج از اتاق مدیرم تشکر کرد و گفت خوب از پسش برآمدید.

 


راستش بزرگ‌ترین موفقیت امروزم نه آن تشکر و تشویق بود بلکه حس باارزشی بود که از غلبه بر ترسم از صحبت درمیان جمع بعد آن جلسه توی من بوجود آمده بود.

اینکه خودم را جمع و جور کرده بودم و بعد از دو دقیقه استرس جایش رو به تمرکز داده بود و من توانسته بودم هفت دقیقه پشت سر هم حرف بزنم ...

 حسم جوری بود که فکر می کردم یه دیوار بزرگ توی من فرو ریخته ...

بعد از کار سر راه خانه رفتم و به خودم جایزه دادم و بستنی میوه‌ای که دوست داشتم سفارش دادم . همون حس پاداشی که فقط خودت می‌دونی چقدر برات باارزشه.

هیچ‌چیزی مثل * باور به خودمان * نمی‌تواند مسیرمان رو عوض کند و تو موفقیت و رسیدن به هدفهایمان یاورمان باشد.
گاهی فقط باید آن چند قدم سخت اولیه رو برداری و فقط شروع کنی ...

 

۸ نظر ۱۸ آبان ۰۴ ، ۲۲:۴۸
سارا سماواتی منفرد

 

 این چند روز برای من ترکیبی بود از کارهای روزمره، کمی خستگی ، دلخوری و بحث و البته تجربه‌های تازه.

پنج‌شنبه بعدازظهر که مامان ناهید بچه‌ها را با خودش برد، فرصتی پیدا کردم کمی بخوابم. بعدش رفتم پیش مامانم که مثل هر سال با کمک دوست‌ها و همسایه‌هاش برای ۲۸ صفر آش شله‌قلمکار نذری می‌پزد.

راستش کاش نرفته بودم مثل پارسال که نرفتم … چون سر موضوع تتو بحثمان شد ... مامان مثل خیلی از مادرها هنوز با این چیزها کنار نیامده و فکر می‌کند بچه‌بازی است.

چون یه دامن بلند تنم بود حواسم بود که جوراب ضخیم بپوشم ولی وقتی داشتم با دختر همسایه مامان ، سیما صحبت می کردم که داشت از تتو هایش حرف می زد مامان آن قسمت از حرفام که راجع به تجربه خودم بود ناخواسته شنیده بود و دیگه نمی شد ازش پنهان کنم ... بحث کوتاه بود، اما ته دلم را سنگین کرد.

با این حال همان روز و روز بعدش پیشش ماندم تا در پختن و پخش نذری کمکش کنم. همین بودن و کمک کنارش باعث شد کم کم اخمش تبدیل به لبخند و کمی تعریف از من جلوی دوستانش بشود و موقعی که برمی گشتم دیگه ازش دلخور نبودم ... به همین سادگی ... مامان ها همینطوری هستند دیگر (((-:

رسیدم خانه باز بهم زنگ زد و دوباره کلی نصیحت و این بار تو حرفشان بهم گفت تو دوستی و رفت و آمد با رها هم تجدید نظر کنم این را دیگه کجای دلم بگذارم  ...

وسط این روزها برای خودم وقتی کوچکی پیدا کردم و گوش دادن به کتاب « خدمتکار » نوشته‌ی فریدا « مک فادن » را شروع کردم.

این نوع رمان‌ها برای من مثل یک پنجره‌ی تازه‌ هستند پر از معما و پیچیدگی شخصیت‌ها و چقدر بهش احتیاج دارم وقتی رمان گوش می دهم انگار ذهنم از کارهای تکراری روزمره جدا می‌شود و وارد دنیای دیگری که می شود که همان دنیای موازی ذهنم هست .

در کنار همه این‌ها،کارهای ریز و درشت خانه، بازی با بچه‌ها و بردنشان به پارک برای تاب بازی و سرسره سواری،ظرف شستن، کمی نرمش و پیاده روی در پارک در حالیکه نازنین خانم بغلم هست و نازآفرین توی کالسکه مثل موزاییک‌های کوچکی هستند که تصویر زندگی ام را این روزها می‌سازند.

شاید به چشم نیایند اما جمع شدن همین تکه‌های کوچک است که به من حس سرزندگی و آرامش می‌دهد.

وسط همه این کارها یک گلدان پتوس هم خریدم ... عاشق پتوس با آن گیسوان همیشه سبز و آویزان دلنشینش هستم (((-:

۵ نظر ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۲۰:۵۵
سارا سماواتی منفرد

 

   واقعاً برای رسیدن آخر هفته ها لحظه شماری می کنم نه که قراره اتفاق بزرگی بیفته همین که فرصتی پیش بیاد که هم به کارهای شخصی ام برسم و هم یک کمی فرصت فرار از روزهای کشدارم را داشته باشم.

بخاطر تعطیلی از قبل با رها ( همسایه دیوار به دیوار مون ) برای رفتن به آرایشگاه مجاور کلینیکشان ( رها توی کلینیک زیبایی کار می کند ) هماهنگ کرده بودم خیلی تعریفشان را می کرد ...

بخاطر آقا جون چند وقتی بود که به موهام دستی نزده بودم و می خواستم موهایم را کوتاه کنم و بعدش بلوند تیره همراه با هایلایت کرم نسکافه ای و تو دلم خدا خدا می کردم که کارشان خوب باشد .

این چند ماه اخیر برای من پر از اتفاقات خسته‌کننده بود و زندگیم شبیه یک لیوان چای سرد شده بود و حسم این بود که دلم تغییر می خواست حتی اگر این تغییرات کوچک ظاهری باشند تا کمی هیجان و رنگ به زندگیم برگردد.

هوای داخل آرایشگاه پر بود از بوی رنگ مو، لاک ناخن و اسپری مو که تو هم دیگه ادغام شده بودند ... صدای موزیک ، سشوار و قهقهه خنده‌ دخترهایی که با هم لاس می‌زدند همه‌جا رو پر کرده بود.
گوشه سالن یه صدای «وززززز» می‌اومد. اول فکر کردم دارن بیرون چیزی را می برند ولی بعد دیدم نه بابا، دستگاه تتوئه! یکی داشت رو مچ دستش طرح می‌زد. همینجوری زل زده بودم که رها از آن طرف صدا زد سارا جان فکر کنم اولین باره که تتو زدن را داری از نزدیک می بینی ؟
اومد کنارم و آروم دم گوشم گفت: بیا تو هم بزن.

گفتم: وای نه عزیزم ... فکر کنم کار درستی نباشه در ضمن ممکنه علیرضا هم خوشش نیاد.

با شیطنت خاصی گفت مگه رو پیشونیت می زنند که همه ببینن! من قول می دهم بهت آسیبی نرسه و خوب این یعنی حله دیگه و نهایت مکروهه ... مطمئن باش شوهرت هم عاشقش میشه و سورپرایز ((-:

یکی از آرایشگرها که داشت گوش می داد اومد وسط و درحالیکه چشمک می زد گفت که جایی بزن که تو دید نباشه ... خودت و شوهرت ببینید و جلب توجه نکند همون موقع تلفنش زنگ و خورد و دیگه نتوانست ادامه بدهد ...
یجورایی وسوسه شده بودم راستش چیزی ته قلبم را قلقلک می داد ولی مغزم می گفت اگه گناه باشه و شرعا درست نباشه چی؟

اگه مامان بفهمه بگه کارت در شأن زن متاهل با دو تا بچه نیست چی ؟ اگه علیرضا خوشش نیاید چی؟

از همه بدتر مامان ناهید بفهمه که وسط اربعینی زحمت بچه ها را انداختم رو دستش و رفتم دنبال تتو و رنگ کردن موهام چی بهش بگم آخه ؟

خدای نکرده یک وقت خط قرمز های خودم را رد نکرده باشم ؟ 

این وسط یه صدای توی سرم آمد و گفت: بی خیال ، بدن خودته ... دختر !! تو فقط یه تغییر کوچیک می‌خواهی واسه خودت ...
تغییر که مثل یک نسیم خنک صبحگاهی وقتی از پنجره میاد تو و پرده ها را کنار می زند و نور میفته روی خودی که مدتی هست فراموشش کردی ...

تو همین فکرها بودم که رها زد روی شانه هایم و گفت: بــــــبینش چه رفته تو فکر ، سارا زندگی خیلی کوتاهه ... ولش کن یچیزی میشه دیگه اصلا بیا رو ران پات بزن فکر کنم جای خوبیه ... ؟

۷ نظر ۲۵ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۵۵
سارا سماواتی منفرد

 

نمی دانم از کجا باید شروع کنم ؟ از شب اول جنگ یا قبلش ؟

خوب چند وقتی اینجا نبودم(۱) و واقعا سختم بود بیام و داشتم خودم را با شرایط جدیدم که مجبورم وقت و زمان کمتری به علایقم  اختصاص بدهم یکجورایی کنار می آمدم ...

 بعد از فوت پدر شوهر باید علاوه بر بچه ها حواسم بیشتر به علیرضا هم باشه و تو آن شرایط که هنوز با غمش کنار نیامده بود بیشتر از قبل هواشو داشته باشم تا زودتر خودش را پیدا کنه و بتوانیم به شرایط زندگی عادیمون برگردیم ...

پنجشنبه شب اول بچه ها را خواباندم و بعد هم خودمان خوابیدیم و قرارمان این بود که صبح زود قبل از اینکه هوا زیاد گرم بشه بریم بهشت زهرا (س) و زود برگردیم ... اصلا فکر نمی کردم که قرار هست یکی ، دو ساعت بعد با صدای انفجار های مهیب از خواب بیدار شویم.


با صدای چند انفجار شدید و پی در پی از خواب پریدم و هم زمان با من نازآفرین هم بیدار شد و گیج وحشت زده شروع به گریه کرد و بعدش نازنین هم همانطور در شوک و وحشت همزمان با علی بیدار شدند.

صدای اولی که بیدارم کرد و حالت نیمه هشیار داشتم و تا صدای دوم که شدیدتر بود شاید فقط چند ثانیه فاصله بود که از روی تخت پریدم پایین و گفتم یا باب الحوائج ... یا امام رضا ...  چی بود ؟؟؟!!!

قلبم داشت می آمد تو دهنم ... صدای گریه نازآفرین امانم نداد بلافاصله رفتم سمتش و بغلش کردم و گفتم مامان جان قربونت برم هیچی نیست ... ! هیچی نیست ... ! گریه نکن خانمی ... که دوباره صدای انفجار ... شوک و وحشت مجدد سرتا پای دخترک را فرا گرفته بود و گریه اش تبدیل به هق هق شبیه سک سکه شده بود که سرش را محکم چسباند به سینه ام ...

از آنطرف علی هم نازنین را که داشت گریه می کرد محکم بغلش کرده بود و آمد سمت ما و بین چارچوب درب اتاق پناه گرفت ...

به علیرضا نگاه کردم و گفتم غلط نکنم اسرائیلی ها هستند  ...

تا بچه ها را آرام کنیم و دوباره بخوابانیمشان طول کشید آفتاب صبح جمعه همه جا را روشن کرده بود ولی به نظرم حس و حال روز سنگین و دلگیر بود. تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر که زیر نویس ها و صحبت های مجری خبر از شهادت فرماندهان سپاه و متخصصان می داد ...


جنگ تحمیلی ۸ ساله که تمام شد من چند ماهی می شده که وارد سه سالگی شده بودم و خودم هیچی از آن دوران به یاد ندارم ...

گرچه مامانم داستانهای زیادی از بمباران ها و موشکباران تهران و سختی هایی که چه در دوران حاملگی و چه بعدش بخاطر من کشیده بعدها برام  تعریف کرده ولی خودم تجربه و حس خاصی از جنگ نداشتم و نکته مهم درست همین جاست که وقتی امنیت و آسایش از بین می رود تازه ارزش واقعی این مفاهیم برایمان روشن می شود و می فهمیم چه گوهری هست امنیت و آرامش در سایه اقتدار....

بچه ها خیلی ترسیده بودند و هربار که صدای ضد هوایی و انفجار می آمد باید آرامشان می کردیم ... از محل کارم که تماس گرفتند و گفتند بانوان همکار بصورت دورکاری کارهاشان را در صورت نیاز انجام بدهند و نیاز به حضور فیزیکی نیست خیلی خوشحال  شدم ، انگار که دنیا را بهم داده اند ...

علی هم گفت فعلا چند روزی کار را تعطیل می کنم ببینیم چی میشه ...

همه اینها دست به دست هم داد که با اولین پیشنهاد خروج از تهران که از طرف مادرم داده شد بار و بندیل مان را هول هولی بستیم و با هزار وعده و وعید مادر شوهرم را هم راضی کنیم که همراه ما بیاید چون علیرضا می گفت بدون مادرم من جایی نمی رم ... 

رفتیم خانه خواهرم آمل که خیلی وقت بود قرار بود بریم پیششان ولی راستش موقعیتش پیش نیامده بود و از آنجا هم چند روزی رفتیم خانه روستایی پدر شوهرش که بین آمل و نور بود  ...


مسیر رفت را به عمد از اتوبان تهران -شمال رفتیم که چشمتان روز بد نبیند ۱۴ ساعت تو راه بودیم ...  

محشری بود برای خودش بخشی از طولانی شدن راه بخاطر این بود که پلیس هر چند کیلومتر خودروها را بین نیم ساعت تا چهل دقیقه متوقف می کرد که علتش را نفهمیدم ...

از آنجا که ساعت ۶/۵ عصر حرکت کردیم به تاریکی هوا خوردیم و از شانس من علیرضا اهل رانندگی شبانه نیست و فکر کنم طفلکی تحت فشار شرایط مجبور به حرکت شده بود .

بعد از تونل کندوان مجبور شدم بخاطر اینکه خوابش گرفته بود من رانندگی کنم و با اینکه ترافیک بود و میلیمتری جلو می رفتیم مشکل خواب آلودگیمو با یکی ، دو لیوان نسکافه مخلوط با قهوه حل کردم و بخیر گذشت... از طرفی هم تجربه خوبی تو رانندگی خارج از شهر و جاده کوهستانی برایم بود ...


۴ نظر ۱۴ تیر ۰۴ ، ۰۰:۰۶
سارا سماواتی منفرد

 

  علیرضا این روزها خیلی غمگین و تو خودشه و دل و دماغ هیچی ندارد ... خوب حق هم دارد نمی دانم می تونه با خودش کنار بیاد یا اینکه ممکنه مدتها تو این وضعیت بماند اخلاقش طوریه که خودش باید با خودش کنار بیاد و کمک بیرونی را پس می زند ... حتی در مورد سیگار کشیدن علنی و بی ملاحظه اش هم نتونستم بهش چیزی بگم ...

در مورد ثبت نام بچه ها در مهدکودک که قبلاً و پیش از فوت پدر شوهرم برای ماه های آینده داشتم برنامه ریزی می کردم مجبور شدم خودم به تنهایی تصمیم بگیرم و بچه ها را گذاشتم مهد و امیدوارم بعداً علی موقعی که شرایط روحی اش بهتر شد مخالفتی نداشته باشد .

بمیرم برای دخترها امسال روز دختر جشن نداشتیم اما براشون هدیه گرفتم و نازنین وقتی بهش کادو می دهی خیلی ذوق می کند .

اردیبهشت ماه من هم هست و اولین باری بود که علی تولدم را تبریک نگفت معمولا تو همه این سال‌ها یک شاخه گل نرگس و یک کادو توی روز تولدم بهم می داد .... اما امسال واقعاً تو شرایطی نبود که همچین انتظاری ازش داشته باشم.

گاهی وقت ها پیش خودت فکر می کنی که ای وای بدتر از حال من نمی تونه باشه یا اینکه من چقدر بدبختم ولی فاجعه انفجار بندرعباس که اتفاق افتاد دیدن صحنه های این همه درد و رنج و مظلومیت هموطنانمون باعث شد به خودم نهیب بزنم که دختر این چه فکر غلطی هست که تو داری و این نگاه و طرز فکرت نوبره والا ...

از این بدتر مگه میشه ؟؟؟ شاید دوماهی باشه که نتوانستم سراغ کتاب جدیدی برم حتی کتاب صوتی و این همه اش بخاطر اینکه وقت برام شده کیمیا ))-:

اونجا که نتانیاهو در مورد سید حسن نصرالله گفت که ایشان چه رهبر بزرگ و تاثیر گذاری بوده وچه نقش مهمی داشته اشک تو چشمام جمع شد ...

این چند وقته زیاد بهشت زهرا رفتیم و تو این رفت و آمد ها و مراسم خاکسپاری و دیدن این همه آدم هایی که یک موقعی زنده بودند با کلی احساسات و خواسته‌های ریز و درشت و حالا در بینمان نیستند به حال بعضی آدم ها که می بینند و نمی فهمند دلم می سوزه ...

حکیم عمر خیام در جایی می فرمایند :

در دایره‌ای که آمدن و رفتن ماست 

او را نه بدایت ، نه نهایت پیداست 

کس می نزند در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟

 

 

۵ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۱۵
سارا سماواتی منفرد

 

روز آخر تعطیلات آمدم یک پست نوشتم و تقریبا تمام شده بود و فقط ویرایش آن مانده بود که دیدم نازآفرین در فاصله ای که من داشتم تایپ می کردم رفته سراغ یکی از کابینت های آشپزخانه و محتویاتش را ریخته وسط آشپزخانه آخه بچم علاقه زیادی به باز کردن در کمد و کابینت داره ... بغلش کردم تا سرش را با چیز دیگه گرم کنم که وقتی برگشتم چون مطلب را ذخیره نکرده بودم نوشته ام پاک شده بود sad

بیخیال شدم و گفتم باشه یک فرصت دیگه و فردا هم بعد از ۱۷ روز باید می رفتم سر کار و یک سری اتوکشی و کارهای اینجوری داشتم.

امسال عید مثل هرسال نشد برویم مشهد و قرار بود سال تحویل بریم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها که آنهم قسمت نشد.

عید امسال را واقعاً هم مامان خوب و هم همسری کدبانو بودم چون همش با بچه ها بودم شب ها برای سحرمون غذا درست می کردم و افطارها هم بیشتر افطاری دعوت بودیم و دو روز پشت سرهم هم خودم افطاری مهمان داشتم که مامانم هم آمد کمکم و بخیر و خوشی گذشت.

این چند وقت روتین بچه ها بهم خورده بود و از شانزدهم باید بر می گشتند به روتین قبلشون و صبح که رفتم بگذارمشان خانه مادر شوهرم اینا نازآفرین گریه زاری کرد به هر ترفندی بود آرومش کردم و رفتم ... نزدیک ظهر بود که دیدم مادر شوهرم زنگ زد و گفت سارا خودت را برسان ... مادر یک وقت حول نکنی هااا بچه ها چیزیشون نشده ولی بیا ... من باید برم بیمارستان ... خلاصه نفهمیدم چجوری رفتم وقتی رسیدم دیدم بچه ها پیش خاله همسر هستند و پدر شوهرم حالشان بد شده و بردنشان بیمارستان.

علی هم خودش را رسانده بود بیمارستان گفتم لازمه بیام گفت نمی خواد تو پیش بچه ها باش .

حس خوبی نداشتم و دلشوره بدی افتاده بود تو دلم و بی قرار و دلواپس بودم و فشار خودم هم افتاده بود پایین به هر مصیبتی بود خودم را تا صبح رساندم این اضطراب و افت فشارم شب ها خیلی بیشتر میشه ... چند باری هم شب بیدار شدم و خوابم نمی برد و هوا هم کمی سرد بود و رو انداز بچه ها را مرتب کردم ...

پدر شوهرم خیلی دوستم داشت و واقعا یکی از نقاط اتکای ما و بخصوص من تو زندگیم و در ارتباط با همسر تو تمام این سال ها بودند و چند باری که با علی به مشکل سخت خورده بودم مثل پدر خودم پشتم درآمد بنابراین خیلی دوستشان داشتم و نگرانشان بودم .

صبحش که یکشنبه بود مامانم آمد که پیش بچه ها باشه و من رفتم.

علی هم شب مانده بود بیمارستان و همین حس خوبی بهم نمی داد خواستم بهش زنگ بزنم و خبر بگیرم گفتم از سر کار باهاش تماس می گیرم ... سر خیابان خودمان که رسیده بودم دیدم علی داره زنگ می زند و وقتی جواب دادم دیدم داره گریه می کند و درست نمی تواند حرف بزند و فقط بریده بریده گفت سارا خودت را برسون ... کمرم شکست ... بابام رفت ...

۷ نظر ۲۱ فروردين ۰۴ ، ۰۷:۴۹
سارا سماواتی منفرد