مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

همین قدر ناگهانی

چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۷:۴۹ ق.ظ

 

روز آخر تعطیلات آمدم یک پست نوشتم و تقریبا تمام شده بود و فقط ویرایش آن مانده بود که دیدم نازآفرین در فاصله ای که من داشتم تایپ می کردم رفته سراغ یکی از کابینت های آشپزخانه و محتویاتش را ریخته وسط آشپزخانه آخه بچم علاقه زیادی به باز کردن در کمد و کابینت داره ... بغلش کردم تا سرش را با چیز دیگه گرم کنم که وقتی برگشتم چون مطلب را ذخیره نکرده بودم نوشته ام پاک شده بود sad

بیخیال شدم و گفتم باشه یک فرصت دیگه و فردا هم بعد از ۱۷ روز باید می رفتم سر کار و یک سری اتوکشی و کارهای اینجوری داشتم.

امسال عید مثل هرسال نشد برویم مشهد و قرار بود سال تحویل بریم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها که آنهم قسمت نشد.

عید امسال را واقعاً هم مامان خوب و هم همسری کدبانو بودم چون همش با بچه ها بودم شب ها برای سحرمون غذا درست می کردم و افطارها هم بیشتر افطاری دعوت بودیم و دو روز پشت سرهم هم خودم افطاری مهمان داشتم که مامانم هم آمد کمکم و بخیر و خوشی گذشت.

این چند وقت روتین بچه ها بهم خورده بود و از شانزدهم باید بر می گشتند به روتین قبلشون و صبح که رفتم بگذارمشان خانه مادر شوهرم اینا نازآفرین گریه زاری کرد به هر ترفندی بود آرومش کردم و رفتم ... نزدیک ظهر بود که دیدم مادر شوهرم زنگ زد و گفت سارا خودت را برسان ... مادر یک وقت حول نکنی هااا بچه ها چیزیشون نشده ولی بیا ... من باید برم بیمارستان ... خلاصه نفهمیدم چجوری رفتم وقتی رسیدم دیدم بچه ها پیش خاله همسر هستند و پدر شوهرم حالشان بد شده و بردنشان بیمارستان.

علی هم خودش را رسانده بود بیمارستان گفتم لازمه بیام گفت نمی خواد تو پیش بچه ها باش .

حس خوبی نداشتم و دلشوره بدی افتاده بود تو دلم و بی قرار و دلواپس بودم و فشار خودم هم افتاده بود پایین به هر مصیبتی بود خودم را تا صبح رساندم این اضطراب و افت فشارم شب ها خیلی بیشتر میشه ... چند باری هم شب بیدار شدم و خوابم نمی برد و هوا هم کمی سرد بود و رو انداز بچه ها را مرتب کردم ...

پدر شوهرم خیلی دوستم داشت و واقعا یکی از نقاط اتکای ما و بخصوص من تو زندگیم و در ارتباط با همسر تو تمام این سال ها بودند و چند باری که با علی به مشکل سخت خورده بودم مثل پدر خودم پشتم درآمد بنابراین خیلی دوستشان داشتم و نگرانشان بودم .

صبحش که یکشنبه بود مامانم آمد که پیش بچه ها باشه و من رفتم.

علی هم شب مانده بود بیمارستان و همین حس خوبی بهم نمی داد خواستم بهش زنگ بزنم و خبر بگیرم گفتم از سر کار باهاش تماس می گیرم ... سر خیابان خودمان که رسیده بودم دیدم علی داره زنگ می زند و وقتی جواب دادم دیدم داره گریه می کند و درست نمی تواند حرف بزند و فقط بریده بریده گفت سارا خودت را برسون ... کمرم شکست ... بابام رفت ...

۰۴/۰۱/۲۱

نظرات  (۵)

سلام
ای بابا
خدا رحمت کند ایشان را و به خانواده صبر عنایت کند
پاسخ:
سلام خدمت شما
ممنون از شما ان شا الله غم نبیند و خدا رفتگان شما را هم رحمت کند ...
ببخشید با تاخیر ان شا الله سال خوبی را شروع کرده باشید ...
سلام سارابانو
تسلیت. ان‌شاءالله بقای عمر شما باشه.
این چند وقت، چند ختم رفتم. ختم باباها...
خدای متعال رحمتشان کند و با صالحین محشور شوند.
امروز داشتم به نام مبارک رب، فکر می‌کردم.
رب یعنی ایجاد کردن حالتی بعد حالت دیگر در چیزی تا به کمال و غایت برسد.
و خدای متعال برای تک‌تک عالمیان، رب است و ما مربوب.
ان‌شاءالله تو برنامه‌ای که خدا برامون چیده، بتونیم به غایت برسیم.
مواظب خودت باش
پاسخ:
سلام و عافیت خدمت شما
سلامت باشید حاج خانوم ان شا الله همیشه سلامتی باشه .
تو متن بهش اشاره نکردم اما پدر یکی از همکاران و مادر یکی دیگه همزمان با شب های قدر فوت شدند و من هم با یکیشان دودرباسی داشتم و ختم مادرشان رفتم.
و چه زیبا فرمودید و چقدر خوبه که این معانی که سراسر همه معرفت هستند را بدانیم و لمس کنیم.
ممنون بابت کاف و حضورتان ...
ان شا الله در آن غایت عاقبت بخیر باشیم .
لطف دارید ،همچنین ☺️
۲۱ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۵۹ نـــرگــــس ⠀
سارا خانم سلام عزیزم.
چقدر صحنه‌های پر از حس و حالی در این مطلب خلق کردی‌. و اون اضطراب و دلهره روزهای اخیرت؛ حتی در ناگهانی تمام شدن و جملات همسرت...
تسلیت میگم سارا خانم. سخته و قطعا من نمی‌فهمم دقیقا این احساس رو. غم از دست دادن یه طرف، پناهِ تکیه‌گاهِ همیشگی‌ت شدن، اونم یه طرف...
حتی ممکنه دومی از اولی سخت‌تر باشه.
خدا قوت مامان... خدا قوت همسر و پناهِ همسر.
پاسخ:
سلام عزیزم
واقعاً ممنون از همدردی و محبتت نرگس جان واقعا تو این شرایط همین کلمات در ظاهر ساده هستند که چطوری بگم در رقیق شدن و کم رنگ تر شدن غم ها و اندوهمان معجزه ها می کنند .
آخ نگم که خودت می دانی تکیه گاه و پناه یک دختر چقدر براش مهمه و امان از غم از دست دادنش ...
با اینکه چند روز گذشته اما شوکش هنوز باهام هست و با اینکه آدم خودداری هستم اما این چند روزه جلوی هق هق گریه هام و اشکهام را نمی توانم بگیرم مخصوصا وقتی با همسرم تنها می شم ...
ان شالله خدا رفتگان شما را هم روحشان را شاد کند .

سلام
تسلیت میگم و خدا به خودتون و همسرتون مخصوصا صبر بده
خدا ایشون رو هم بیامرزه و غرق رحمت خودش کنه...
پاسخ:
سلام خدمت شما 
ممنون از ابراز همدردیتان ، خدا رفتگان شما را هم رحمت کند .
تشکر از نگاه و مهرتان .
سلام
خدا رحمتشون کنه

خدا به علی آقا صبر بده
خیلی باید حواستون به ایشون باشه روزهای سختی خواهند داشت

خدا صبرشون بده
پاسخ:
سلام خدمت شما
ممنون از همدردی و محبتتان 
بله واقعاً سخته و تحمل غم و سوگ عزیزان نیاز به زمان طولانی دارد .

سال نو چون هنوز در فروردین هستیم مبارک .

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.