اسفند که می آید ...
دلخوشی از خانه تکانی های عید ندارم اما عاشق فصل بهار هستم.
خانه تکانی عیدهای مادرم شاید باورتون نشود ولی یک ماهی طول می کشید و کلا هرچه در خانه بود از ظرف و بشقاب و ملافه ها گرفته تا فرش ها و در و دیوار و پنجرهها و کلا هرچه که بود توی خانه از ریز و درشت را تا قبل ۲۹ اسفند می شست .
سال های دور در عصر نوجوانی که از مدرسه می رسیدم خانه مامان ازم می خواست بعد از خوردن ناهار توی کارها کمکش کنم و می گفت از حالا باید انجام بدهی تا یاد بگیری و زنیت داشته باشی ... اوضاع موقعی ناگوار می شد که با ورود به ماه اسفند و شروع امتحانات ثلث دوم باید درس هایش را هم می خواندم و این تمرکزم را برای درس خواندن بهم می زد و این داستان هر سال تکرار می شد.
الان هم بخصوص دوسال اخیر نظافت قبل از عید خانه از آنجا که وسایل بچه ها زیاد شده و همه جا پخش و پلا میشه و اتاق اضافه هم نداریم و حسابی دچار کمبود جا هستیم و این به کابوسی وحشتناک تبدیل شده است.
علیرضا را راضی کردم که باهم بریم تا ساینا چرم آخه نیم بوت هاش را بخاطر آخر زمستان آف گذاشته بود از طرفی هم هنوز کادوی روز زن را بهم نداده بود و فقط گفته بود کفش خواستی بگیری انتخاب با تو و پولش با من ... !
دیدم بهترین فرصت هست تا با یک تیر دو نشان بزنم و هم هدیه روز زن را زنده کنم و هم یک نیم بوت چکمه ای ساده که امسال مد شده بود و زیاد تو مخم بود و دوست داشتم حتما یکی داشته باشم را بخریم. مثل همیشه کلی غر غر کرد که خودت برو اما من گفتم تو هم باش که تو انتخاب بهم کمک کنی خلاصه بچه ها را حاضر کردم و رفتیم . خدا شکر نازآفرین و نازنین اونجا حسابی همکاری کردند و پهلوی باباشون ماندند تا من کفش های مختلف را امتحان کنم آخرش به انتخاب همسر خریدم البته خودم هم همین مدل را دوست داشتم و بین این و یک مدل دیگه دو به شک بودم .قرار شد یک روزی تا هنوز اسفند نیامده بریم برای بچه ها خرید عید کنیم و خودمان هم خدا را شکر چیزی نیاز نداریم😅
پنج شنبه عصری دیدم زنگ واحدمون را زدند از چشمی نگاه کردم دیدم رها است در را باز کردم بهم یک بشقاب حلوا داد و گفت سالگرد خاله ام هست ... گفتم خدا رحمتشون کنه و قبول باشه ، نمیای داخل من و بچه ها هستیم ... گفت نه مادرم پیشم هست باید کمکش کنم ... گفت فردا صبح می رم توچال دوست داری بیایی ؟ گفتم خیلی سرده ... گفتش حالش به همینه ، لباس کافی و مناسب بپوش چیزی نمیشه و زیاد بالا نمی ریم تا همان ایستگاه یک و کمی بالاتر و تا ۸ برگشتیم خانه ... گفتم پس بگذار شوهرم بیاید ، ببینم تا قبل از ۸ برنامه ای نداره و می تواند حواسش به بچه ها باشد ... بهت خبر می دهم.
علیرضا که آمد بهش گفتم تعجب کرد و گفت باشه ولی هوا خیلی سرده دوباره مریض نشی بیفتی ... صبح شیر نازآفرین را آماده کردم و ساعت ۴ زدیم بیرون و رها ماشین آورد ... وای که چه هوایی بود و از سرما هم که نگم ولی چون در حرکت بودیم زیاد سردم نشد البته این ها همه به یمن پلیور یقه اسکی گرم و نرم و کاپشن بلند و پشمه شیشه ای ام میسر شد و کلاه بافتنی ام را تا ته کشیده بودم روی سر و گوش هایم و یک شال گردن هم محکم بسته بودم 🤳 .
وقتی برگشتیم چند دقیقهای مانده به ساعت ۸ بود و علیرضا و بچه ها هنوز خواب بودند دوش آب گرم گرفتم و صبحانه را آماده کردم و بعدش بیدارشان کردم ...
با اینکه از لحاظ مالی تحت فشار قرار می گیرم ولی با همه مضیقه هایی که ممکن هست پیش بیاید با علیرضا صحبت کردم قرار شد یک مدتی بچه ها را از سال جدید بگذاریم مهد کودکی که نزدیک خانه مان هست ... چندباری گذری رفتم و محیط و کارکنانش را دیدم و از لحاظ مقدار شهریه هم نسبتا فعلا مناسبه و بخاطر اینکه علیرضا مخالفت نکند گفتم شهریه بچه ها را خودم می دهم . خدا را شکر مخالفتی نکرد البته بگم هیچ حرفی نزد و به سکوت گذراند نه آره گفت و نه مخالفت کرد و تنها نگاهم کرد و من سکوتش را به علامت رضا گرفتم 🥳😁
جدید ترین کتاب اثر استاد جولایی که به تازگی توسط نشر چشمه منتشر شده اسمش حوض سلطان ، پایان کار مغان است خلاصه به هر ضرب و زوری بود رفتم چشمه کارگر و خریدمش و بی صبرانه منتظر فرصتی برای خواندنش هستم 🥰🤩
در کل کارهای استاد معرف حضور کتابخوان ها هستند و نیاز به تعریف و معرفی ندارد.
به به... توچال و تفریح و کفش نو هم مبارک :)
عید نیز مبارک🍃
ان شاءالله عیدی رو از خود آقا بگیرین🍃🌹