مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاشنه بلند» ثبت شده است

 

دیروز صبح که بیدار شدم نازنین و علیرضا خواب خواب بودند، سریع کارهایم را بدون جلب توجه و سر و صدا کردم و  آماده رفتن سر کار بودم که مامان ناهید ( مادر شوهرم ) هم آمدند سلام کردم و داشتم مِن و مِن می کردم تا بهشون بگم امروز یک برنامه خاصی دارم که مادر شوهرم گفتش : دخترم امروز خیلی به خودت رسیدی مثل اینکه سر کار نمیری ؟!!

گفتم : راستش مامان جون می خواستم در مورد همین مساله باهاتون حرف بزنم و با صدای آروم ادامه دادم که امروز می خواهم بخاطر تولد علیرضا سوپرایزش کنم و خواهشی که ازتون دارم اینه که امروز اگه میشه بیشتر پیش نازنین بمونید.

مامان گفت: خوب چرا توی خانه جشن نمی گیری شما از سر کار که میایی کیک بگیر من هم فسنجون که علی خیلی دوست داره براش درست میکنم و میگیم آقا جون اینا و پدر و مادرت هم بیایند شب همه باهم باشیم .

آروم بهشون گفتم که می خوام امروز یک برنامه دونفری بعد از این همه وقت داشته باشیم ( راستش چه خوب چه بد خیلی ساله که از این سوپرایزهای اینجوری نداشتیم ) فقط شما بهش نگین هاااا ... فردا هم همونی که شما میگین را انجام می دهیم و توی خانه مهمانی کوچیکی می گیریم.

مامان ناهید گفت : باشه دخترم اینم حرفیه و عیبی نداره ...

وسایل را که از قبل آماده کرده بودم و داخل یک ساک گذاشته بودم برداشتم و رفتم سر کار ...

حول و حوش ساعت یک بود که از سر کار زنگ زدم علیرضا و ازش خواستم که عصری بیاید باهم برویم خرید عید و چند تا کار که مانده انجام بدهیم ، کلی بهانه آورد که خودت برو و من آخر سالی خیلی سرم شلوغه و وقت ندارم و اصلا نیازی به حضور من نیست و خودت انجام بدهی بهتره و اگه پول هم می خواهی بگو برات کارت به کارت میکنم !!

بهش گفتم که عزیزم نه نمیشه ... باید تو هم باشی ... مثل همیشه عصبانی شد و گفت بهت میگم نمی تونم ... بزار یک روز دیگه و گوشی را قطع کرد!

دیدم چاره ای برام نمانده و ممکنه کل برنامه ام خراب بشه مجبور شدم دست به دامن مادر شوهر جان بشم و زنگ زدم بهشون و گفتم : مامان علیرضا نمی آید میشه لطفا باهاش حرف بزنید و راضیش کنید ...  آخه شوهرم روی حرف مادرش اصلا حرف نمی زنه !! 

دل تو دلم نبود و استرس داشتم و از طرفی هم ته دلم هم روشن بود ... نیم ساعت بعد علیرضا خودش تماس گرفت .

با دلخوری گفتم پس اینجوریه آقا ولی عیب نداره لطفاً ساعت چهار مرکز خرید کوروش باش ، پاشدم رفتم نمازخانه خوشبختانه کسی نبود و لباسهایم را عوض کردم و آرایشم را تجدید کردم و از مسئولمان مرخصی گرفتم و رفتم تا خودم زودتر اونجا باشم.

این را هم بگم که روز قبلش خودم رفته بودم کوروش مال ، توی یکی از کافه های باحالش یک جای دنج و خلوت رزرو کردم و سفارش یک کیک تولد نسکافه ای کوچک دونفره همراه با تعدادی شمع را هم دادم . بعدش سر راه چندتا جعبه کادویی تو هم دیگه هم گرفتم و دو تا جواب آزمایش ها را هم تو آخرین جعبه گذاشتم و همشون را باهم کادو پیچ کردم.

علیرضا طبق معمول به موقع نیامد و کمی دیر کرد طبقه همکف منتظرش بودم تا رسید پرسید : خبریه سارا ... ؟ مگه از سر کار نمیایی ...؟ تیپ زدیو کفش پاشنه بلندو ... !! خیلی کوتاه گفتم نمی خواستم با مانتو فرم اداره بیام و دستش را گرفتم و بردمش تو مغازه هایی که نشون کرده بودم و چند تایی چیز که می خواستم خریدیم ... آقا همش غُر می زد که آخه برای خرید چهارتا خِرت و پرت زنانه و خانه و دو تا دونه تی شرت منو از کار و زندگی انداختی که چی بشه ؟؟!!

گفتم یادته سال اول ازدواجمون و اولین عید نوروزی که داشتیم خریدهای خانه را باهم انجام دادیم خواستم یک تجدید خاطره آن روزها برامون بشه و الان هم خوشبختانه دیگه مزاحمی به اسم کرونا بعد از مدت ها نیستش . یک کم که قدم زدیم و ویترین ها را نگاه می کردیم رسیدیم به کافه مورد نظر و یک دفعه بهش گفتم وای علی چه بوی قهوه ای میاد بریم یک  قهوه و کیک بخوریم به حساب من که تا اینجا آمدی ! 

خلاصه راضی شد و من هم بردمش توی کافه و سر میزمون نشستیم . وقتی کیک را آوردند و فهمید که یک تولد دو نفره گرفته ام خیلی خوشحال شد و تشکر کرد و بعدش شمع ها را روشن کردیم و با گوشیم براش آهنگ تولدت مبارک را هم پلی کردم و یکی از گارسون ها هم با دوربینی که بهش داده بودم چندتا عکس ازمون گرفت.

نوبت کادو که رسید و جعبه های کادو پیچ شده را بهش دادم  کاغذ کادو را که باز کرد و دید یک جعبه دیگه توش هست اونم باز کرد و یک جعبه دیگه !!

گفتش : سارا امروز خوب سر کارمون گذاشتی ... گفتم نخیر هم بداخلاق خان آن دیگه آخریش هست بازش کن ...

وقتی پاکت جواب آزمایش ها را دید گفت: این همه جعبه و کاغذ کادو برای یک نامه تولدت مبارک آخه خانم !! پس جورابم کو ؟؟!!

گفتم : عزیزم میشه یک کم حوصله کنی و بازش کنی و بخوانیشون ...

وقتی خواند دیگه حال خودش را نفهمید و گل از گلش باز شد و از فرط خوشحالی و هیجان بلند شد و آمد این سمت میز و یک دفعه ای اون وسط بغلم کرد و سرم را ماچ کرد و گفت قربونتون برم ....

این هم از سوپرایز و کادوی حضرت همسر که خیلی خیلی  بچه دوست تشریف دارند (((-:

 

پیشاپیش نوروز و بهار دلهاتون مبارک .

۱۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۳۱
سارا سماواتی منفرد

 

جای پارک نبود مجبور شدیم چند خیابان مانده به مطب دکتر ماشین را پارک کنیم. از ماشین که پیاده شدیم علیرضا رفت تا یک مقدار میوه و خوراکی برای خانه بخرد !

یخچالمون تقریبا خالی بود و هیچی نداشتیم که برای فردای هردویمان غذا درست کنم.

راه رفتن طولانی با کفش پاشنه بلند برایم راحت نیست ولی پوشیدن پاشنه بلند را دوست دارم اما نه اینکه بخواهم باهاش طولانی راه بروم ، این کفش را تازه برای عروسی دختر عمه ام فرحناز گرفته بودم ... نمی دانم چرا آنها را از کشویم درآوردن و پوشیدم و پشت سرش یک شلوار یک کم دمپا گشاد مشکی پارچه ای هم باهاش ست کردم !!

نمی دانم شاید فکر می کردم قرار نیست زیاد راه بروم و یا شاید هم مثلاً می خواستم جلوی دکتر با کلاس و شیک باشم ! راستش بیشتر دلیلش همین بود ... آخه ترکیب شلوار دمپا گشاد با کفش پاشنه بلند یک ترکیب بی نظیره که آدم را با کلاس و خوش استایل نشان می دهد (((-:

رفتم بالا و وارد اتاق انتظار شدم اطرافم را نگاه کردم سالن چهارگوشی بود و یک سمت آن دو ردیف صندلی چرمی اداری چیده بودند و سمت دیگرش میزی قرار داشت که منشی که دختری با موهای بلوند و شالی سبز رنگ بود در پشت آن نشسته بود.

وقتی وارد شدم اسمم را پرسید و گفت که وقتتون چه ساعتی بوده ؟ و سرش را پایین انداخت و چیزی تو دفتر مقابلش نوشت.

رفتم رو یکی از صندلی های مقابل نشستم و از آنجا دوباره نگاهی به او انداختم.

از استایلش خوشم آمد مانتوی سفیدی که به نظرم لباس فرمش بود و شلوار لی مشکی پاچه کوتاهی که با کفش های کتانی سفید و جوراب سفید ساق کوتاه ست کرده بود  .

کمی آن طرف تر یک ال سی دی بر روی دیوار قرار داشت که در حال پخش مسابقه ای از شبکه نسیم بود که صدایش کم بود .

خودم را سرگرم موبایلم کردم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۲۰:۱۵
سارا سماواتی منفرد