مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

الــــــــــســــــــلــــــام علـــــیـــــــکــــــــ یـــا ابـــا عــبــــدالـــلــه الــحــــــســـــــــیــــــن (ع)

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

الــــــــــســــــــلــــــام علـــــیـــــــکــــــــ یـــا ابـــا عــبــــدالـــلــه الــحــــــســـــــــیــــــن (ع)

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۸ مطلب با موضوع «روزانه نوشت» ثبت شده است

 

  دیروز نازآفرینم یکسالش شد و شب یک جشن تولد ساده و خیلی نقلی و خودمانی طور برای خودمان گرفتیم. مهمان ها به غیر از خودمان ، دونفر بودند که شب هم ماندند !

کیکش را هم خودم پختم که با اینکه شبیه کیک تولد های آماده نبود و بیشتر به کیک صبحانه می مانست و فکر کنم خوشمزه بود ، شاید هم من فکر می کردم خوشمزه شده بود و بقیه هم یا رعایت حالم را کردند و چیزی نگفتند ولی بر خوب بودن مزه و طعمش صحه گذاشتند ...

صبحش که مادر شوهر آمد گفتم امروز سر کار نمی روم ، ناراحت شد و گفت چرا بهم قبلا نگفتی من هم به کارهایم برسم ؟

گفتم ببخشید یادم رفت بهتون بگم ولی حقیقتش داشتم پنهانکاریمو توجیح می کردم ، می خواستم اون هم باشه و من راحت تر به کارهایم برسم و خود خواهیم باعث شده بود راستش را نگم ولی بر خلاف انتظارم مادر شوهر غرغر کنان رفتش و دست به دامن مامان خودم شدم که بعد از کلی خواهش و تمنا استجابت شد.

احساس می کنم بچه ها مخصوصا نازنین بیشتر به مامان ناهیدشون وابسته شده چون زمان هایی که من نیستم آزادی عمل خیلی بیشتری دارد و خلاصه حرفش همجوره برو هست و خیلی لوس شده ولی وقتی با من هست و در مقابل خواسته های بیش از حد و غیر منطقی اش پاسخ مثبت نمی دهم بدجوری بدقلقی می کند و جدیدا خواهرش را هم اذیت می کند و صدای گریه آن را هم در می آورد.

زمان هایی که باید به خواهرش برسم ، پوشکش را عوض کنم و بهش شیر بدهم بیشتر اذیت می کند و هر جوری که سعی می کنم بهش توضیح بدهم و مشارکتش را جلب کنم باز کار خودش را می کند خلاصه زمان هایی میشه که می خواهم سرم را محکم بزنم به دیوار (((-: و باید بگم این روزها خیلی عصبی شده ام  .

این معادله از زمان رفتن مادر شوهرم تا آمدن علیرضا برقرار هست و وقتی علیرضا می آید درسته یک نفس کمی راحت می کشم اما نازنین خانم صبح که قشنگ استراحت هاش را کرده غروب حسابی پر انرژی و سرحال منتظر پذیرایی از ما در خانه هست (((-:

هرچی هم از مامان ناهید می خواهم بعد ظهر نگذارد بخوابد که سر شب زودتر خوابش ببرد فکر کنم اصلا توجهی نمی کند.

علیرضا که می آید اول بدو می‌ره بغل باباش و بعد از کلی ماچ و بوس و قربون صدقه که تحویل می گیرد در مرحله بعدی تازه مشغول بازی باهم می شوند و علیرضا هم چون به سازش بیشتر وقت‌ها می رقصد (((-: رابطه خوبی باهاش دارد و این وسط آدم بد قصه من هستم که سعی و تلاشم این هست که بیشتر نگاه تربیت محور در ارتباط باهاش داشته باشم.

آخرش هم اینقدر هر دوشان بعد از اینکه خسته شدند و باطریشان تمام شد می خوابند و من می مانم یک خانه منهدم شده و بردن نازین خانم به رختخواب خودش (((-:

اعتراف میکنم این وسط ها مقداری هم حسادتم میشه و دیگه فرصتی برای اینکه ما دوتا بشینیم و مقداری باهم حرف بزنیم و من کمی حرف تراپی بشم ، برایمان باقی نمی ماند خوب دوست دارم که علیرضا توجه بیشتری به خواسته ها و ارتباطمون داشته باشه ولی اینقدر خسته میشه واقعا فرصتی جز موارد خیلی خیلی استثنایی که بشه راحت و متمرکز گفتگو کنیم باقی نمی ماند ... 

دیروز وقتی خانم عروسکش را پرت کرد و خورد به لیوان روی اوپن آشپزخانه و لیوان افتاد و شکست کنترلم را از دست دادم و محکم زدم روی دستش و بعد خودتون می دانید کلی عذاب وجدان و پشیمانی ...

خلاصه خیلی باید روی خودم و رفتارم در مورد همه چیز کار کنم ، نمی دانم از پسش بر می‌آیم یا نه ؟؟

 

۹ نظر ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۸:۲۰
سارا سماواتی منفرد

 

مرخصی یک هفته ای ام که من اسمش را گذاشتم مرخصی مادرانه بیشتر به بشور و بساب خانه گذشت.

با همه اینها سعی کردم بیشتر وقتم را با بچه ها بگذرانم ، مادر شوهرم بنده خدا هم فرصت کرد و به یک سری کارهای عقب افتاده اش برسد.

اول هفته را از آنجا که شانس خوبی دارم با دندان درد شروع کردم که هر جوری بود با خوردن قرص به روی مبارک نیاوردم به امید اینکه کار به دکتر نرسد ولی دیگه سه شنبه طاقتم طاق شد.

عصر علیرضا آمد و رفتیم با هم دکتر ، نمی دانم این چه عادتی هست که دارم تنها دکتر نمی روم خلاصه کار به عصب کشی و پانسمان رسیده بود و آقای دکتر از خجالت دندانم در آمد ... تو راه برگشت خوردیم به ترافیک عصرگاهی هنوز اثر آمپول سر کننده از بین نرفته بود و داشتیم حرف می زدیم که یک دفعه گفتم : علی فردا میای بریم شابدالعظیم ؟

با تعجب نگاهم کرد و گفتش : هوم ... چی شد یک دفعه ای ؟!

گفتم همینجوری یک آن هوایی شدم ، خیلی وقته نرفتم دلم زیارت می خواد ... یک خورده ای من من کرد و گفت باشه بزار ببینم چی میشه .

صبح علیرضا رفت دنبال کارهایش ولی قبلش موقع صبحانه گفت تا ده و نیم میام دنبالت  ... حاضر باش که بی خود معطل نشیم .

خوشبختانه مادر شوهرم ، خدا خیرش بدهد مثل همیشه حرفم را زمین نگذاشت و با اینکه بنده خدا خیلی کار داشت ولی آمد و بچه ها را با خودش برد.

علیرضا که آمد نزدیک ۱۱ بود و من مدتی بود که حاضر و آماده بودم و فقط باید چادرم را سر می کردم و کیفم را بر می داشتم همین که زنگ در را زد و جواب دادم گفت : بیا پایین و سوئیچت را هم با خودت بیار ... تند و سریع کفش های کتانی ام را پوشیدم و در را قفل کردم و  رفتم پایین.

علیرضا گفت : پس چرا در پارکینگ را نزدی دیرمون میشه ساراا  ؟

گفتم هوا که خیلی خوبه و عالی بیا با همین موتور تو « دینو » برویم .

گفت : اذیت میشی هااا ... طولانیه تا اونجا ... گفتم : بیخیال !! حالش به همینه ، تازه آفتاب هم که مثل تابستان نیست و خوب و مطبوعه ...

خدا را شکر برای ظهر آنجا بودیم و نماز را تو حرم خواندیم و بعدش توفیق زیارت سید الکریم علیه السلام و کلی دعا و استغفار و طلب حاجت از ایشان ... ( ان شا الله قسمت دوستان بشود )

                                         

 

خوب که سبک شدم زنگ زدم علیرضا که خیلی گرسنه ام بیا بریم ناهار تو بازار کباب بخوریم ... خلاصه دلتان نخواد کباب را هم سمت بازار قدیم کبابی جوانپور که داخلش شبیه قهوه‌خانه های قدیمی هست خوردیم واقعاً کباب و ریحونش با نان سنگک بهم چسبید ... نگم که چقدر پیاز خوردم ... پاشدیم و گشتی هم تو بازار زدیم و دستاوردش هم خرید چندتا خرت و پرت ریز بود که لازم داشتم و اینکه بدجوری هم تشنه ام بود و هوس چایی کرده بودم سر راهمون از جلوی قهوه‌خانه هزار و یک شب رد شده بودیم به علیرضا گفتم بریم اونجا ... دو تا لیوان چای داغه خوش رنگ و خوش طعم همراه نبات بدجوری بعد غذا آنهم کباب می چسبه ... دیگه داشت دیر می شد و نگران بچه ها هم بودم سوار دینو خان شدیم و راه افتادیم سمت خانه .

تو راه اینقدر حس و حالم خوب بود و دغدغه های روزمره ام را برای چند ساعتی فراموش کرده بودم که مثل قبل ترها دستم را حلقه کردم دور کمر علیرضا و از پشت محکم چسبیدم بهش و سرم را گذاشتم روی شانه اش و شروع کردم چندتا ترانه را که دوستشان دارم تا آنجا که ذهنم یاری می کرد براش زمزمه کردم ...

ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه من

چه خوبه با تو رفتن ، رفتن همیشه رفتن

چه خوبه مثل سایه همسفر تو بودن 

هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن

کاش شعر سفر بیت آخرین نداشت

منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من

اهل هرکجا که باشی قاصد شکفتنی 

قد آغوش منی نه زیادی نه کمی 

آخر شعر سفر آخر عمر منه

لحظه مردن من لحظه رسیدنه ...

 

خلاصه تا خود خانه تو همین حالت پلی و پاز بودم ... علیرضا هی میگفت:  خانم خوبیت نداره !! و من می گفتم : « عزیزم بی خیال امروز روز ما دوتاست ... »  وقتی رسیدیم خانه هنوز بچه ها و مادر شوهرم نیامده بودند و مثل این بود که دنیا را بهم ... نه بهمان داده اند ...

 

۶ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۸:۲۷
سارا سماواتی منفرد

 

   اصلا حالم خوب نبود و کمی هم زیر باران خیس شده بودم ، منتظر مادر شوهرم نشدم تا در را باز کند با کلید خودم در را باز کردم و آمدم داخل و برخلاف همیشه که با حوصله و وسواس چادرم را تا می کردم و داخل کمد جالباسی جلوی در آویزان می کردم آنرا انداختم روی دسته مبل راحتی سالن و خودم را ول کردم روی آن ، بغض عجیبی راه گلویم را بسته بود و کاملا گیج و مات بودم حتی حس درآوردن مقنعه ام را هم نداشتم ... انتظار شنیدن این خبر را اصلا نداشتم ... باورش سخت بود سرم را روی راحتی تکیه دادم و چشمانم را بستم ...

از دیروز عصر همینطور خبرهای بد در مورد بیروت و بمباران‌های هوایی صهیونیست ها می آمد و یک حسی بهم می گفت خبر بدی در راه است و حالا که خبر شهادت سید تایید شد ... 

علاقه و احترام خاصی براشون قائل بودم و صداقت ، صلابت و کاریزمایی که داشتند را می ستودم .

ایشان به مولایش حسین لبیک گفت و به کربلا رسید ... او فرزند این باور بود که راه جهاد است و در نهایت یا پیروزی است یا شهادت ... و چقدر فاصله است بین ما ، من و او و مولایش ...

همینطور که در افکارم غوطه ور بودم در باز شد و نازنین خندان دوید داخل و پشت سرش مادر شوهرم در حالیکه نازآفرین را در بغل داشت وارد شد اصلا متوجه عدم حضورشان نشده بودم ... واقعاً حال غریبی داشتم ...

بعداً نوشت ...

از وقتی رسیدم مشغول بچه ها بودم ... اصلا متوجه گذشت زمان نشدم از کوتاه بودن روزها در نیمه دوم سال اصلا خوشم نمی آید.

نازآفرین را با کلی کلنجار خوابانده بودم ولی نازنین نمی خوابید از علیرضا هم خبری نبود .

ساعت دیواری ۸ شب را نشان می داد ، خودم هم چرتم گرفته بود و کلافه از دست نازنین که گوشیم زنگ خورد ، دوست و همکارم مهشید بود با بی حوصلگی  گفتم : بله ... از آن طرف مهشید با هیجان گفت سارا تلویزیون را روشن کن ببین چه غوغایی است ...
وقتی تلویزیون را روشن کردم نازنین هم آمد و رو پایم نشست .... خواب از سرم پرید ... گاهی وقت ها که هیجان زده می شوم چشمانم ناخودآگاه پر از اشک میشه ، دست خودم نیست ... نازنین گفت : مامان گریه میتونی ؟

گفتم : نه مامان ... زیادی خوشحال شدم ...
جنگ چیز خوبی نیست و من شکی در آن ندارم  اما وقتی یک طرف ماجرا یکساله به هر بهانه ای  کودکان و زنان را قتل عام می کند وقتی می بینی حالا خودش همان حس وحشت را داره تحمل می کند هرچند کوتاه به هر حال آدم دلش خنک می شود ،  همین ...

حالا هرکسی هرچی می خواهد بگوید ...

 

 

۴ نظر ۰۸ مهر ۰۳ ، ۲۳:۱۹
سارا سماواتی منفرد

 

اول از همه بابت غیبتم از پست قبلی تا الان و همچنین تاخیر در تبریک نوروز عذرخواهی می کنم.

پس نوروزتان پیروز و طاعاتتان مقبول درگاه الهی ، ان شا الله هرچی از خدا می خواهید در این شب های عزیز قدر برایتان مقدر و تعیین باشه. ( التماس دعا )

قرارم با خودم این بود که بیشتر برای معرفی کتاب اینجا بیایم و هنوزم هم بر همان قرار هستم .

مامان دو تا دختر کوچک و خیلی شیطون بودن که هنوز شیرخوار هستند و همچنین وظایف همسر شوهری رنگارنگ بودن به اضافه تمایل سماجت وار خودم به شاغل بودن علی رغم میل همسرجان که به چالش و اصطکاک میان ما هر از چندگاهی تبدیل میشه دیگه فرصت چندانی برای علایق شخصی ام باقی نمی گذارند.

از ۲۴ اسفند مامان هام هر دو دیگه بطور کامل رفتند سر خانه و زندگی خودشان و من و بچه ها دیگه همه اش با هم بودیم و از ۲۸ ام هم علیرضا خدا را شکر بصورت  تمام وقت بهمان ملحق شد.

دوم فروردین دو تا دخترها را برای ۲۴ ساعتی گذاشتیم پیش مادر شوهرم و من و علیرضا با هواپیما رفتیم مشهد زیارت امام رئوفم که خیلی بهش احتیاج داشتم و با اینکه این سفر دونفره یهویی و خیلی کوتاه بود ولی خیلی بهم حال داد و چسبید و سبکم کرد با اینکه مسافرت با بچه ها در سنین پایین حتما سخته ولی به علیرضا گفتم بیا خودمان را محدود نکنیم و هر از چندگاهی از این مسافرت های کوتاه ولی حال خوب کن بریم.

این سفر عیدی سوپرایزانه علیرضا بودش چون بهم در موردش تا قبل سال تحویل چیزی نگفته بود و یک دفعه سر سال تحویل بعد از اینکه دعای تحویل سال را با هم خواندیم و داشتیم دعا می کردیم علیرضا گفت سارا یک عیدی حول حالنا برات دارم و سوپرایزم کرد. 

برای من که تا اینجا امسال جزو بهترین تعطیلات عیدم بوده و این بیشتر به خاطر این بود که جمع چهار نفریمان از صبح تا شب باهم وقت گذراندیم و کلی عید دیدنی و افطاری همراه بچه ها این ور و آن ور رفتیم و واقعا حس و حال عجیبی این باهم بودن برای من داشت.

 

                                  

 

چندتا کتاب هست که ۱۴۰۲ خواندمشان اما بخاطر کمبود وقت موفق نشدم در اینجا در موردشان بنویسم که بعنوان بدهی ام به اینجا خواهند ماند.

  • سبکی تحمل ناپذیر هستی اثر خواندنی میلان کوندرا
  • تخم مرغ های شوم از میخائیل بولگانف
  • عزازیل از بوریس آکونین
  • چه کسی پالومینو مولرو را کشت از ماریو بارگاس یوسا
  • بی بی پیک از لودمیلا اولیتسکایا

 

درسته که ممکنه اینجا دیر به دیر بیام ولی حتما خواهم آمد.👋

 

۱ نظر ۱۲ فروردين ۰۳ ، ۱۵:۵۱
سارا سماواتی منفرد

 

 از پست قبلی تا الان یک ماهی شد و این بخاطر این بود که بخاطر اشکال فنی نمی توانستم وارد پنل کاربری خودم تو بیان بشوم.

خوب الحمدلله مثل اینکه مشکل رفع شدش و حالا در خدمتم. ( البته به چند تا از دوستان هم زحمت دادم که جا دارد همینجا ازشون تشکر کنم )

خبر خوشحال کننده خوب هم اینکه ( بابتش هزار مرتیه خدای مهربونم را شاکرم ) که هفته پیش چهارشنبه که می شد ۲۴ آبان دخترمون هم الحمدالله رب العالمین به دنیا آمد و خلاصه چشم و دلمون را روشن کرد ( لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم )

من هم قبل از اینکه به خودم بیام و بتوانم کاری کنم علیرضا با هماهنگی سایر نقش آفرینان پست قبلی اسمش را « نازآفرین » گذاشته بود و خوب من هم دیگه چی می خواستم بگم حرف حرف من شدش دیگه ((-:   ( با همه این حرفها کشش خاصی هم به نظر مادرشوهرم که نازنین زهرا بود داشتم ولی دیگه مثل اینکه قسمت نبود )

نازنین هم که واقعا از اینکه خواهر دار شده خیلی خوشحاله و از پهلوی من و آبجیش جُم نمی خوره البته فکر کنم یک کمی هم حسودی میکنه که خوب طبیعی هست و کار من را سخت میکنه ...

قبول دارم دوتا بچه پشت سرهم سختی های خودش را واقعا داره و مادربودن برای دو تا بچه کوچک کار سختیه و شاید باید فعلا از بعضی خواسنه ها و ایده آل هام تو زندگی حالا تا وقتی دیگر چشم بپوشم ولی من همه سختی هاش را دوست دارم و خدا را شکر دو تا مامان هایم هم مثل کوه کنارم هستند.

علیرضا دیروز نمی دانم حالا به شوخی یا جدی می گفتش که دخترها داداش می خواهند تا بعدا تو زندگی هواشون را داشته باشه که من هم خیلی جدی بهش گفتم عزیزم شما که نمی زایی فقط بلدی اُرد ناشتا بدی ((-:

 

ممنونم برای کامنت های خوب پست قبلی و آخرش هم ممنونم خدای مهربونم برای اینکه تا اینجا را به لطف کرم و بزرگی تو به خوبی گذراندم و بقیه اش را هم محتاج لطف و مهربانی و رحمت تو هستم ... خدایا شکرت ...

۵ نظر ۳۰ آبان ۰۲ ، ۲۱:۵۱
سارا سماواتی منفرد

 

  این هفته های آخر واقعا حالم زیاد خوب نیست و حسابی سنگین شدم و زیاد حرکت نمی کنم و اضطراب و نگرانی که ذاتا همیشه دارم و بعضی روزها کمردرد و حالت تهوع هم امانم را می برد خدا خیر بده مامان ناهید مادر شوهر جانم که معرف حضورتان هستند و مامانم را که اگر نبودند تا حالا کار دست خودم داده بودم و نمی دانستم با نازنین فاطمه و کلی کارهای خانه و خرده فرمایش های علیرضا باید چیکار کنم خیلی بی حوصله و بهانه گیر شدم و زود از کوره در می روم حتی حوصله سر زدن به اینجا و نظر گذاشتن و یا فیلم دیدن و کتاب را هم زیاد نداشتم.

نمی دانم چرا از شرایطم سوء استفاده می کنم و با علیرضا بعضی موقع ها طوری رفتار می کنم که لجش در بیاد و اون هم همشون را قورت میده ((-:

هنوز نتوانستیم باهم سر یک اسم برای آبجی نازنین به توافق برسیم و هردومان راضی باشیم من می گم نازآفرین و علیرضا میگه نازنین نرگس و مادر شوهرم نظرشون روی نازنین زهرا و مادرم هم میگه نازمهر بزاریم خلاصه این وسط حسابی گیر کردیم ولی به شوهرم گفتم دوست دارم این دفعه اسم را من انتخاب کنم ! بالاخره من هم حق دارم و اصل زحمت را من کشیدم و سختی های این نه ماه را من تحمل کردم نه شوهر جان ... نوبتی هم باشه نوبت منه (((-:

جفت مامانام بخاطر اخبار بد جنگ اخیر حماس و صهیونیست ها و شهادت کودکان بی گناه فلسطینی نمی گذارند سمت اخبار و تلویزیون بروم و میگن دیدن این صحنه های دلخراش تاثیر بد تو روحیه ات می گذارد. امیدوارم هرچه زودتر این جنایات و کشت و کشتار بچه ها و آدم های بی گناه زودتر تمام بشه و خدا خودش به بچه های معصوم و مردم رحم کند و اوضاع از اینی که هست بدتر نشود.

خیلی هوس مسافرت کردم چون مسافرت تو پاییز که جاده ها حسابی رنگی رنگی میشن را بی نهایت دوست دارم ولی کلا باید قیدش را بزنم .

وقتی سر کار نمی ری و تو خانه ای کلی تصمیمات جور واجور برای هفته ها و ماه های آینده ات می گیری ، کلی برنامه شخصی ولی فکر می کنم با دوتا بچه شیرخوار و کوچک بیشترشان عملی نباشند.

چندتا کتاب هستش که تمامشان کردم و دوست دارم در موردشون بنویسم با اینکه می ترسم گرد فراموشی بگیرن ولی فعلا باید باشه بعدا ببینم چی میشه ...

دیگه اینکه بقیه اش هم باشه بعد از زایمانم و امیدوارم برای من و دخترم دعاهای خوب خوب و خیر کنید ... ان شا الله ... و آخر اینکه به تقلید از صالحه جان  خدای مهربونم ، ازت ممنونم ... ممنونم برای همه چیز و همه نعمت هایت .

 

پ.ن

راستی یادم رفت این را هم بگم که ۲۷ شهریور نازنینم پایان یک سالگیش را تو جمع کوچیک خانوادگیمون در کنار من و پدرش و مادر و پدربزرگ هاش و چند تا از دوستامون جشن گرفت و رفتش که دو سالگی را شروع کنه «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» .

مرسی خدای مهربونم

۶ نظر ۰۱ آبان ۰۲ ، ۲۱:۲۴
سارا سماواتی منفرد