مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

الــــــــــســــــــلــــــام علـــــیـــــــکــــــــ یـــا ابـــا عــبــــدالـــلــه الــحــــــســـــــــیــــــن (ع)

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

الــــــــــســــــــلــــــام علـــــیـــــــکــــــــ یـــا ابـــا عــبــــدالـــلــه الــحــــــســـــــــیــــــن (ع)

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۸ مطلب با موضوع «روزانه نوشت» ثبت شده است

 

نمی دانم چه سری هست بیشتر وقت ها که می خواهم سوار آسانسور بشم تا صدای دینگ می آید و درب را باز می کنم با اون روبرو می شم !؟

منظورم همسایه دو طبقه بالاترمون هست از اون آدمایی که تحملش حتی برای چند دقیقه هم سخته ... یجور خاصی وراندازت میکنه از اون نگاه های از بالا به پایین و سنگین که آدم نمی داند تو اون چند لحظه کوتاه که باهاش همسفری تا که به لابی برسی چیکار باید بکنی.

اولین بار وقتی ماهای آخر حاملگیم سر نازنین بود خانم را دیدمش وارد آسانسور که شدم طبق عادت سلام دادم اما جواب نداد و نگاهم کرد و یک دفعه بدون مقدمه و با یِ حالتی گفت : حامله ای اینقدر ورم داری ؟ !! فقط نگاهش کردم و یک لبخند کوتاه .

خلاصه هر دفعه می بینمش فقط انرژی منفی بهت تو همان چند ثانیه میده حالا با یک کلمه یا یک اظهار نظر منفی مثلا اینجا هوا نیست ! یا خیلی گرمه ! از اینجور حرفا ...

خلاصه برای سوار شدن آسانسور هم یجورایی باید استرس بکشم پیش خودم میگم اصلا نباید بزرگش کنم و بهش اهمیت بدهم باید تمرین کنم برام مهم نباشه هرچی بهش فکر کنی مطمئنا جذبت میشه.

دیروز نازنین بغلم بود و داشتم میرفتم پایین توی حیاط یک کم گلدان ها را نگاه کنیم تا درب را باز کردم اون تو بود اهمیت ندادم ... یک دفعه ای گفت ریزه چقدر چرا بزرگ نمیشه !! و بعد بلافاصله گفت چرا اینقدر با این بچه و این شکم خودتو عذاب میدی ؟ که چی بشه ... ! در آسانسور تا گفت دینگ من گفتم ببخشید ...  آمدم بیرون رفتم سمت حیاط ماشین رو اما صداش داشت می آمد که با خودش می گفت خدا شانس بده میگی چیو شکمشون میاد جلو ... می خواستم برگردم چندتا درشت بارش کنم اما خودم را کنترل کردم و گفتم بابا بی خیال ((-:

 

پ.ن

به پیشنهاد همکارم برای این دوره بارداری ام تقریبا همان اوایل قبل از اینکه مرخصی ام اوکی بشه و نخواهم مدتی سر کار بروم یک چادر لبنانی مقنعه سرخود خریدم که دیگه از مانتو و روسری سر کردن توی تابستان و روزهای گرمش حسابی بی نیاز شدم چون جلوش کاملا بسته و پوشیده است و راحت فقط با همان سارافون حاملگیم یا یک شومیز و شلوار که زیرش بپوشم می روم بیرون و هم کلوشه و اندازه شکمم داخلش زیاد معلوم نیست و از طرفی هم چون آستین ندارد و دستهایم  آزاد هست راحت می توانم نازنین را بغل بگیرم.

این حد از راحتی را سر بارداری نازنین تجربه نکرده بودم و واقعا باهاش راحتم و اصلا اذیت نمی شوم حالا طرف رسیده بهم و بدون اینکه بداند و فقط با اکتفا به چیزایی که تو ذهنش هست میگه چرا خودتو عذاب میدیییی !!؟ آخه به تو چه ... چرا سرتون به کار خودتون نیست ؟ چرا باید تو کار هم سرک بکشیم و الکی دیگران را با عینک خودمون قضاوت کنیم.

بی خیال ...

نمی دانم از دست این فسقلک خانم چیکار کنم تا ازش غافل میشم خودش را میرساند به حمام اتاق خواب و دستش را می گیره به توالت فرنگی و وامیسته و دستمال کاغذی رولی که کنارش هست می کشد و شروع میکنه پاره کردنش ... دارم دیونه می شم ((-:

۲ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۱۲
سارا سماواتی منفرد

 

دیروز صبح زودتر بیدار شدم نازنین و علیرضا خواب خواب بودند ...

سریع وسایلم را بدون جلب توجه و سر و صدا مرتب و آماده کردم و داشتم مهیای بیرون رفتن می شدم که مامان ناهید ( مادر شوهرم ) هم آمد که طبق معمول هر روز پیش نازنین باشد ...

سلام کردم و داشتم مِن و مِن می کردم تا راجع به برنامه امروزم بهشون بگم که مادر شوهرم گفتش : دخترم امروز خیلی به خودت رسیدی مثل اینکه سر کار نمیری ؟!!

گفتم : راستش مامان جون می خواستم در مورد همین مساله بهتون بگم و در گوشی طور ادامه دادم که امروز می خواهم بخاطر تولد علیرضا سوپرایزش کنم و می خواستم ازتون خواهش کنم که اگه میشه امروز را بیشتر پیش نازنین بمونید و ببریدش خانه خودتان .

مامان ناهید گفت: خوب چرا توی خانه جشن نمی گیری ؟ تو از سر کار که میایی کیک بگیر من هم فسنجون که علی خیلی دوست داره براش درست میکنم و میگیم آقا جون اینا و پدر و مادرت هم بیایند شب همه باهم باشیم .

گفتم که راستش چه خوب چه بد خیلی ساله که از این سوپرایزهای اینجوری نداشتیم اگر اجازه بدید امروز برنامه دونفری داشته باشیم فردا هم همونی که شما میگین را انجام می دهیم و توی خانه مهمانی کوچیکی می گیریم فقط شما بهش هیچی نگین هاااا ...

مامان ناهید لبخندی زد و گفت باشه دخترم اینم حرفیه و عیبی نداره ...

وسایل را که از قبل آماده کرده بودم و داخل یک ساک گذاشته بودم برداشتم و رفتم سر کار ...

حول و حوش ساعت یک بود که از سر کار زنگ زدم علیرضا و ازش خواستم که عصری بیاید باهم برویم برای خریدهای عید و چند تا کار هم که مانده اگه شد سر راه انجام بدهیم .

کلی بهانه آورد که خودت برو و من آخر سالی خیلی سرم شلوغه و وقت ندارم و اصلا نیازی به حضور من نیست و خودت انجام بدهی بهتره و اگه پول هم می خواهی بگو برات کارت به کارت میکنم !!

بهش گفتم که عزیزم نه نمیشه ... باید تو هم باشی ... و از همه مهمتر ماشین پیش تو هست ... مثل همیشه عصبانی شد و گفت بهت میگم نمی تونم ... بزار یک روز دیگه که ماشین را بهت بدهم  یا خودت برو و گوشی را قطع کرد!

دیدم چاره ای برام نمانده و ممکنه کل برنامه ام خراب بشه مجبور شدم دست به دامن مادر شوهر جان بشم و زنگ زدم بهشون و گفتم : مامان علیرضا نمی آید میشه لطفا باهاش حرف بزنید و راضیش کنید ...  آخه شوهرم روی حرف مادرش اصلا حرف نمی زنه !! 

دل تو دلم نبود و استرس داشتم و نگران خراب شدن کل برنامه ام بودم ... نیم ساعت بعد علیرضا خودش تماس گرفت.

با دلخوری جواب سلامش را دادم و گفتم لطفاً ساعت چهار مرکز خرید کوروش باش .

دیروز با مسئولمان برای اینکه امروز زودتر بروم صحبت کرده بودم ، پاشدم رفتم نمازخانه و خوشبختانه کسی آنجا نبود و لباسهایم را عوض کردم و آرایشم را هم تجدید کردم و کفش های پاشنه بلندم را هم که آورده بودم پوشیدمشان و ماشین گرفتم تا خودم زودتر اونجا باشم.

این را هم بگم که روز قبلش خودم رفته بودم کوروش مال ، توی یکی از کافه های باحالش یک جای دنج و خلوت رزرو کردم و سفارش یک کیک تولد نسکافه ای کوچک دونفره همراه با تعدادی شمع را هم دادم . بعدش سر راه چندتا جعبه کادویی تو هم دیگه هم گرفتم و دو تا جواب آزمایش ها را هم تو آخرین جعبه گذاشتم و همشون را باهم کادو پیچ کردم.

علیرضا طبق معمول به موقع نیامد و کمی دیر کرد طبقه همکف منتظرش بودم که آمد تا رسید با تعجب گفت : خبریه سارا ... ؟ مگه از سر کار نمیایی ...؟  تیپ زدی و بخودت رسیدی ... !!

خیلی کوتاه گفتم: نمی خواستم با مانتو فرم و لباس های اداری ام بیام و دستش را گرفتم و بردمش تو مغازه هایی که نشون کرده بودم و چند تایی چیز که می خواستم خریدیم ... آقا همش غُر می زد که آخه برای خرید چهارتا خِرت و پرت زنانه و منزل و دو تا تی تی شرت  منو از کار و زندگی انداختی که چی بشه ؟؟!!

گفتم یادته سال اول ازدواجمون و اولین عید نوروزی که داشتیم خریدهای خانه را باهم انجام دادیم خواستم یک تجدید خاطره آن روزها برامون بشه و الان هم خوشبختانه دیگه مزاحمی به اسم کرونا بعد از مدت ها نیستش . یک کم که قدم زدیم و ویترین ها را نگاه می کردیم رسیدیم به کافه مورد نظر و یک دفعه بهش گفتم وای علی چه بوی قهوه ای میاد بریم یک  قهوه و کیک بخوریم به حساب من که تا اینجا آمدی ! 

خلاصه راضی شد و من هم بردمش توی کافه و سر میزمون نشستیم . وقتی کیک را آوردند و فهمید که یک تولد دو نفره گرفته ام خیلی خوشحال شد و تشکر کرد و بعدش شمع ها را روشن کردیم و با گوشیم براش آهنگ تولدت مبارک را هم پلی کردم و یکی از گارسون ها هم با دوربینی که بهش داده بودم چندتا عکس ازمون گرفت.

نوبت کادو که رسید و جعبه های کادو پیچ شده را بهش دادم  کاغذ کادو را که باز کرد و دید یک جعبه دیگه توش هست اونم باز کرد و یک جعبه دیگه !!

گفتش : سارا امروز خوب سر کارمون گذاشتی ... گفتم نخیر هم بداخلاق خان آن دیگه آخریش هست بازش کن ...

وقتی پاکت جواب آزمایش ها را دید گفت: این همه جعبه و کاغذ کادو برای یک نامه تولدت مبارک آخه خانم !! پس جورابم کو ؟؟!!

گفتم : عزیزم میشه یک کم حوصله کنی و بازش کنی و بخوانیشون ...

وقتی خواند دیگه حال خودش را نفهمید و گل از گلش باز شد و از فرط خوشحالی و هیجان بلند شد و آمد این سمت میز و یک دفعه ای اون وسط بغلم کرد و سرم را ماچ کرد و گفت قربونتون برم ....

این هم از سوپرایز و کادوی حضرت همسر که خیلی خیلی  بچه دوست تشریف دارند (((-:

 

پیشاپیش نوروز و بهار دلهاتون مبارک .

۱۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۳۱
سارا سماواتی منفرد

 

نمی دانم گفتنش درسته یا نه ؟؟ اما از وقتی جوابش را گرفتم از فرط هیجان و استرس زیاد دارم به مرز سکته می رسم.

هم ذوق مرگ شدم و هم نگرانم !

وای خدای من هنوز باورم نمی شه ؟!

آرام و قرار ندارم و نمی توانم یکجا ثابت بشینم اینجور وقت ها عادت عجیبی دارم و همش راه می رم !

آخه با توجه به ناکامی ها و شرایط سال ها ی قبلمون اصلا به این زودی ها انتظارش را نداشتم و برای همین هم یک دفعه غافلگیر شدم و هنوزم باورم نمیشه و می گم شاید اشتباه شده !!؟

برای همین هم بخاطر اینکه مطمئن بشم یکبار دیگه هم امروز با هر سختی ای که بود رفتم آزمایشگاه دیگه ای و دوباره آزمایش دادم.

هر جور فکر می کنم می بینم حتما خواست خدا بوده ... خودش بهترین زمان اتفاقات را برای بنده هاش رقم می زنه و از توانایی و ظرفیت های اونا بهتر از خودشون خبر داره ...

نازنین داره شش ماهگیش تمام میشه و حالا من دوباره حامله ام ...

برنامه روزانه ام واقعا فشرده است و وقت آنچنانی برای خودم نمی ماند صبح که بیدار می شم صبحانه همسر و وسایل نازنین خانم را آماده می کنم و بعدش مادر شوهر جان تشریف می آورند که در غیاب من مراقب نازنین باشند و بعضی روزها هم که کار دارند مادر خودم می آید.

خوب بعدش می رم سر کار که از بدشانسی هم در مسیر رفت و هم برگشت حسابی تو ترافیکم حالا بگذریم که سر حق شیر ساعت کاریم یک ساعتی کمتر هست.

وقتی می رسم خانه دیگه حوصله چندانی ندارم و من هستم و کلی کار تو خونه که ریخته سرم ، خدا خیرش بده مادر شوهر جان را که واقعا ازشون ممنونم هر روز برای روز بعد و شاممون غذا درست می کند و انصافا اگر نبودند و هوامو نداشتند من از پس این همه کارهای ریز و درشت در کنار بچه داری بر نمی آمدم.

هنوز در موردش به همسرم چیزی نگفتم اما پس فردا تولدش هست و فکر کنم می تونه فرصت مناسبی برای سوپرایزش باشه.

نمی دانم اما پریشب یکدفعه ای برای اولین بار سر اینکه همچنان به کارم بیرون خانه ادامه بدهم یا نه با علیرضا بحثم شد ... اینو کجای دلم بگذارم علی گفت : سارا فکر کردی دیگه نری سر کار !! بهتره خودت مواظب نازنین باشی ، دیگه بیشتر از این نمیشه روی مادرم حساب کنیم و دوست هم ندارم بچه را ببری مهد کودک.

بهش گفتم تمایلی ندارم تو شرایط فعلی کارم را از دست بدهم و خانه نشین بشم و اگه لازم باشه می تونیم برای نازنین پرستار بگیریم ولی علی عصبانی شد گفتش نه ...

سر صحبتهاش ازش دلخور و عصبانی ام ولی هرچی با خودم کلنجار رفتم دلم راضی نمیشه این خبر خوب را بهش ندهم.

دو ماه دیگه سی شش سالگی ام را هم پشت سر می گذارم و این چند ماهی هم که طعم شیرین مادر بودن را بعد از مدت ها که از ازدواجمون میگذرد چشیدم خیلی زمان برام متفاوت و شیرین گذشته .

امروز از صبح به خودم هی تکرار می کنم که من یک مادرم و مسئولیت های فرزندم با من است و حالا هم که دومی در راه است ... خداجونم ازت ممنونم.

فکر کنم علیرضا با توجه به این خیلی خیلی جدی تر و سخت تر با سر کار رفتنم مخالفت کنه و من می مانم و یک تصمیم سخت ...

 

۵ نظر ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۱۲
سارا سماواتی منفرد

 

  نازنین تازه شیرش را خورده بود و دیگه خوابش برده بود. تلویزیون روشن بود و بیست و سی از گزارش های کاذبی گزارش پخش می کرد که به منظور فریب شبکه های ایرانی خارج از کشور در مورد اعتصاب کسبه بازار شهرهای مختلف توسط خود خبرنگاران صدا و سیما به این شبکه ها ارسال شده بود و اینکه آنها در مورد اخباری که پخش می کنند زخمت یک راستی آزمایی کوچک را هم به خودشان نمی دهند.

رو کردم به علی که حواسش به تلویزیون بود و داشتش می خندید و گفتم :

« به نظرت نازنین چطوری میشه ... محجبه یا بی حجاب ؟ »

سریع گفتش : دوست دارم که ... دوست دارم مثل خودت بشه !

گفتم : « اِه ... چی میشنوم علی جان ... مثل اینکه یادت رفته اول نامزدی و بعد ازدواجمون همش گیر می دادی بهم و می گفتی میشه چادر نزاری ؟ » و من سر این موضوع چقدر باهات بحث می کردم و حالا میگی دوست داری دخترمون هم چادری باشه !!؟

همه اش تو این سال ها فکر می کردم از ته دلت و واقعا دوست نداری که چادر سر می کنم و از سر ناچاری و فقط بخاطر دوست داشتن من و علاقه ات به زندگیمون تسلیم شدی و با آن کنار آمدی و چیزی نمی گی .

برگشتش و با دستاش صورت مثل ماه نازنین را در همان حالیکه خواب بود نوازش کرد و گفت دوست ندارم مثل دخترای الان که همه جاشون تزریقی و مصنوعیه و روی دست و پاهاشون پر از تتو و نقش و نگاره بشه ... اینا اصلا هیچ حد و مرزی ندارند ... بیا دخترمون را خوب بزرگ کنیم.

گفتم : « اما ما نمی توانیم بهش تحمیل کنیم که جطوری و چگونه باشد ولی باید راه درست را بهش نشان بدهیم و یرای شناخت راه درست مجهزش کنیم و نهایت اونه که باید انتخاب خودش را بکند. »

علی با تندی گفت: اجازه نمی دم که ناموسم ...

و من گفتم : « شما مردای ایرانی را جون به جونتان بکنند رو همه چیز از زن و بچه احساس مالکیت می کنید. » به شوخی برای اینکه لجش را در بیارم گفتم : « اصلا از این به بعد چادر بی چادر . »

حرفم را نسبتا جدی گرفت و با تندی بیشتری گفت : حق نداری !

از طنز روزگار داشتم منفجر می شدم خودم را به سختی نگه داشتم و گفتم : « اصلا به خودم مربوطه که چی ... مگه به حرف تو بود که تا الان ... »

 

      *‌‌‌‌‌        *        *        *         *

 

بعد که فهمید باهاش شوخی کردم گفت : اصلا شوخی خوبی نبود ! اگه نمی شناختمت و بهت ایمان نداشتم خیلی از دستت دلخور و عصبانی می شدم و بعدش از حالت چهره اش فهمیدم که نفس راحتی کشید و دیگه چیزی نگفت.

من که اصلا نفهمیدمش پاشودم و رفتم دوتا چایی تازه دم ریختم و توی سینی گذاشتم و آمدم پیشش نشستم ...

باید بگم دیشب همش یک لبخند رضایت وصف ناشدنی و دلنشینی داشتم و از ته دلم خوشحال بودم .

و تمام سعی ام را کردم تا او هم بقیه شب خوشحال باشه ... همین .

۱۳ نظر ۲۰ آبان ۰۱ ، ۲۲:۱۰
سارا سماواتی منفرد

 

از خیلی وقت پیش ها اول ماه محرم که می شود تا یادم می آید روسری های رنگی ام را برای دو هفته ای از جلوی دستم بر می دارم و لباس های رنگی ام را می گذارم ته ته کشوی لباس هایم و بلوز و دامن و جوراب هام یک دست می شوند مشکی .

مشکی عین بیرق و عَلم و کُتل هیئت های عزاداری امام حسین علیه السلام .

این را و خیلی چیزهای خوب دیگه که خیلی هاشون از بچگی تو ذهنم هستند و تبدیل به یک عادت شده اند را از مادربزرگم یاد گرفته ام.

خدا رحمتشون کند با اینکه برایش سخت بود اما همیشه من را با خودش همراه میکرد تا حسینیه محلمون و موقع روضه یک گوشه دنجی تو حسینیه بی صدا و آرام در غم پسر پیامبر خدا و مصیبت خواهرش اشک می ریخت.

امروز دلم خیلی هوایی شده بود همش می خواستم بروم همان محل تو همان حسینیه و همان جایی که سرم را روی دامنش می گذاشتم و با صدای زمزمه هایش من هم ناخداگاه اشکم جاری می شد.

دیشب بدجوری بُغضم گرفته بود از آن بغض های بی وقت و شاید هم با وقت ... با خودم گفتم امشب حتما باید بروم چون نازنین هم باید روزی خودش را از مجلس اباعبدالله داشته باشد هر طوری بود پاشدم و حاضر شدم و چادرم را سر کرده بودم و داشتم از در می رفتم بیرون که علی دستم را گرفت و نگذاشت که بروم . برگشتم داخل که بهم گفت ممکنه برایت خوب نباشد اما وقتی دید اصرار می کنم با ایتکه خیلی خسته بود تسلیم شد و گفت که خودم می برمت و رفت که لباس بپوشد.

نمی دانم چی شد شاید خودم هم خیلی خسته بودم و آخه این روزها سر موضوعی بی خود و بی جهت به خودم خیلی فشار آورده ام تا این فاصله که علی لباس بپوشد همانطور که جلوی در منتظرش ایستاده بودم حالم یک دفعه بد شد و بد جوری سرم گیج رفت و بعدش نفهمیدم که چی شد  ...

وقتی چشم باز کردم دیدم روی تخت بیمارستان هستم و سُرم به دستم وصله و علی و مادرم و مادرشوهرم هم نگران تو قسمت اورژانس بیمارستان بالای سرم هستند.

بعدا فهمیدم که بعد از اینکه حالم بهم خورده و افتاده بودم زمین و بیهوش شده بودم علی مجبور شده زنگ بزند اورژانس و من را برسانند بیمارستان.

خدا را شکر فعلا خطر از سرمان گذشته و به لطف صاحب این روزها حالم خوبه خوب هست و سریع مرخصم کردند و دکتر گفته که خیلی باید مواظب حودم باشم خیلی بیشتر از قبل باید استراحت کنم و مراعات یکسری از مسائل را بکنم .

حیف شد که نتوانستم بروم و می دانم که این عاشورا و تاسوعا نمی شود که آنجا باشم.

 

دعایم کنید .

۱ نظر ۱۴ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۰
سارا سماواتی منفرد

روزها از پس دیگری  همچون باد می گذرند اما این برای من کُند و کمی سخت و همراه با اضطراب طی می شود شکر خدا بیستمین هفته بارداریم  چند روز دیگه تمام می شود  wink

وای خدا شکمم آمده جلو و بخاطر اضافه وزن راستش یک کم داره برایم سخت می شود frown surprise اما با همه این حرف ها عاشق همه سختی هایش هستم ... فشار خونم رفته بالا و بدتر از همه قند خونم هم روند صعودی دارد sad چند تا لباس گشاد و راحت گرفتم و علی میگه که نباید پشت ماشین بشینی و تو ترافیک به خودت فشار بیاری و همه اش غر می زند و خیلی روی اعصابم هستش angry

این اواخر شب ها یک دفعه از خواب می پرم و دیگه هر کاری می کنم که بخوابم نمی توانم و تو این وضعیت کلی فکر و خیال های مختلف می آیند سراغم و صبح ها اصلا سرحال نیستم و سر کار هم همه اش کِسلم و سرگیجه دارم .

از این ها گذشته نمی دانم از کی دیگه نباید سر کار بروم و دکترم هم هنوز در این مورد نطری خاصی نداده است cool

قرار شده دوتا مامانام یعنی مادر شوهر جان و مادر خودم بصورت شیفتی از هفته های دیگه بیایند خانه ما و تو کارها کمکمون کنند blush ولی نمی دانم با اخلاق گند من چیکار قرار هست بکنند ؟ cool

چند روز پیش داستان نیتی که کرده بودم و ماجرای انتخاب اسم را به علیرضا گفتم و بعد از کلی بحثهای الکی خلاصه آقا رضایت دادند که اسم دختر مامان را من انتخاب کنم و من هم مطابق نیتی که داشتم از حالا  نازنین فاطمه  صداش می کنم heart به این امید که مثل اسمش زهرایی بشود ( ان شا الله )

شب ها که بی خواب می شوم همش فکر می کنم آیا می توانم مادر خوبی برای فاطمه کوچولو باشم و آیا از پس تربیت درست و اصولی او برخواهیم آمد آخه بچه دار شدن اول ماجرا است و اصل ماجرا بعد از آن خواهد بود و علیرضا هم پدر خوبی خواهد بود ؟

 

که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها

 

نمی دانم این همه استرس و دلشوره از کجا می آید ؟

 

شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حالِ ما سبک‌بارانِ ساحل‌ها

 

فعلا ... تا بعد ...

 

همچنان من و فاطمه جانم محتاج دعا های شما هستیم مرسی ازتون angelwink

۵ نظر ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۰۸
سارا سماواتی منفرد