مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳۲ مطلب با موضوع «روزانه نوشت» ثبت شده است

 

دوباره تکرار شد !

این بار بهانه اش ٬ بهانه در بهانه بود ...

 

درد داشت ؟ ... نه !!

قلبم به درد آمد ...

 

سیب سرخ گونه هایم به کبودی زد

قطره اشکی آهسته غلطید ...

 

من هنوزم لبریز چشمهایش

اما او در اندیشه گسستن

 

 

۵ نظر ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۲۵
سارا سماواتی منفرد

تازه از سر کار رسیده بودم و لباس هام را در آورده بودم و رفته بودم سر وقت شستن ظرف های شام دیشب که دیدم علی آقا در را باز کرد و آمد و گفت سارا لباس بپوش بریم بیرون کارت دارم.

اعتراض کردم و گفتم : خوب کاش زنگ میزدی زودتر میگفتی که من نیام بالا و سر راه می آمدم دنبالت آقا .

آخه چون علی ماشین را داده به من و خودش بی ماشین میره سرکار و دنبال کارهاش.

هرچی گفتم کجا می حواهی بری جواب درست و حسابی نداد و گفت: می خوام بریم تا پاساژ زیر پُل !!

گفتم : کلید ماشین تو کشوی جلوی در هست بَرشدار چون من حوصله رانندگی ندارم.

گفت : باشه و رفت جلوی در وایستاد تا من آماده بشم.

غُر غُر کنان لباس پوشیدم و رفتم پایین و آمدم درب ماشین را باز کنم که گفتش با اون نمی ریم !!

فرصت نداد حرف بزنم و سریع گفت : چشم هات را ببندش و باز نکن و باز بدون اینکه مجال سوال دیگه ای بهم بدهد دستم را گرفت و یک چند قدمی رفتیم و بعد گفت : باز کن !

وای خدای من علی موتور خریده بود از این موتور توپول رنگی رنگی ها که هر وقت میدیدم می گفتم چقدر رنگاشون قشنگه و کاش ماهم داشتیم !

یک زرد خوشگلش را گرفته بود.

گفتم اسمش چیه ؟؟ علی گفت : دینو !

خلاصه نشستم تَرکِ علی و به زور کلاه کاسکت را هم روی چادرم گذاشتم سرم و برای اولین بار تو زندگیم روی موتور نشستم و رفتیم کلی چرخ زدیم تا نصفه شب تو خیابان ها بودیم و کلی گشتیم و قسمت خوشمزه اش هم شام هم رفتیم یک رستوران خیلی خوب شیرینی دینو مهمان آقای شوهر که دیگه حال خوشمون را تکمیل کرد.

هیجان این اولین بارها واقعا عالی هست ! هیچی را نمی توان با هیجان بعضی کارها برای اولین بار مقایسه کرد.

موقع برگشت تو راه پیش خودم داشتم فکر میکردم کاش چیز دیگه آن روز خواسته بودم !

بعضی موقع ها خدا چه زود جواب کاش هامون را می دهد و بعضی وقت ها هم مثل اینکه دوست ندارد که بشنود.

 

پ.ن

ادامه مطلب تو نظرات اول و سوم !!! wink

۴ نظر ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۲
سارا سماواتی منفرد

 

پنج شنبه شب حالم خیلی خراب بود و هنگام خواب دچار تب و لرز شدم تا صبح نخوابیدم.

جمعه صبح گلوم درد می کرد و گوش سمت راستی ام کبپ شده بود و بینی ام هم گرفته بود.

نشانه های سرماخوردگی داشتم اما علی گفت تو رادیو شنیده که الان دیگه سرماخوردگی نداریم و هرکی علائمی مثل سرماخوردگی داشت حتما کرونا دارد.

هردومان استرس شدیدی داشتیم و سرانجام بعد از کلی این دست و آن دست کردن به پیشنهاد علی رفتیم بیمارستان آتیه و تست پی سی آر دادیم.

تا فرداش که جواب بدهند مردیم و زنده شدیم و شب اصلا نتوانستم بخوابم.

علی سعی می کرد فضا و ذهنم را عوض کنه و دلداریم می داد.

از این بدتر وقتی بود که تو جواب آزمایش هردوتایمون کلمه positive را دیدم ... فقط می توانم بگم کلافگی تا به این حد نداشتم.

ما هم جزوه آمار شدیم sadindecision

آمارها را به سادگی نگاه نکنید همه آنها آدم هایی هستند که زندگی دارند و در حال زندگی کردن با تمام ویژگی های خوب و بدش هستند و فردا ممکنه ...

تو این روزها و ماه عزیز التماس دعا.

۱۳ نظر ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۱
سارا سماواتی منفرد

 

نمی خوام غُرزده باشم اما سالی که گذشت را اصلا دوست نداشتم.

در مورد ایران و جهان و امثالُهم نمی گویم حرفم در مورد خودم هست.

امسال بی هیچ تحولی در فضای اضطراب و نگرانی ناشی از کرونا به سرعت برق و باد گذشت.

من همان جایی که بودم هستم و کلا درجا زدم و به نسبت دیگران شاید عقبگرد هم کردم.

منظورم در مورد برنامه های شخصی و علایق شخصی ام هست و اصلا امسال کارنامه خوبی برای خودم نداشتم.

این را چند روز مانده به سال جدید می گویم تا عزمم را برای بهتر شدن و تغییرات و انجام تکالیف برزمین مانده در سال جدید جزم کنم.

تا از خودم انتقاد نکنم و تصمیم درونی به تغییر نگیرم حرکتی را شروع نمی کنم.

امثال خیلی تنبل بودم ...

امسال را دوست نداشتم ...   

 

شما چطور ؟؟ امسال را دوست داشتید ؟

 

     

۹ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۰۰
سارا سماواتی منفرد

 

زن ها می توانند در اوج دلتنگی لبخند بزنند و در اوج نگرانی آرام و شاد باشند و مثل همیشه با پرحرفی سرت رادرد بیاورند و غذای دلخواهت را بپزند !

همچون کودکان قهر قهر تا قیامتشان چند دقیقه بیشتر نباشد ...  

زن ها می توانند با قلبی شکسته بازهم دوستت بدارند ، ببخشند و بخندند !

تو از طرز آرایش موهایش یا رنگ رژ لبی که صبح زده یا رنگ ناخن هایش ،لباس و رنگ روسری اش یا حتی حرف هایش هرگز نمی توانی حدس بزنی که زنی که روبه رویت ایستاده دلتنگ است یا دلشکسته!!؟

مرد من فقط یک چیز را بدان ...

 

  " زن بودن کار ساده ای نیست "

۵ نظر ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۵
سارا سماواتی منفرد

آقای شوهر چند وقتی بود که رفته تو نخ سیگار و سیگاری بود که پشت سیگار روشن می کرد.

حتی چند باری هم که تو خانه راحت بودیم از من خواست که گاهی باهاش همراهی کنم!! من هم برای اینکه ناراحت نشه و از آنجا که دوست داشتم یکبار هم که شده امتحان کنم ببینم این همه سر و دست شکستن برای چی هست یکبار یکی از نصفه سیگارهایش را گرفتم و پُکی زدم و بعدش کلی سرفه و این حرفا .

راستش درست نمی دانم از کی سیگار کشیدنش زیاد شده بود ؟! اما مطمئنم که چند ماهی بیشتر نیست و قبل ترها تفنّنی چی میشد دری به تخته بخورد تا سیگاری روشن کند.

۱۶ نظر ۲۸ تیر ۹۹ ، ۲۳:۲۸
سارا سماواتی منفرد