مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۵ مطلب با موضوع «روزانه نوشت» ثبت شده است

 

  نازنین تازه شیرش را خورده بود و دیگه خوابش برده بود. تلویزیون روشن بود و بیست و سی از گزارش های کاذبی گزارش پخش می کرد که به منظور فریب شبکه های ایرانی خارج از کشور در مورد اعتصاب کسبه بازار شهرهای مختلف توسط خود خبرنگاران صدا و سیما به این شبکه ها ارسال شده بود و اینکه آنها در مورد اخباری که پخش می کنند زخمت یک راستی آزمایی کوچک را هم به خودشان نمی دهند.

رو کردم به علی که حواسش به تلویزیون بود و داشتش می خندید و گفتم :

« به نظرت نازنین چطوری میشه ... محجبه یا بی حجاب ؟ »

سریع گفتش : دوست دارم که ... دوست دارم مثل خودت بشه !

گفتم : « اِه ... چی میشنوم علی جان ... مثل اینکه یادت رفته اول نامزدی و بعد ازدواجمون همش گیر می دادی بهم و می گفتی میشه چادر نزاری ؟ » و من سر این موضوع چقدر باهات بحث می کردم و حالا میگی دوست داری دخترمون هم چادری باشه !!؟

همه اش تو این سال ها فکر می کردم از ته دلت و واقعا دوست نداری که چادر سر می کنم و از سر ناچاری و فقط بخاطر دوست داشتن من و علاقه ات به زندگیمون تسلیم شدی و با آن کنار آمدی و چیزی نمی گی .

برگشتش و با دستاش صورت مثل ماه نازنین را در همان حالیکه خواب بود نوازش کرد و گفت دوست ندارم مثل دخترای الان که همه جاشون تزریقی و مصنوعیه و روی دست و پاهاشون پر از تتو و نقش و نگاره بشه ... اینا اصلا هیچ حد و مرزی ندارند ... بیا دخترمون را خوب بزرگ کنیم.

گفتم : « اما ما نمی توانیم بهش تحمیل کنیم که جطوری و چگونه باشد ولی باید راه درست را بهش نشان بدهیم و یرای شناخت راه درست مجهزش کنیم و نهایت اونه که باید انتخاب خودش را بکند. »

علی با تندی گفت: اجازه نمی دم که ناموسم ...

و من گفتم : « شما مردای ایرانی را جون به جونتان بکنند رو همه چیز از زن و بچه احساس مالکیت می کنید. » به شوخی برای اینکه لجش را در بیارم گفتم : « اصلا از این به بعد چادر بی چادر . »

حرفم را نسبتا جدی گرفت و با تندی بیشتری گفت : حق نداری !

از طنز روزگار داشتم منفجر می شدم خودم را به سختی نگه داشتم و گفتم : « اصلا به خودم مربوطه که چی ... مگه به حرف تو بود که تا الان ... »

 

      *‌‌‌‌‌        *        *        *         *

 

بعد که فهمید باهاش شوخی کردم گفت : اصلا شوخی خوبی نبود ! اگه نمی شناختمت و بهت ایمان نداشتم خیلی از دستت دلخور و عصبانی می شدم و بعدش از حالت چهره اش فهمیدم که نفس راحتی کشید و دیگه چیزی نگفت.

من که اصلا نفهمیدمش پاشودم و رفتم دوتا چایی تازه دم ریختم و توی سینی گذاشتم و آمدم پیشش نشستم ...

باید بگم دیشب همش یک لبخند رضایت وصف ناشدنی و دلنشینی داشتم و از ته دلم خوشحال بودم .

و تمام سعی ام را کردم تا او هم بقیه شب خوشحال باشه ... همین .

۱۳ نظر ۲۰ آبان ۰۱ ، ۲۲:۱۰
سارا سماواتی منفرد

 

از خیلی وقت پیش ها اول ماه محرم که می شود تا یادم می آید روسری های رنگی ام را برای دو هفته ای از جلوی دستم بر می دارم و لباس های رنگی ام را می گذارم ته ته کشوی لباس هایم و بلوز و دامن و جوراب هام یک دست می شوند مشکی .

مشکی عین بیرق و عَلم و کُتل هیئت های عزاداری امام حسین علیه السلام .

این را و خیلی چیزهای خوب دیگه که خیلی هاشون از بچگی تو ذهنم هستند و تبدیل به یک عادت شده اند را از مادربزرگم یاد گرفته ام.

خدا رحمتشون کند با اینکه برایش سخت بود اما همیشه من را با خودش همراه میکرد تا حسینیه محلمون و موقع روضه یک گوشه دنجی تو حسینیه بی صدا و آرام در غم پسر پیامبر خدا و مصیبت خواهرش اشک می ریخت.

امروز دلم خیلی هوایی شده بود همش می خواستم بروم همان محل تو همان حسینیه و همان جایی که سرم را روی دامنش می گذاشتم و با صدای زمزمه هایش من هم ناخداگاه اشکم جاری می شد.

دیشب بدجوری بُغضم گرفته بود از آن بغض های بی وقت و شاید هم با وقت ... با خودم گفتم امشب حتما باید بروم چون نازنین هم باید روزی خودش را از مجلس اباعبدالله داشته باشد هر طوری بود پاشدم و حاضر شدم و چادرم را سر کرده بودم و داشتم از در می رفتم بیرون که علی دستم را گرفت و نگذاشت که بروم . برگشتم داخل که بهم گفت ممکنه برایت خوب نباشد اما وقتی دید اصرار می کنم با ایتکه خیلی خسته بود تسلیم شد و گفت که خودم می برمت و رفت که لباس بپوشد.

نمی دانم چی شد شاید خودم هم خیلی خسته بودم و آخه این روزها سر موضوعی بی خود و بی جهت به خودم خیلی فشار آورده ام تا این فاصله که علی لباس بپوشد همانطور که جلوی در منتظرش ایستاده بودم حالم یک دفعه بد شد و بد جوری سرم گیج رفت و بعدش نفهمیدم که چی شد  ...

وقتی چشم باز کردم دیدم روی تخت بیمارستان هستم و سُرم به دستم وصله و علی و مادرم و مادرشوهرم هم نگران تو قسمت اورژانس بیمارستان بالای سرم هستند.

بعدا فهمیدم که بعد از اینکه حالم بهم خورده و افتاده بودم زمین و بیهوش شده بودم علی مجبور شده زنگ بزند اورژانس و من را برسانند بیمارستان.

خدا را شکر فعلا خطر از سرمان گذشته و به لطف صاحب این روزها حالم خوبه خوب هست و سریع مرخصم کردند و دکتر گفته که خیلی باید مواظب حودم باشم خیلی بیشتر از قبل باید استراحت کنم و مراعات یکسری از مسائل را بکنم .

حیف شد که نتوانستم بروم و می دانم که این عاشورا و تاسوعا نمی شود که آنجا باشم.

 

دعایم کنید .

۱ نظر ۱۴ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۰
سارا سماواتی منفرد

روزها از پس دیگری  همچون باد می گذرند اما این برای من کُند و کمی سخت و همراه با اضطراب طی می شود شکر خدا بیستمین هفته بارداریم  چند روز دیگه تمام می شود  wink

وای خدا شکمم آمده جلو و بخاطر اضافه وزن راستش یک کم داره برایم سخت می شود frown surprise اما با همه این حرف ها عاشق همه سختی هایش هستم ... فشار خونم رفته بالا و بدتر از همه قند خونم هم روند صعودی دارد sad چند تا لباس گشاد و راحت گرفتم و علی میگه که نباید پشت ماشین بشینی و تو ترافیک به خودت فشار بیاری و همه اش غر می زند و خیلی روی اعصابم هستش angry

این اواخر شب ها یک دفعه از خواب می پرم و دیگه هر کاری می کنم که بخوابم نمی توانم و تو این وضعیت کلی فکر و خیال های مختلف می آیند سراغم و صبح ها اصلا سرحال نیستم و سر کار هم همه اش کِسلم و سرگیجه دارم .

از این ها گذشته نمی دانم از کی دیگه نباید سر کار بروم و دکترم هم هنوز در این مورد نطری خاصی نداده است cool

قرار شده دوتا مامانام یعنی مادر شوهر جان و مادر خودم بصورت شیفتی از هفته های دیگه بیایند خانه ما و تو کارها کمکمون کنند blush ولی نمی دانم با اخلاق گند من چیکار قرار هست بکنند ؟ cool

چند روز پیش داستان نیتی که کرده بودم و ماجرای انتخاب اسم را به علیرضا گفتم و بعد از کلی بحثهای الکی خلاصه آقا رضایت دادند که اسم دختر مامان را من انتخاب کنم و من هم مطابق نیتی که داشتم از حالا  نازنین فاطمه  صداش می کنم heart به این امید که مثل اسمش زهرایی بشود ( ان شا الله )

شب ها که بی خواب می شوم همش فکر می کنم آیا می توانم مادر خوبی برای فاطمه کوچولو باشم و آیا از پس تربیت درست و اصولی او برخواهیم آمد آخه بچه دار شدن اول ماجرا است و اصل ماجرا بعد از آن خواهد بود و علیرضا هم پدر خوبی خواهد بود ؟

 

که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها

 

نمی دانم این همه استرس و دلشوره از کجا می آید ؟

 

شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حالِ ما سبک‌بارانِ ساحل‌ها

 

فعلا ... تا بعد ...

 

همچنان من و فاطمه جانم محتاج دعا های شما هستیم مرسی ازتون angelwink

۵ نظر ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۰۸
سارا سماواتی منفرد

 

دیروز که روز طبیعت بود دو نفر و تقریبا نصفی نزدیکای ظهر لباس پوشیدیم و همراه دینو و یک سبد بزرگ تنقلات و یک فلاسک چای عطری و یک ظرف هندوانه قاچ شده رفتیم یک گوشه دنج توی پارک نزدیک خانه و زیلو مان را پهن کردیم . علی آقا بلافاصله مشغول سیخ کردن جوجه کباب و روشن کردن منقل و پر حرفی های مردانه شد ، دو ... سه تا خانواده گوگولی هم دور و ورمان مشغول خودشان بودند.

امروز هم که اولین روز ماه مبارک رمضان بود و دیروز هم که نشد به روال سال های قبلم به پیشواز بروم و راستش هنوز نمی دانم روزه گرفتن با شرایط من جور در می آید یا که نه ؟؟ ( باید با پزشک در این مورد حتما مشورت کنم )

خلاصه هر جوری بود امروز بیدار شدم و سحری را که نیمه آماده کرده بودم را حاضر کردم و با هر زحمتی بود علی آقا را از خواب هفت پادشاه بیدارش کردیم که حداقلش سحری بخورد حالا اینکه روزه بماند یا که نه تا عصر مشخص می شود و بر من نامعلوم !!

از همه مهمتر اینکه امروز نرفتم سر کار و چهاردهم فروردین را هم تعطیل اعلام کردم !! چون واقعاً حس و حالش نبود و دوست داشتم حتما اولین روز ماه رمضان را روزه بگیرم و نمی خواستم ساعت کار زیاد و گرفتاری های شغلی یک وقتی کار خرابی بکنند.

 

دقت کردید دیگه دوست ندارم به علت یک سری دلایل شخصی و غیر شخصی در مورد مسائل روز و شرایط و اتفاقات بصورت مستقل و جداگانه مطلب بنویسم ؟!

اینجا دیگه بیشتر در مورد کتاب هایی که می خوانم و فیلم ها و سریال هایی که می بینم خواهم نوشت.

تو همین ها هم کلی حرف و سخن هست و کلی از حرف ها و افکارم را تو همان بخش های معرفی خواهم زد.

فکر می کنم اینجوری هم جالب تر و هم ملموس تر باشند.

 

الهی به امید تو ...

۸ نظر ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۲۴
سارا سماواتی منفرد

 

بدون هیچ مقدمه و توضیح اضافی می روم سر اصل موضوع و اینکه دو هفته پیش بعد از مدت ها لکه بینی خفیفی داشتم و بعدش مثل همیشه پریود نشدم البته زیاد جدی نگرفتم و فکر کردم شاید بخاطر نامنظم شدنش باشه و یجورایی هم بخاطر مشغله ای که داشتم یادم رفت !

عصر سه شنبه بود که تو ترافیک سنگین در مسیر برگشت به خانه کلافه شده بودم که یکدفعه ای یادم افتاد که ای وای من چرا نشدم ؟؟!

وقتی رسیدم خانه رفتم سراغ کشو دنبال بی بی چک که دیدم که دو تا دارم اما یک کم قدیمی هست با این حال استفاده کردم و وقتی رفتم سراغش وای دو خط پر رنگ نشان می داد! راستش را بخواهید باورم نشد و آن یکی دیگه را هم استفاده کردم و آن هم دو خط مثبت نشان داد.

باز هم احتمال خطا دادم و زیاد جدی نگرفتم ساعت را نگاه کردم و دیدم تا آمدن علیرضا دو ساعتی وقت دارم ( نمی خواستم که بداند ) تندُ تند مانتوم را تنم کردم و چادرم را برداشتم و با عجله رفتم آزمایشگاه نزدیک خانه خیلی وقت بود همچنین هیجان و استرسی را توامان باهم تجربه نکرده بودم و خوشبختانه آزمایشگاه هنوز باز بود و آزمایش بارداری دادم.

تو راه با خودم می گفتم :

یعنی میشه ؟ خداجون یعنی همونیه که فکرش را می کنم یا این دفعه هم می خوای بعد چند روز دلسرد و کِنفم کنی؟

دیروز هنگام غروب باد سرد و نسبتا تندی می وزید برای گرفتن جواب می ترسیدم و تو دلم می گفتم ولش کن بزار یکی دو هفته دیگه !! اما بالاخره با هزار ترس و لرز و کلی دعا خواندن رفتم و جواب آزمایش را گرفتم ، نتوانستم صبر کنم تا برسم خانه و همانجا بازش کردم دیدمش و برای اطمینان بیشتر هم از متصدی آزمایشگاه پرسیدم !

با یک لبخند نصفه نیمه و با کمی بی حوصلگی در حالیکه داشت صفحه گوشیش را نگاه می کرد گفتش :

عزیزم شما بارداری ...! مبارکه ...! اگه می خواهی صبح ها فقط سونو داریم تو هفته دیگه بیا یک سونو هم بده !

نمی دانستم باید چیکار کنم بی اختیار جیغ کشیدم و می خواستم بپرم ماچش کنم اما جلوی خودم را گرفتم آخه بدجوری داشت نگاهم می کرد.

آنقدر هیجان زده شدم که داشتم بال در می آوردم و روی هوا راه می رفتم ، حال خودم را نمی فهمیدم اصلا نفهمیدم کی از آزمایشگاه بیرون آمدم و کی رسیدم خانه .

وای خداجون شکرت ... شکرت ... اصلا نمی توانم حِسم را بعد از این همه مدت بیان کنم و بنویسم.

اصلا گفتنی نیست و باید تجربه اش کنید و بهترین حس دنیاست مادر شدن و وقتی می فهمی یک موجود کوچولو در درونت شکل گرفته و ذره ذره و آرام آرام دارد رشد می کند و بزرگ می شود و قرار است تو مادرش باشی.

همانجا با خودم عهد کردم اگه بی حرف پیش همه چیز درست پیش رفت و خدا نعمتش را تکمیل کرد به مناسبت اینکه این اتفاق تو ایام فاطمیه و شهادت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها افتاده اگر بچه ام دختر شد حتما اسمش را «  نازنین فاطمه » و اگر پسر شد «  امیر علی » بگذارم.

هنوز به علیرضا نگفتم و میخواهم از این خبر خوب طی مراسم دونفره ویژه و بصورت سوپرایز و خیلی شیک و رسمی و طی چند روز آینده خدمت حضرتشان رونمایی کنم.

هنوز شاید برای خوشحالی و حتی گفتن این خبر زود باشه ... شاید شبیه یک خواب و رویای نفسگیر سحرگاهی و شاید هم یک خیال تب آلود باشد ... نمی دانم اما این هیجان و شادی آنرا حتی اگر زودگذر و کوتاه هم که باشد دوست دارم ...

محتاج دعای خیر همگی هستیم .

 

پ.ن ( یک کم بی ربط !! ) :

امروز هم با علیرضا رفتیم و بعد از کلی این پا و اون پا کردن در نبود آسترازنکا واکسن ایرانی پاستو کووک پلاس (۱) را که می گویند مخصوص دوز سوم یا همان دوز بوستر طراحی و ساخته شده را تزریق کردیم.

 

(۱) ساخت انیستو پاستور ایران و یک شرکت کوبایی

 

۱۱ نظر ۱۶ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۰
سارا سماواتی منفرد

 

دوباره تکرار شد !

این بار بهانه اش ٬ بهانه در بهانه بود ...

 

درد داشت ؟ ... نه !!

قلبم به درد آمد ...

 

سیب سرخ گونه هایم به کبودی زد

قطره اشکی آهسته غلطید ...

 

من هنوزم لبریز چشمهایش

اما او در اندیشه گسستن

 

 

۵ نظر ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۲۵
سارا سماواتی منفرد