همسفر سمّی من
نمی دانم چه سری هست بیشتر وقت ها که می خواهم سوار آسانسور بشم تا صدای دینگ می آید و درب را باز می کنم با اون روبرو می شم !؟
منظورم همسایه دو طبقه بالاترمون هست از اون آدمایی که تحملش حتی برای چند دقیقه هم سخته ... یجور خاصی وراندازت میکنه از اون نگاه های از بالا به پایین و سنگین که آدم نمی داند تو اون چند لحظه کوتاه که باهاش همسفری تا که به لابی برسی چیکار باید بکنی.
اولین بار وقتی ماهای آخر حاملگیم سر نازنین بود خانم را دیدمش وارد آسانسور که شدم طبق عادت سلام دادم اما جواب نداد و نگاهم کرد و یک دفعه بدون مقدمه و با یِ حالتی گفت : حامله ای اینقدر ورم داری ؟ !! فقط نگاهش کردم و یک لبخند کوتاه .
خلاصه هر دفعه می بینمش فقط انرژی منفی بهت تو همان چند ثانیه میده حالا با یک کلمه یا یک اظهار نظر منفی مثلا اینجا هوا نیست ! یا خیلی گرمه ! از اینجور حرفا ...
خلاصه برای سوار شدن آسانسور هم یجورایی باید استرس بکشم پیش خودم میگم اصلا نباید بزرگش کنم و بهش اهمیت بدهم باید تمرین کنم برام مهم نباشه هرچی بهش فکر کنی مطمئنا جذبت میشه.
دیروز نازنین بغلم بود و داشتم میرفتم پایین توی حیاط یک کم گلدان ها را نگاه کنیم تا درب را باز کردم اون تو بود اهمیت ندادم ... یک دفعه ای گفت ریزه چقدر چرا بزرگ نمیشه !! و بعد بلافاصله گفت چرا اینقدر با این بچه و این شکم خودتو عذاب میدی ؟ که چی بشه ... ! در آسانسور تا گفت دینگ من گفتم ببخشید ... آمدم بیرون رفتم سمت حیاط ماشین رو اما صداش داشت می آمد که با خودش می گفت خدا شانس بده میگی چیو شکمشون میاد جلو ... می خواستم برگردم چندتا درشت بارش کنم اما خودم را کنترل کردم و گفتم بابا بی خیال ((-:
پ.ن
به پیشنهاد همکارم برای این دوره بارداری ام تقریبا همان اوایل قبل از اینکه مرخصی ام اوکی بشه و نخواهم مدتی سر کار بروم یک چادر لبنانی مقنعه سرخود خریدم که دیگه از مانتو و روسری سر کردن توی تابستان و روزهای گرمش حسابی بی نیاز شدم چون جلوش کاملا بسته و پوشیده است و راحت فقط با همان سارافون حاملگیم یا یک شومیز و شلوار که زیرش بپوشم می روم بیرون و هم کلوشه و اندازه شکمم داخلش زیاد معلوم نیست و از طرفی هم چون آستین ندارد و دستهایم آزاد هست راحت می توانم نازنین را بغل بگیرم.
این حد از راحتی را سر بارداری نازنین تجربه نکرده بودم و واقعا باهاش راحتم و اصلا اذیت نمی شوم حالا طرف رسیده بهم و بدون اینکه بداند و فقط با اکتفا به چیزایی که تو ذهنش هست میگه چرا خودتو عذاب میدیییی !!؟ آخه به تو چه ... چرا سرتون به کار خودتون نیست ؟ چرا باید تو کار هم سرک بکشیم و الکی دیگران را با عینک خودمون قضاوت کنیم.
بی خیال ...
نمی دانم از دست این فسقلک خانم چیکار کنم تا ازش غافل میشم خودش را میرساند به حمام اتاق خواب و دستش را می گیره به توالت فرنگی و وامیسته و دستمال کاغذی رولی که کنارش هست می کشد و شروع میکنه پاره کردنش ... دارم دیونه می شم ((-:
واقعاً کاش آدما یاد بگیرن که «بگم به من چه، تا بهم نگن به تو چه»! حقیقتاً چرا این قدررر برای یه جماعتی سخته که اظهار نظر دربارهٔ زندگی بقیه نکنن؟ بچه داره؟ بچه نداره؟ چند تا داره؟ حجاب داره؟ بیحجابه؟ این وریه؟ اون وریه؟ شاغله؟ خونهداره؟ درس میخونه؟ بابا به تو چه مرد/زن ناحسابی؟!
خدایا چرا خلاصمون نمیکنی از دست این جماعت...