مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

الــــــــــســــــــلــــــام علـــــیـــــــکــــــــ یـــا ابـــا عــبــــدالـــلــه الــحــــــســـــــــیــــــن (ع)

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

الــــــــــســــــــلــــــام علـــــیـــــــکــــــــ یـــا ابـــا عــبــــدالـــلــه الــحــــــســـــــــیــــــن (ع)

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۸ مطلب با موضوع «روزانه نوشت» ثبت شده است

 

دیروز که روز طبیعت بود دو نفر و تقریبا نصفی نزدیکای ظهر لباس پوشیدیم و همراه دینو و یک سبد بزرگ تنقلات و یک فلاسک چای عطری و یک ظرف هندوانه قاچ شده رفتیم یک گوشه دنج توی پارک نزدیک خانه و زیلو مان را پهن کردیم . علی آقا بلافاصله مشغول سیخ کردن جوجه کباب و روشن کردن منقل و پر حرفی های مردانه شد ، دو ... سه تا خانواده گوگولی هم دور و ورمان مشغول خودشان بودند.

امروز هم که اولین روز ماه مبارک رمضان بود و دیروز هم که نشد به روال سال های قبلم به پیشواز بروم و راستش هنوز نمی دانم روزه گرفتن با شرایط من جور در می آید یا که نه ؟؟ ( باید با پزشک در این مورد حتما مشورت کنم )

خلاصه هر جوری بود امروز بیدار شدم و سحری را که نیمه آماده کرده بودم را حاضر کردم و با هر زحمتی بود علی آقا را از خواب هفت پادشاه بیدارش کردیم که حداقلش سحری بخورد حالا اینکه روزه بماند یا که نه تا عصر مشخص می شود و بر من نامعلوم !!

از همه مهمتر اینکه امروز نرفتم سر کار و چهاردهم فروردین را هم تعطیل اعلام کردم !! چون واقعاً حس و حالش نبود و دوست داشتم حتما اولین روز ماه رمضان را روزه بگیرم و نمی خواستم ساعت کار زیاد و گرفتاری های شغلی یک وقتی کار خرابی بکنند.

 

دقت کردید دیگه دوست ندارم به علت یک سری دلایل شخصی و غیر شخصی در مورد مسائل روز و شرایط و اتفاقات بصورت مستقل و جداگانه مطلب بنویسم ؟!

اینجا دیگه بیشتر در مورد کتاب هایی که می خوانم و فیلم ها و سریال هایی که می بینم خواهم نوشت.

تو همین ها هم کلی حرف و سخن هست و کلی از حرف ها و افکارم را تو همان بخش های معرفی خواهم زد.

فکر می کنم اینجوری هم جالب تر و هم ملموس تر باشند.

 

الهی به امید تو ...

۸ نظر ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۲۴
سارا سماواتی منفرد

 

بدون هیچ مقدمه و توضیح اضافی می روم سر اصل موضوع و اینکه دو هفته پیش بعد از مدت ها لکه بینی خفیفی داشتم و بعدش مثل همیشه پریود نشدم البته زیاد جدی نگرفتم و فکر کردم شاید بخاطر نامنظم شدنش باشه و یجورایی هم بخاطر مشغله ای که داشتم یادم رفت !

عصر سه شنبه بود که تو ترافیک سنگین در مسیر برگشت به خانه کلافه شده بودم که یکدفعه ای یادم افتاد که ای وای من چرا نشدم ؟؟!

وقتی رسیدم خانه رفتم سراغ کشو دنبال بی بی چک که دیدم که دو تا دارم اما یک کم قدیمی هست با این حال استفاده کردم و وقتی رفتم سراغش وای دو خط پر رنگ نشان می داد! راستش را بخواهید باورم نشد و آن یکی دیگه را هم استفاده کردم و آن هم دو خط مثبت نشان داد.

باز هم احتمال خطا دادم و زیاد جدی نگرفتم ساعت را نگاه کردم و دیدم تا آمدن علیرضا دو ساعتی وقت دارم ( نمی خواستم که بداند ) تندُ تند مانتوم را تنم کردم و چادرم را برداشتم و با عجله رفتم آزمایشگاه نزدیک خانه خیلی وقت بود همچنین هیجان و استرسی را توامان باهم تجربه نکرده بودم و خوشبختانه آزمایشگاه هنوز باز بود و آزمایش بارداری دادم.

تو راه با خودم می گفتم :

یعنی میشه ؟ خداجون یعنی همونیه که فکرش را می کنم یا این دفعه هم می خوای بعد چند روز دلسرد و کِنفم کنی؟

دیروز هنگام غروب باد سرد و نسبتا تندی می وزید برای گرفتن جواب می ترسیدم و تو دلم می گفتم ولش کن بزار یکی دو هفته دیگه !! اما بالاخره با هزار ترس و لرز و کلی دعا خواندن رفتم و جواب آزمایش را گرفتم ، نتوانستم صبر کنم تا برسم خانه و همانجا بازش کردم دیدمش و برای اطمینان بیشتر هم از متصدی آزمایشگاه پرسیدم !

با یک لبخند نصفه نیمه و با کمی بی حوصلگی در حالیکه داشت صفحه گوشیش را نگاه می کرد گفتش :

عزیزم شما بارداری ...! مبارکه ...! اگه می خواهی صبح ها فقط سونو داریم تو هفته دیگه بیا یک سونو هم بده !

نمی دانستم باید چیکار کنم بی اختیار جیغ کشیدم و می خواستم بپرم ماچش کنم اما جلوی خودم را گرفتم آخه بدجوری داشت نگاهم می کرد.

آنقدر هیجان زده شدم که داشتم بال در می آوردم و روی هوا راه می رفتم ، حال خودم را نمی فهمیدم اصلا نفهمیدم کی از آزمایشگاه بیرون آمدم و کی رسیدم خانه .

وای خداجون شکرت ... شکرت ... اصلا نمی توانم حِسم را بعد از این همه مدت بیان کنم و بنویسم.

اصلا گفتنی نیست و باید تجربه اش کنید و بهترین حس دنیاست مادر شدن و وقتی می فهمی یک موجود کوچولو در درونت شکل گرفته و ذره ذره و آرام آرام دارد رشد می کند و بزرگ می شود و قرار است تو مادرش باشی.

همانجا با خودم عهد کردم اگه بی حرف پیش همه چیز درست پیش رفت و خدا نعمتش را تکمیل کرد به مناسبت اینکه این اتفاق تو ایام فاطمیه و شهادت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها افتاده اگر بچه ام دختر شد حتما اسمش را «  نازنین فاطمه » و اگر پسر شد «  امیر علی » بگذارم.

هنوز به علیرضا نگفتم و میخواهم از این خبر خوب طی مراسم دونفره ویژه و بصورت سوپرایز و خیلی شیک و رسمی و طی چند روز آینده خدمت حضرتشان رونمایی کنم.

هنوز شاید برای خوشحالی و حتی گفتن این خبر زود باشه ... شاید شبیه یک خواب و رویای نفسگیر سحرگاهی و شاید هم یک خیال تب آلود باشد ... نمی دانم اما این هیجان و شادی آنرا حتی اگر زودگذر و کوتاه هم که باشد دوست دارم ...

محتاج دعای خیر همگی هستیم .

 

پ.ن ( یک کم بی ربط !! ) :

امروز هم با علیرضا رفتیم و بعد از کلی این پا و اون پا کردن در نبود آسترازنکا واکسن ایرانی پاستو کووک پلاس (۱) را که می گویند مخصوص دوز سوم یا همان دوز بوستر طراحی و ساخته شده را تزریق کردیم.

 

(۱) ساخت انیستو پاستور ایران و یک شرکت کوبایی

 

۱۱ نظر ۱۶ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۰
سارا سماواتی منفرد

 

دوباره تکرار شد !

این بار بهانه اش ٬ بهانه در بهانه بود ...

 

درد داشت ؟ ... نه !!

قلبم به درد آمد ...

 

سیب سرخ گونه هایم به کبودی زد

قطره اشکی آهسته غلطید ...

 

من هنوزم لبریز چشمهایش

اما او در اندیشه گسستن

 

و من در سکوت شب با قلبی زخمی 

به انتظار فردایی که شاید هرگز نیاید

 

شاعر : سارا سماواتی منفرد

۵ نظر ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۲۵
سارا سماواتی منفرد

تازه از سر کار رسیده بودم و لباس هام را عوض کرده بودم و با اینکه کمی خسته بودم یک راست رفتم سر وقت شستن ظرف های شام دیشب  ، بخاطر صدای آب متوجه  آمدن زود هنگام علیرضا نشدم که دیدم داره روی اوپن می زنه و میگه سارا کارت دارم . شیر آب را بستم و سلام دادم ، گفت : سارا لباس بپوش بریم بیرون کارت دارم.

با اعتراض گفتم : خوب کاش زنگ میزدی و زودتر میگفتی که من دیگه نیام بالا و سر راه خودم می آمدم دنبالت و کار جلوتر می افتاد ... آخه این اواخر علیرضا ماشین را داده به من که تو رفت و آمد راحت تر باشم و خودش بدون ماشین میره سرکار و به کارهاش میرسه.

هرچی گفتم کجا می خواهی بری جواب درست و حسابی نداد و گفت: حالا بیا می فهمی می خوام بریم تا همین پاساژ سنتی زیر پُل !!

گفتم به یک شرط که خودت رانندگی کنی چون حوصله ترافیک و کلاچ ، ترمز ندارم .

گفتش باشه و رفت جلوی در واحد منتظرم وایستاد تا من آماده بشم.

غُر غُر کنان لباس پوشیدم و باهم رفتیم پایین و آمدم درب ماشین را باز کنم که گفتش با اون نمی ریم !!

متعجبانه نگاهش کردم و تا خواستم چیزی بگم که سریع گفت چشم هات را ببندش و بازشون نکن و باز بدون اینکه مجال سوال دیگه ای بهم بدهد دستم را گرفت و چند قدمی رفتیم و بعد چند ثانیه گفت : باز کن ببین چی خریدم !

وای خدای من ... علی موتور خریده بود از این موتور توپول گوگولی های رنگی رنگی که هر وقت تو خیابان می دیدم می گفتم علی چقدر رنگاشون شاد و قشنگه ... کاش ماهم داشتیم !

موتوره رنگ زردش دل آدم را می برد و دوتا کلاه کاسکت جمع و جور یکی قرمز و آن یکی سبز که روی دسته و دیگری بالای چراغ جلو خودنمایی می کردند . علیرضا عادت داره روی وسایلی که دوستشون داره اسم می گذارد ... گفتم اسمش چیه ؟؟  گفت : دینو !

روشنش کرد و گفت بیا بالا ، چادرم را جمع و جور کردم و نشستم تَرکِش قبل از حرکت کلاه کاسکت سبز رنگ را داد بهم و من هم روی چادرم گذاشتم روی سرم و حرکت کردیم.

هوای نه گرم و نه سرد عصر خردادماه در حالی که باد ناشی از حرکت موتور نوازشت می کرد حسابی می چسبید رفتیم سمت دریاچه ، چیتگر و آبشار و کلی گشتیم .

قسمت خوشمزه اش هم شام هم رفتیم یک رستوران خیلی خوب و شیرینی دینو خان را مهمان همسر جان که دیگه حال خوشمون را تکمیل کرد.

هیجان این اولین بارها واقعا عالی هست !

هیچی را نمی توان با هیجان بعضی کارها برای اولین بار مقایسه کرد.

موقع برگشت تو راه پیش خودم داشتم فکر میکردم کاش چیز دیگه ای آن روز از خدا خواسته بودم !

بعضی موقع ها خدا چه زود جواب کاش هامون را می دهد و بعضی وقت ها استغفار الله مثل اینکه دوست ندارد که بشنود.

 

۴ نظر ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۲
سارا سماواتی منفرد

 

نمی خوام غُرزده باشم اما سالی که گذشت را اصلا دوست نداشتم.

در مورد ایران و جهان و امثالُهم نمی گویم حرفم در مورد خودم هست.

امسال بی هیچ تحولی در فضای اضطراب و نگرانی ناشی از کرونا به سرعت برق و باد گذشت.

من همان جایی که بودم هستم و کلا درجا زدم و به نسبت دیگران شاید عقبگرد هم کردم.

منظورم در مورد برنامه های شخصی و علایق شخصی ام هست و اصلا امسال کارنامه خوبی برای خودم نداشتم.

این را چند روز مانده به سال جدید می گویم تا عزمم را برای بهتر شدن و تغییرات و انجام تکالیف برزمین مانده در سال جدید جزم کنم.

تا از خودم انتقاد نکنم و تصمیم درونی به تغییر نگیرم حرکتی را شروع نمی کنم.

امثال خیلی تنبل بودم ...

امسال را دوست نداشتم ...   

 

شما چطور ؟؟ امسال را دوست داشتید ؟

 

     

۹ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۰۰
سارا سماواتی منفرد

 

زن ها می توانند در اوج دلتنگی لبخند بزنند و در اوج نگرانی آرام و شاد باشند و مثل همیشه با پرحرفی سرت رادرد بیاورند و غذای دلخواهت را بپزند !

همچون کودکان قهر قهر تا قیامتشان چند دقیقه بیشتر نباشد ...  

زن ها می توانند با قلبی شکسته بازهم دوستت بدارند ، ببخشند و بخندند !

تو از طرز آرایش موهایش یا رنگ رژ لبی که صبح زده یا رنگ ناخن هایش ،لباس و رنگ روسری اش یا حتی حرف هایش هرگز نمی توانی حدس بزنی که زنی که روبه رویت ایستاده دلتنگ است یا دلشکسته!!؟

مرد من فقط یک چیز را بدان ...

 

  " زن بودن کار ساده ای نیست "

۵ نظر ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۵
سارا سماواتی منفرد