مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۴ مطلب با موضوع «روزانه نوشت» ثبت شده است

 

نمی خوام غُرزده باشم اما سالی که گذشت را اصلا دوست نداشتم.

در مورد ایران و جهان و امثالُهم نمی گویم حرفم در مورد خودم هست.

امسال بی هیچ تحولی در فضای اضطراب و نگرانی ناشی از کرونا به سرعت برق و باد گذشت.

من همان جایی که بودم هستم و کلا درجا زدم و به نسبت دیگران شاید عقبگرد هم کردم.

منظورم در مورد برنامه های شخصی و علایق شخصی ام هست و اصلا امسال کارنامه خوبی برای خودم نداشتم.

این را چند روز مانده به سال جدید می گویم تا عزمم را برای بهتر شدن و تغییرات و انجام تکالیف برزمین مانده در سال جدید جزم کنم.

تا از خودم انتقاد نکنم و تصمیم درونی به تغییر نگیرم حرکتی را شروع نمی کنم.

امثال خیلی تنبل بودم ...

امسال را دوست نداشتم ...   

 

شما چطور ؟؟ امسال را دوست داشتید ؟

 

     

۹ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۰۰
سارا سماواتی منفرد

 

زن ها می توانند در اوج دلتنگی لبخند بزنند و در اوج نگرانی آرام و شاد باشند و مثل همیشه با پرحرفی سرت رادرد بیاورند و غذای دلخواهت را بپزند !

همچون کودکان قهر قهر تا قیامتشان چند دقیقه بیشتر نباشد ...  

زن ها می توانند با قلبی شکسته بازهم دوستت بدارند ، ببخشند و بخندند !

تو از طرز آرایش موهایش یا رنگ رژ لبی که صبح زده یا رنگ ناخن هایش ،لباس و رنگ روسری اش یا حتی حرف هایش هرگز نمی توانی حدس بزنی که زنی که روبه رویت ایستاده دلتنگ است یا دلشکسته!!؟

مرد من فقط یک چیز را بدان ...

 

  " زن بودن کار ساده ای نیست "

۵ نظر ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۵
سارا سماواتی منفرد

آقای شوهر چند وقتی هست که رفته تو نخ سیگار و سیگاری هست که پشت سیگار روشن می کند.

حتی چند باری هم که تو خانه تنها بودیم از من خواست که گاهی باهاش همراهی کنم!! من هم برای اینکه ناراحت نشه و از آنجا که دوست داشتم یکبار هم که شده امتحان کنم ببینم این همه سر و دست شکستن برای چی هست یکبار یکی از نصفه سیگارهایش را گرفتم و پُکی زدم و بعدش کلی سرفه و این حرفا .

راستش درست نمی دانم از کی سیگار کشیدنش این قدر  زیاد شده ؟! اما مطمئنم که چند ماهی بیشتر نیست و قبل ترها تفنّنی چی میشد که دری به تخته بخورد تا سیگاری روشن کند.

۱۶ نظر ۲۸ تیر ۹۹ ، ۲۳:۲۸
سارا سماواتی منفرد

در رِخوَت کرونایی مقابل تلویزیون خوابم برده بود که صدای انفجار مانند و تکان زلزله تمام وجودم را سرریز از استرس و آشوب کرد از زمین تِلو تِلو خوران بلند شدم .

صدای قلبم را به وضوح می شنیدم.

داد زدم علی زلزله ... زلزله !!

علی خواب بودش و تکان زلزله او را هم بیدار کرده بود و از فریاد من هراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت : " نترس بیا اینجا تو چارچوب در وایستیم"

یک کم ایستادیم و دیدیم که همسایه ها دارند بِدو بِدو از پله ها و آسانسور می روند پایین توی خیابان.

هم همه ای عجیبی برپا بود ...

به علی گفتم بیا ما هم بریم پایین ...

گفت : " وِلش کن تمام شد زیاد جدی نگیر ... ! "

گفتم پس من میرم ببینم چه خبره در حالیکه دوباره داشت می رفت که بخوابه با صدای گُنگی گفت باشه برو .

مثل دفعه قبل که تهران زلزله آمد خانم های همسایه در سریع ترین زمان و با پوشش خاصی خودشون را به خیابان رسانده بودند و شوهران گرامی هم در حال خروج خودروهایشان از پارکینگ ها !!

یک حسی بهم گفت سارا بی خیال برو بالا راحت بگیر بخواب ... گیریم چند ساعتی هم اینجا بیرون بودی چی می خواد بشه !

همینطور که داشتم می آمدم بالا دیدم هنوز هیچی نشده یِ بنده خدایی صف ماشین ها تو پمپ بنزین ها را تو اینستاش گذاشته ! تو دلم چندتا لیچار بارشون کردم و گفتم اینا دیگه کی هستند !

گوشی را خاموش کردم و گذاشتمش روی میز و دیدم علی خوابش برده و من هم خزیدم زیر لحاف و دیگه هیچی نفهمیدم .

 

 

۱۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۱۵
سارا سماواتی منفرد

 

چند روزی بود می خواستم بیایم اینجا ولی بدجوری پُشتم باد خورده بود !

بدجوری درگیر خودم ، زندگی و شُغلم بودم ولی کرونا که آمد حداقل تا حدودی از دست شُغلم و مسئولیت بیرون از خانه خلاص شدم.

این هفته آخرِ سالی که گذشت در قرنطینه و تنهایی شیرینم مشغول خانه تکانی و رُفت و روب بودم .

زمانهایی هم که علی نبود با خودم خلوت می کردم و به خیلی چیزها فکر می کردم ...

خیلی چیزها که باید دوباره مرورشان می کردم ...

چیزهایی که باید در موردشان حسابی تجدید نظر کنم ...

به کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم و انجام ندادم ...

به سفرهایی که دوست دارم بروم و نرفتم ...

به کتاب هایی که می خواستم بخوانم و نخواندم

به غذاهایی که می خواستم بپزم و نپختم ...

به لبخندهایی که باید می زدم و نزدم ...

این روزها بیرون رفتن ، خرید کردن و در یک کلام عادی بودن خیلی سخت و دشوار شده است.

وسواس دست شستن های پی در پی ، دستکش لاتکس دست کردن و ماسک زدن و مواظب این بودن که دستت به صورت و دهان و چشمت نخورد !

وسواس و استرس ...

همه اینها خیلی عصبیم می کنند ...

عصبی می شوم وقتی مردم را در صف ها و در جاده ها و در خیابان ها بی خیال می بینم.

بی خیالی و سهل انگاری و ناشی گری هم حد و حدودی دارد.

 

پ.ن :

 

ببخشید یادم رفت ... سلام ...

 

سال نو مبارک ...

 

 

۶ نظر ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۵
سارا سماواتی منفرد

 

پرده اول :

شب قبل با علیرضا حسابی جر و بحثم  شده بود و با اوقات تلخی خوابیدیم و صبح هم کمی دیرتر بلند شدم و خواب ماندم. این باعث شد با استرس از خانه زدم بیرون ، تو خودم بودم و داشتم به حرفهای دیشب علی فکر می کردم که صدای گرمپ برخورد یک چیزی به ماشین مثل یک پتک خورد تو سرم .

تو حالت گیج و ویجی و شوک از صدای برخورد بودم و قلبم داشت می آمد تو دهنم که از آیینه دیدم یک پژو از پشت زده به من تا آمدم به خودم بجنبم و کمربند ایمنی را باز کنم و بیام پایین ببینم چی شده دیدم راننده پژو آر دی نقره ای با چابکی خاصی دنده عقب گرفت و با سرعت زیادی گاز داد و رفت !!

من ماندم گیج و مبهوت و صدای بوق ماشین هایی که تازه به صحنه رسیده بودند و بد و بیراهش را به من می دادند که چرا راه را بسته ام !

یکی هم شیشه را داد پایین و در حالیکه بوق مزد گفت : " چی گم کردی ... ... !! "

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۰۰
سارا سماواتی منفرد