مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

مُحرم که می شود ...

جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۱۰ ب.ظ

 

از خیلی وقت پیش ها اول ماه محرم که می شود تا یادم می آید روسری های رنگی ام را برای دو هفته ای از جلوی دستم بر می دارم و لباس های رنگی ام را می گذارم ته ته کشوی لباس هایم و بلوز و دامن و جوراب هام یک دست می شوند مشکی .

مشکی عین بیرق و عَلم و کُتل هیئت های عزاداری امام حسین علیه السلام .

این را و خیلی چیزهای خوب دیگه که خیلی هاشون از بچگی تو ذهنم هستند و تبدیل به یک عادت شده اند را از مادربزرگم یاد گرفته ام.

خدا رحمتشون کند با اینکه برایش سخت بود اما همیشه من را با خودش همراه میکرد تا حسینیه محلمون و موقع روضه یک گوشه دنجی تو حسینیه بی صدا و آرام در غم پسر پیامبر خدا و مصیبت خواهرش اشک می ریخت.

امروز دلم خیلی هوایی شده بود همش می خواستم بروم همان محل تو همان حسینیه و همان جایی که سرم را روی دامنش می گذاشتم و با صدای زمزمه هایش من هم ناخداگاه اشکم جاری می شد.

دیشب بدجوری بُغضم گرفته بود از آن بغض های بی وقت و شاید هم با وقت ... با خودم گفتم امشب حتما باید بروم چون نازنین هم باید روزی خودش را از مجلس اباعبدالله داشته باشد هر طوری بود پاشدم و حاضر شدم و چادرم را سر کرده بودم و داشتم از در می رفتم بیرون که علی دستم را گرفت و نگذاشت که بروم . برگشتم داخل که بهم گفت ممکنه برایت خوب نباشد اما وقتی دید اصرار می کنم با ایتکه خیلی خسته بود تسلیم شد و گفت که خودم می برمت و رفت که لباس بپوشد.

نمی دانم چی شد شاید خودم هم خیلی خسته بودم و آخه این روزها سر موضوعی بی خود و بی جهت به خودم خیلی فشار آورده ام تا این فاصله که علی لباس بپوشد همانطور که جلوی در منتظرش ایستاده بودم حالم یک دفعه بد شد و بد جوری سرم گیج رفت و بعدش نفهمیدم که چی شد  ...

وقتی چشم باز کردم دیدم روی تخت بیمارستان هستم و سُرم به دستم وصله و علی و مادرم و مادرشوهرم هم نگران تو قسمت اورژانس بیمارستان بالای سرم هستند.

بعدا فهمیدم که بعد از اینکه حالم بهم خورده و افتاده بودم زمین و بیهوش شده بودم علی مجبور شده زنگ بزند اورژانس و من را برسانند بیمارستان.

خدا را شکر فعلا خطر از سرمان گذشته و به لطف صاحب این روزها حالم خوبه خوب هست و سریع مرخصم کردند و دکتر گفته که خیلی باید مواظب حودم باشم خیلی بیشتر از قبل باید استراحت کنم و مراعات یکسری از مسائل را بکنم .

حیف شد که نتوانستم بروم و می دانم که این عاشورا و تاسوعا نمی شود که آنجا باشم.

 

دعایم کنید .

۰۱/۰۵/۱۴

نظرات  (۱)

۱۴ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۲ محسن رحمانی
سلام
اجرتون با امام حسین (ع)
خداروشکر که خوبید.
ان شاالله حاجتروا باشید.
پاسخ:
سلام آقای رحمانی

عزاداریهاتون قبول ، همچنین شما .

ممنون


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">