مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

شب بارانی بود و آبستن یک گریه ی طولانی !

راه می رفتم و هی خون جگر می خوردم

در سرم فکر و خیالی که نمی دانی بود !

ناگه چو مهتاب زان میان گذشتی ...

آه لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد !!

همه ی مصر به دنبال زلیخا بودند!

چو ندیده بودند تو را چنین دیوانه بودند!

دریاب مرا دلبر بارانی من ...

 

پی نوشت  :

اصل این شعر با نام " لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد " برای شاعر معاصر گرانقدر آقای "  مرتضی عابد پور لنگرودی" هست. (در قسمت پیوند های روزانه هم اصل شعر را قرار دادم )

و اما ...

شعری که مربوط به این پُست هست از در هم ریزی و تغییر شعر ایشان و ناشی از تراوشات ذهن همسر جان بنده در این ایام قرنطینه خانگی و پس از وبگردی های این چند روزه هست.

خلاصه که همسر جان فیلشان یاد هندوستان نموده اند و جهت تشکر از تحمل ایشان در خانه توسط اینجانب هوس شعر گفتن به سرشان زده و خوب نتیجه این شده دیگه !! به بزرگی خودتان ببخشید winkcheekyblush

تو اخبار آمده بود که دعواهای زناشویی تو این مدت سه برابر شده !

تو در همسایه ما که اینجوری بوده دیشب و امروز صبح دو تا از همسایه ها زن و شوهر حسابی فحش و فحش کاری داشتند coolno .

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۱
سارا سماواتی منفرد

 

باز در خاطره ها ، یاد تو ای رهروِ عشق

شعله سرکشِ آزادگی افروخته است

 

یک جهان بر تو بر همّت و مردانگی ات

از سرِ شوق و طلب ، دیدهِ جان دوخته است

 

نقش پیکار تو در صفحه تاریخ جهان

می درخشد ، چو فروغ سَحَر از ساحل شب

 

پرتویش بر همه کس تابد و می آموزد

پایداری و وفاداری در راه طلب

 

چهرِ رنگین شفق ، می دهد از خون تو یاد

که ز جان بر سر پیمان ازل ریخته شد

 

رهروِ کعبه عشقی و در آفاق وجود

با پرِ شوق سوی دوست برآری پرواز

 

جان به قربان تو ای رهبرِ آزادی و عشق

که روانت سرِ تسلیم نیاورد فرود

 

زِ آن فداکاریِ مردانه و جانبازیِ پاک

جاودان بر تو و برعشق و وفای تو درود

 

 

 

شعر با تخلیص از استاد شفیعی کدکنی

۰۹ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۷

 

بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است

شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است

آنچنان می فشرد فاصله راه نفسم

که اگر زود اگر زود بیایی دیر است

رفتنت نقطه پایان خوشی هایم بود

دلم از هرچه و هرکس که بگویی سیر است

سایه ای مانده ز من بی تو که آینه هم

طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است

کاش می بودی و با چشم خودت می دیدی

که چگونه نفسم با غم تو در گیر است

تارهای نفسم را به زمان می بافم

که تو شاید برسی ، حیف که بی تاثیر است ...

 

شاعر : سوگل مشایخی

 

 

۴ نظر ۱۴ آذر ۹۸ ، ۰۸:۴۷
سارا سماواتی منفرد

 

 

پاییز که باشی می دانی ...

زیر پای عابران ، کوچه بی قرار بهار نشسته !

آخر قصّه پاییز همیشه بهار است !

حتی اگر از زمستانی سخت بگذرد !

پاییز که باشی ، به تقویمت بهار بر می گردد !

 

 

 

شاعر : مژده لواسانی ( کتاب خونِ انار گردن پاییز است )

 

۳ نظر ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۳۰

 

من از خیلی چیزها می ترسیدم ...

از مادیان سپید پدر بزرگ

از مدیر مدرسه

از قیافه عبوس شنبه

چقدر از شنبه ها بیزار بودم

خوشبختی من از صبح پنج شنبه آغاز می شد

عصر پنج شنبه تکه ای از بهشت بود

شب که می شد در دورترین خواب هایم

طعم صبح جمعه را می چشیدم !

 

 

سهراب سپهری

۴ نظر ۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۶:۳۰

 

و زندگی

مرا تکرار می کند به سانِ بهار

که آسمان را و علف را .

و پاکی آسمان

در رگِ من ادامه می یابد ...

 

 

احمد شاملو

۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۱