بی تو مهتاب شبی ، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
بی تو مهتاب شبی ، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
دیدمت لرزید دستم ، چادر افتاد از سرم !
یک نفر پرسید: خوبی ؟! گفتم : اکنون بهترم !
زیر لب با اخم گفتی : چادرت را جمع کن
خنده رو ، آهسته تر گفتم : اطاعت سرورم
عاشق این غیرت و مردانگی هایت شدم
عشقِ پاکت مردِ با احساسِ من ! شد باورم
عشق تو رنگین کمان پاشیده بر دنیای من
هم تو عشقِ اولم هستی ، هم عشقِ آخرم
هرچه در انکار کوشیدم نشد ، ناممکن است !
آخرش هم عشقِ من ! فهمید گویا مادرم
کرده شاعر دختری مغرور را چشمت عزیز
تا نگاهم باز کردی ، چادر افتاد از سرم !
شاعر : طاهره اباذری
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم ؟
حال همه خوب است ، من اما نگرانم ...
شاعر : فاضل نظری
از تو عبور می کنم فقط نگاه میکنی !
من اشتباه می کنم ، توام گناه می کنی .