مردی به نام اُوه
سونیا خنده رو بود و بدون توجه به اینکه سرنوشت چه چیزی جلوی پایش می گذاشت همیشه نکات مثبت را می دید و اُوه ... خب ... اُوه بود.
دیگران این حرف را رُک و راست به سونیا می زدند! ظاهراً اخلاق اُوه از اول دبستان مثل پیرمردهای کله خر بوده و سونیا می توانسته شوهری بهتر پیدا کند.
ولی اُوه از نظر سونیا آدمی خسیس و ناجور و بدخلق نبود.
سر اولین شام او را از لای گل های صورتی که برایش خریده بود تماشا می کرد،در کت تنگ قهوه ای پدرش که روی شانه های محزونش کِش می آمد و به عدالت و انسانیت و سخت کوشی شدیداً معتقد بود و به دنیایی که در آن حق باید به حق دار برسد،نه دنیایی که آدم در آن مدال کسب کند یا دیپلم یا هر مدرک دیگری بگیرد،نه ... معتقد بود که همه چیز باید همانطور باشد که می بایست باشد!
سونیا به این نتیجه رسید که چنین مردی در این دوره و زمانه کم پیدا می شود و به همین دلیل تصمیم گرفت اُوه را سفت بچسبد.
شاید اوه برایش شعر نمی نوشت،زیر پنجره اش آوازهای عاشقانه نمی خواند و با هدیه های گرانقیمت به خانه نمی آمد ولی هیچ مردی به خاطر او چند ماه هر روز چندین ساعت در مسیر مخالف خانه اش نمی رفت تنها به این دلیل که سوار قطاری شود که او سوار است و کنارش بنشیند و به حرف هایش گوش دهد.
سونیا نوایی از درونش شنید و تمام آن لحظات فقط متعلق به خودش بود.
پ.ن
مردی به نام اُوه اثر فردریک بکمن رمانی هست که دارم می خوانم و البته هنوز تمام نشده !
از این رمان درام گونه خوشم آمد و خواستم با این پست معرفی اش کنم.