نذری
دیشب از مراسم عزاداری برمی گشتیم و پیاده بودیم که نزدیک محلمان خانه ای نذری می دادند.
علی گفت : بیا نذری بگیریم و بریم خانه و واستادیم تو صف نذری .
بعد از کلی معطلی و اینجور حرفا دیگه دو سه نفر مانده بود که به من برسد یک آقایی آمد جلوی در و گفت: خانم ها نذری تمام شد و چندتایی بیشتر نمانده و وانستین !
یک دفعه قیامتی برپا شد و نفرات پشتی به سوی درب خانه هجوم آوردند و صف بهم خورد و دعوای شدیدی هم چند لحظه بعد از این حرکت بین کسانی که نوبتشان رسیده بود و آنهایی که از عقب هجوم آورده بودند در گرفت .
چشمتان روز بد نبیند چه فحش هایی که رد و بدل نشد !!
در این گیر و دار یک خانم نسبتا قوی هیکل یکی از خانم ها را هل داد که خورد به من و بنده خدا تعادلش را از دست داد و غذایش ریخت روی چادرم .
از عصبانیت داشتم منفجر می شدم اما خودم را کنترل کردم.
خلاصه سهم من از ماجرای نذری این بود !
آخرش هم بی خیال شدم و فقط با نذری که علی توانسته بود بگیره برگشتیم خانه!
باز سمت آقایون بهتر بود و آنها با تمام شدن نذری راحت تر کنار آمده بودند !
آدم صحنه هایی می بیند که ... ولش کن فقط می توانم بگویم متاسفم برای خودمان .
قصه ماه را زیاد شنیده ایم ...
قصه آب که درست مقابل چشمایت بی آبرو شد ...
قصه چشمهایت که نذر چشم های حسین (ع) شد ...
به پایان قصه برادریت که می رسیم دلم از جا کنده می شود
می دانم آخر قصه تو حسین کمر خم می کند ...
آخر قصه تو حسین تنها می شود ...
تنهاترین سردار ...
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللّهُ اخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
صادقانه بگویم
امروز هیچ دسته یا محله ای نرفتم و ترجیح دادم به وبلاگم سروسامانی بدهم
قرآن بعد از ظهر را هدیه کردم به مقام حضرت عباس
واقعا پوستین وارونه از دین و عاشورا بسیار بدتر از بی دینی هست به اعتقاد من