در رِخوَت کرونایی مقابل تلویزیون خوابم برده بود که صدای انفجار مانند و تکان زلزله تمام وجودم را سرریز از استرس و آشوب کرد از زمین تِلو تِلو خوران بلند شدم .
صدای قلبم را به وضوح می شنیدم.
داد زدم علی زلزله ... زلزله !!
علی خواب بودش و تکان زلزله او را هم بیدار کرده بود و از فریاد من هراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت : " نترس بیا اینجا تو چارچوب در وایستیم"
یک کم ایستادیم و دیدیم که همسایه ها دارند بِدو بِدو از پله ها و آسانسور می روند پایین توی خیابان.
هم همه ای عجیبی برپا بود ...
به علی گفتم بیا ما هم بریم پایین ...
گفت : " وِلش کن تمام شد زیاد جدی نگیر ... ! "
گفتم پس من میرم ببینم چه خبره در حالیکه دوباره داشت می رفت که بخوابه با صدای گُنگی گفت باشه برو .
مثل دفعه قبل که تهران زلزله آمد خانم های همسایه در سریع ترین زمان و با پوشش خاصی خودشون را به خیابان رسانده بودند و شوهران گرامی هم در حال خروج خودروهایشان از پارکینگ ها !!
یک حسی بهم گفت سارا بی خیال برو بالا راحت بگیر بخواب ... گیریم چند ساعتی هم اینجا بیرون بودی چی می خواد بشه !
همینطور که داشتم می آمدم بالا دیدم هنوز هیچی نشده یِ بنده خدایی صف ماشین ها تو پمپ بنزین ها را تو اینستاش گذاشته ! تو دلم چندتا لیچار بارشون کردم و گفتم اینا دیگه کی هستند !
گوشی را خاموش کردم و گذاشتمش روی میز و دیدم علی خوابش برده و من هم خزیدم زیر لحاف و دیگه هیچی نفهمیدم .