مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

 

 اصلا فکر نمی کردم یک صبح بخیر ساده واتساپی و احوالپرسی تبدیل بشه به یک سفر یک روزه حال خوب کن و در نوع خودش منحصر بفرد.

سه شنبه ای رها صبح بهم پیام داد که :  سارا فردا چیکاره ای ؟ 
 گفتم : چطور مگه ؟
 گفت : هوس سوهان کردم ...
 گفتم : یعنی چی ؟ خوب برو بخر !!
 گفت : نه ... داغ داغش را می خواهم !!

 میای فردا بریم قم هم زیارت می کنیم و هم سوهان تازه و داغ بخریم؟
گفتم : وای رها جان به خدا یک چند وقتیه تو سرم هست که بریم زیارت حضرت معصومه (س) ولی موقعیتش بخاطر اینکه علیرضا سرش شلوغه تا حالا پیش نیامده ...
بعد از کلی سبک و سنگین کردن قرار شد صبح چهارشنبه که عید میلاد پیامبر هم هست و تعطیله برویم ...

فقط باید قبلش به علیرضا می گفتم که قراره یک سفر زنانه برویم و این می توانست تبدیل به اولین سفر مستقلم بعد از ازدواجمون بشود.

زنگ زدم علیرضا و موضوع را گفتم ... اولش گفت : نه !! نمیشه با دو تا بچه کوچک.

در مقابل اصرارم و اینکه بهش گفتم تو ناز آفرین را نگه دار و من نازنین را با خودم می برم کوتاه آمد و دیگه چیزی نگفت (((-:

شب صبحی که قرار بود برویم وسایل نازنین را همه اش را آماده کردم و تو یک ساک گذاشتم که چیزی یادمان نرود و برای فردا علیرضا هم غذا درست کردم که برای فردا ظهر غذا داشته باشد و وسایل نازآفرین را هم همه را روی اپن آشپزخانه جلوی دست گذاشتم و کارهایی را که علی باید انجام بدهد هم برایش نوشتم 😅

علیرضا غرغر می کرد و می گفت: من نمی فهمم این چه کاری هست این وسطه و تو این هوای گرم ؟! 
صبح رها با دخترش آرشیدا تقریبا نزدیکای ۷ بود که آمدند و من هم نازنین فاطمه را آمادش کرده بودم و علی هم بیدار بود تا وسایل را ببریم پارکینگ داشتم می رفتم بیرون که جلوی در رها بهم گفت : سارا یک خواهش ... میشه یکی از چادرات را بهم قرض بدهی و با خودت بیاری ؟!

نگاهش کردم ... داشت خنده ام می گرفت ولی جلوی خودم را گرفتم و فقط لبخند زدم ... تو دلم گفتم تو شالت را هم درست سر نمی کنی و همش رو شانه ات هست ، چادر می خواهی دیگه چیکار ؟ 

از لحاظ قد من یکی دو سانت کوتاهتر از رها هستم و او از من کمی لاغرتر است بنابراین لباسام بهش می خورد ... 

مراسم بدرقه توسط آقایان انجام شد و قبل از حرکت به علیرضا گفتم : اگر مامانم زنگ زد و سراغم را گرفت ماجرای سفر را بهش نگو خودم بعد بهش می گم ...  

۲ نظر ۲۱ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۲۹
سارا سماواتی منفرد

 

 این چند روز برای من ترکیبی بود از کارهای روزمره، کمی خستگی ، دلخوری و بحث و البته تجربه‌های تازه.

پنج‌شنبه بعدازظهر که مامان ناهید بچه‌ها را با خودش برد، فرصتی پیدا کردم کمی بخوابم. بعدش رفتم پیش مامانم که مثل هر سال با کمک دوست‌ها و همسایه‌هاش برای ۲۸ صفر آش شله‌قلمکار نذری می‌پزد.

راستش کاش نرفته بودم مثل پارسال که نرفتم … چون سر موضوع تتو بحثمان شد ... مامان مثل خیلی از مادرها هنوز با این چیزها کنار نیامده و فکر می‌کند بچه‌بازی است.

چون یه دامن بلند تنم بود حواسم بود که جوراب ضخیم بپوشم ولی وقتی داشتم با دختر همسایه مامان ، سیما صحبت می کردم که داشت از تتو هایش حرف می زد مامان آن قسمت از حرفام که راجع به تجربه خودم بود ناخواسته شنیده بود و دیگه نمی شد ازش پنهان کنم ... بحث کوتاه بود، اما ته دلم را سنگین کرد.

با این حال همان روز و روز بعدش پیشش ماندم تا در پختن و پخش نذری کمکش کنم. همین بودن و کمک کنارش باعث شد کم کم اخمش تبدیل به لبخند و کمی تعریف از من جلوی دوستانش بشود و موقعی که برمی گشتم دیگه ازش دلخور نبودم ... به همین سادگی ... مامان ها همینطوری هستند دیگر (((-:

رسیدم خانه باز بهم زنگ زد و دوباره کلی نصیحت و این بار تو حرفشان بهم گفت تو دوستی و رفت و آمد با رها هم تجدید نظر کنم این را دیگه کجای دلم بگذارم  ...

وسط این روزها برای خودم وقتی کوچکی پیدا کردم و گوش دادن به کتاب « خدمتکار » نوشته‌ی فریدا « مک فادن » را شروع کردم.

این نوع رمان‌ها برای من مثل یک پنجره‌ی تازه‌ هستند پر از معما و پیچیدگی شخصیت‌ها و چقدر بهش احتیاج دارم وقتی رمان گوش می دهم انگار ذهنم از کارهای تکراری روزمره جدا می‌شود و وارد دنیای دیگری که می شود که همان دنیای موازی ذهنم هست .

در کنار همه این‌ها،کارهای ریز و درشت خانه، بازی با بچه‌ها و بردنشان به پارک برای تاب بازی و سرسره سواری،ظرف شستن، کمی نرمش و پیاده روی در پارک در حالیکه نازنین خانم بغلم هست و نازآفرین توی کالسکه مثل موزاییک‌های کوچکی هستند که تصویر زندگی ام را این روزها می‌سازند.

شاید به چشم نیایند اما جمع شدن همین تکه‌های کوچک است که به من حس سرزندگی و آرامش می‌دهد.

وسط همه این کارها یک گلدان پتوس هم خریدم ... عاشق پتوس با آن گیسوان همیشه سبز و آویزان دلنشینش هستم (((-:

۵ نظر ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۲۰:۵۵
سارا سماواتی منفرد

 

  دیروز عصر که با علیرضا از خرید برمی‌گشتیم، مثل خیلی وقت‌ها دوباره توی ترافیک گیر کردیم. قبلش هم بهش گفته بودم: « امروز خیلی خسته‌ام، کاش خودت بری » غرغری کرد و گفت: «دست تنها سخته...»
آخرش باهم رفتیم و بچه ها را قبلش گذاشتیم خانه مادر شوهر بنده خدا نمی دانست چی بگه 😅😎

بیشتر خریدها رو خودم انجام دادم ولی موقع برگشت، کیسه‌های خرید عقب ماشین ولو شده بودن و من فقط به این فکر می‌کردم که همین وقت نصفه‌ نیمه‌ای که ته روز برای ما می‌مونه، حیفه توی میدان تره‌بار و فروشگاه‌های شلوغ دود بشه به هوا.

علیرضا گفت:

« سارا به نظرم خوشبختی اینه آدم خودش رو کمتر درگیر خرید و مصرف کنه. هرچی وابستگی کمتر، آزادی بیشتر »

یه لبخند کج و کوله تحویلش دادم و گفتم :

« درسته، ولی این چیزایی که میگی بیشترشون ضروری‌ان ، نمی‌شه لباس بچه‌ها یا وسایل خونه رو نخریم. به جای این‌که بگیم دلبستگیه، می‌شه با یه روش راحت‌تر انجامش داد تا وقتمون تلف نشه ، مثلاً چرا از پلتفرم‌هایی مثل دیجی‌کالا یا بانی‌مد که هستند استفاده نکنیم؟ هم توی وقت و انرژی صرفه‌جویی می‌شه، هم بعضی وقت‌ها تخفیف می‌دن و خرید به‌صرفه‌تر می‌شه. من بیشتر خریدهای خونه و خودمو آنلاین انجام می‌دم؛ نه وقتم هدر می‌ره، نه وسوسه می‌شم چیزای اضافه بخرم. فقط میوه و گوشت و مرغ رو هنوز ترجیح می‌دم حضوری بخرم.»

علیرضا سری تکون داد و گفت:
« فرقش همینه ، تو راحت خرید می‌کنی بدون دردسر، البته یه کم گرون‌تر. من می‌گم کلاً کمتر بخریم تا راحت‌تر باشیم. تازه لذت خرید حضوری هم سر جاشه »

همین‌جوری وسط ترافیک رسیدیم به یه جمع‌بندی ساده زن و شوهری :
«خوشبختی فرمول آماده نداره ... برای یکی یعنی کم‌کردن خواسته‌ها و برای یکی دیگه یعنی برآوردن نیازها بدون استرس 🫣 »

آخرش به خودم گفتم شاید خوشبختی چیزی جز این نباشه:

یاد گرفتنِ نگاه درست به زندگی و تغییر به موقع، توی این دنیای پرسرعت.

🌸✨

۴ نظر ۲۸ مرداد ۰۴ ، ۱۴:۳۵
سارا سماواتی منفرد

 

   واقعاً برای رسیدن آخر هفته ها لحظه شماری می کنم نه که قراره اتفاق بزرگی بیفته همین که فرصتی پیش بیاد که هم به کارهای شخصی ام برسم و هم یک کمی فرصت فرار از روزهای کشدارم را داشته باشم.

بخاطر تعطیلی از قبل با رها ( همسایه دیوار به دیوار مون ) برای رفتن به آرایشگاه مجاور کلینیکشان ( رها توی کلینیک زیبایی کار می کند ) هماهنگ کرده بودم خیلی تعریفشان را می کرد ...

بخاطر آقا جون چند وقتی بود که به موهام دستی نزده بودم و می خواستم موهایم را کوتاه کنم و بعدش بلوند تیره همراه با هایلایت کرم نسکافه ای و تو دلم خدا خدا می کردم که کارشان خوب باشد .

این چند ماه اخیر برای من پر از اتفاقات خسته‌کننده بود و زندگیم شبیه یک لیوان چای سرد شده بود و حسم این بود که دلم تغییر می خواست حتی اگر این تغییرات کوچک ظاهری باشند تا کمی هیجان و رنگ به زندگیم برگردد.

هوای داخل آرایشگاه پر بود از بوی رنگ مو، لاک ناخن و اسپری مو که تو هم دیگه ادغام شده بودند ... صدای موزیک ، سشوار و قهقهه خنده‌ دخترهایی که با هم لاس می‌زدند همه‌جا رو پر کرده بود.
گوشه سالن یه صدای «وززززز» می‌اومد. اول فکر کردم دارن بیرون چیزی را می برند ولی بعد دیدم نه بابا، دستگاه تتوئه! یکی داشت رو مچ دستش طرح می‌زد. همینجوری زل زده بودم که رها از آن طرف صدا زد سارا جان فکر کنم اولین باره که تتو زدن را داری از نزدیک می بینی ؟
اومد کنارم و آروم دم گوشم گفت: بیا تو هم بزن.

گفتم: وای نه عزیزم ... فکر کنم کار درستی نباشه در ضمن ممکنه علیرضا هم خوشش نیاد.

با شیطنت خاصی گفت مگه رو پیشونیت می زنند که همه ببینن! من قول می دهم بهت آسیبی نرسه و خوب این یعنی حله دیگه و نهایت مکروهه ... مطمئن باش شوهرت هم عاشقش میشه و سورپرایز ((-:

یکی از آرایشگرها که داشت گوش می داد اومد وسط و درحالیکه چشمک می زد گفت که جایی بزن که تو دید نباشه ... خودت و شوهرت ببینید و جلب توجه نکند همون موقع تلفنش زنگ و خورد و دیگه نتوانست ادامه بدهد ...
یجورایی وسوسه شده بودم راستش چیزی ته قلبم را قلقلک می داد ولی مغزم می گفت اگه گناه باشه و شرعا درست نباشه چی؟

اگه مامان بفهمه بگه کارت در شأن زن متاهل با دو تا بچه نیست چی ؟ اگه علیرضا خوشش نیاید چی؟

از همه بدتر مامان ناهید بفهمه که وسط اربعینی زحمت بچه ها را انداختم رو دستش و رفتم دنبال تتو و رنگ کردن موهام چی بهش بگم آخه ؟

خدای نکرده یک وقت خط قرمز های خودم را رد نکرده باشم ؟ 

این وسط یه صدای توی سرم آمد و گفت: بی خیال ، بدن خودته ... دختر !! تو فقط یه تغییر کوچیک می‌خواهی واسه خودت ...
تغییر که مثل یک نسیم خنک صبحگاهی وقتی از پنجره میاد تو و پرده ها را کنار می زند و نور میفته روی خودی که مدتی هست فراموشش کردی ...

تو همین فکرها بودم که رها زد روی شانه هایم و گفت: بــــــبینش چه رفته تو فکر ، سارا زندگی خیلی کوتاهه ... ولش کن یچیزی میشه دیگه اصلا بیا رو ران پات بزن فکر کنم جای خوبیه ... ؟

۶ نظر ۲۵ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۵۵
سارا سماواتی منفرد