اصلا فکر نمی کردم یک صبح بخیر ساده واتساپی و احوالپرسی تبدیل بشه به یک سفر یک روزه حال خوب کن و در نوع خودش منحصر بفرد.
سه شنبه ای رها صبح بهم پیام داد که : سارا فردا چیکاره ای ؟
گفتم : چطور مگه ؟
گفت : هوس سوهان کردم ...
گفتم : یعنی چی ؟ خوب برو بخر !!
گفت : نه ... داغ داغش را می خواهم !!
میای فردا بریم قم هم زیارت می کنیم و هم سوهان تازه و داغ بخریم؟
گفتم : وای رها جان به خدا یک چند وقتیه تو سرم هست که بریم زیارت حضرت معصومه (س) ولی موقعیتش بخاطر اینکه علیرضا سرش شلوغه تا حالا پیش نیامده ...
بعد از کلی سبک و سنگین کردن قرار شد صبح چهارشنبه که عید میلاد پیامبر هم هست و تعطیله برویم ...
فقط باید قبلش به علیرضا می گفتم که قراره یک سفر زنانه برویم و این می توانست تبدیل به اولین سفر مستقلم بعد از ازدواجمون بشود.
زنگ زدم علیرضا و موضوع را گفتم ... اولش گفت : نه !! نمیشه با دو تا بچه کوچک.
در مقابل اصرارم و اینکه بهش گفتم تو ناز آفرین را نگه دار و من نازنین را با خودم می برم کوتاه آمد و دیگه چیزی نگفت (((-:
شب صبحی که قرار بود برویم وسایل نازنین را همه اش را آماده کردم و تو یک ساک گذاشتم که چیزی یادمان نرود و برای فردا علیرضا هم غذا درست کردم که برای فردا ظهر غذا داشته باشد و وسایل نازآفرین را هم همه را روی اپن آشپزخانه جلوی دست گذاشتم و کارهایی را که علی باید انجام بدهد هم برایش نوشتم 😅
علیرضا غرغر می کرد و می گفت: من نمی فهمم این چه کاری هست این وسطه و تو این هوای گرم ؟!
صبح رها با دخترش آرشیدا تقریبا نزدیکای ۷ بود که آمدند و من هم نازنین فاطمه را آمادش کرده بودم و علی هم بیدار بود تا وسایل را ببریم پارکینگ داشتم می رفتم بیرون که جلوی در رها بهم گفت : سارا یک خواهش ... میشه یکی از چادرات را بهم قرض بدهی و با خودت بیاری ؟!
نگاهش کردم ... داشت خنده ام می گرفت ولی جلوی خودم را گرفتم و فقط لبخند زدم ... تو دلم گفتم تو شالت را هم درست سر نمی کنی و همش رو شانه ات هست ، چادر می خواهی دیگه چیکار ؟
از لحاظ قد من یکی دو سانت کوتاهتر از رها هستم و او از من کمی لاغرتر است بنابراین لباسام بهش می خورد ...
مراسم بدرقه توسط آقایان انجام شد و قبل از حرکت به علیرضا گفتم : اگر مامانم زنگ زد و سراغم را گرفت ماجرای سفر را بهش نگو خودم بعد بهش می گم ...