دیروز نازآفرینم یکسالش شد و شب یک جشن تولد ساده و خیلی نقلی و خودمانی طور برای خودمان گرفتیم. مهمان ها به غیر از خودمان ، دونفر بودند که شب هم ماندند !
کیکش را هم خودم پختم که با اینکه شبیه کیک تولد های آماده نبود و بیشتر به کیک صبحانه می مانست و فکر کنم خوشمزه بود ، شاید هم من فکر می کردم خوشمزه شده بود و بقیه هم یا رعایت حالم را کردند و چیزی نگفتند ولی بر خوب بودن مزه و طعمش صحه گذاشتند ...
صبحش که مادر شوهر آمد گفتم امروز سر کار نمی روم ، ناراحت شد و گفت چرا بهم قبلا نگفتی من هم به کارهایم برسم ؟
گفتم ببخشید یادم رفت بهتون بگم ولی حقیقتش داشتم پنهانکاریمو توجیح می کردم ، می خواستم اون هم باشه و من راحت تر به کارهایم برسم و خود خواهیم باعث شده بود راستش را نگم ولی بر خلاف انتظارم مادر شوهر غرغر کنان رفتش و دست به دامن مامان خودم شدم که بعد از کلی خواهش و تمنا استجابت شد.
احساس می کنم بچه ها مخصوصا نازنین بیشتر به مامان ناهیدشون وابسته شده چون زمان هایی که من نیستم آزادی عمل خیلی بیشتری دارد و خلاصه حرفش همجوره برو هست و خیلی لوس شده ولی وقتی با من هست و در مقابل خواسته های بیش از حد و غیر منطقی اش پاسخ مثبت نمی دهم بدجوری بدقلقی می کند و جدیدا خواهرش را هم اذیت می کند و صدای گریه آن را هم در می آورد.
زمان هایی که باید به خواهرش برسم ، پوشکش را عوض کنم و بهش شیر بدهم بیشتر اذیت می کند و هر جوری که سعی می کنم بهش توضیح بدهم و مشارکتش را جلب کنم باز کار خودش را می کند خلاصه زمان هایی میشه که می خواهم سرم را محکم بزنم به دیوار (((-: و باید بگم این روزها خیلی عصبی شده ام .
این معادله از زمان رفتن مادر شوهرم تا آمدن علیرضا برقرار هست و وقتی علیرضا می آید درسته یک نفس کمی راحت می کشم اما نازنین خانم صبح که قشنگ استراحت هاش را کرده غروب حسابی پر انرژی و سرحال منتظر پذیرایی از ما در خانه هست (((-:
هرچی هم از مامان ناهید می خواهم بعد ظهر نگذارد بخوابد که سر شب زودتر خوابش ببرد فکر کنم اصلا توجهی نمی کند.
علیرضا که می آید اول بدو میره بغل باباش و بعد از کلی ماچ و بوس و قربون صدقه که تحویل می گیرد در مرحله بعدی تازه مشغول بازی باهم می شوند و علیرضا هم چون به سازش بیشتر وقتها می رقصد (((-: رابطه خوبی باهاش دارد و این وسط آدم بد قصه من هستم که سعی و تلاشم این هست که بیشتر نگاه تربیت محور در ارتباط باهاش داشته باشم.
آخرش هم اینقدر هر دوشان بعد از اینکه خسته شدند و باطریشان تمام شد می خوابند و من می مانم یک خانه منهدم شده و بردن نازین خانم به رختخواب خودش (((-:
اعتراف میکنم این وسط ها مقداری هم حسادتم میشه و دیگه فرصتی برای اینکه ما دوتا بشینیم و مقداری باهم حرف بزنیم و من کمی حرف تراپی بشم ، برایمان باقی نمی ماند خوب دوست دارم که علیرضا توجه بیشتری به خواسته ها و ارتباطمون داشته باشه ولی اینقدر خسته میشه واقعا فرصتی جز موارد خیلی خیلی استثنایی که بشه راحت و متمرکز گفتگو کنیم باقی نمی ماند ...
دیروز وقتی خانم عروسکش را پرت کرد و خورد به لیوان روی اوپن آشپزخانه و لیوان افتاد و شکست کنترلم را از دست دادم و محکم زدم روی دستش و بعد خودتون می دانید کلی عذاب وجدان و پشیمانی ...
خلاصه خیلی باید روی خودم و رفتارم در مورد همه چیز کار کنم ، نمی دانم از پسش بر میآیم یا نه ؟؟