نمی دانم از کجا باید شروع کنم ؟ از شب اول جنگ یا قبلش ؟
خوب چند وقتی اینجا نبودم(۱) و واقعا سختم بود بیام و داشتم خودم را با شرایط جدیدم که مجبورم وقت و زمان کمتری به علایقم اختصاص بدهم یکجورایی کنار می آمدم ...
بعد از فوت پدر شوهر باید علاوه بر بچه ها حواسم بیشتر به علیرضا باشه و تو آن شرایط که هنوز با غمش کنار نیامده بود بیشتر از قبل هواشو داشته باشم تا زودتر خودش را پیدا کنه و بتوانیم به شرایط زندگی عادیمون برگردیم ...
پنجشنبه شب اول بچه ها را خواباندم و بعد هم خودمان خوابیدیم و قرارمان این بود که صبح زود قبل از اینکه هوا زیاد گرم بشه بریم بهشت زهرا (س) و زود برگردیم ... اصلا فکر نمی کردم که قرار هست یکی ، دو ساعت بعد با صدای انفجار های مهیب از خواب بیدار شویم.
با صدای چند انفجار شدید و پی در پی از خواب پریدم و هم زمان با من نازآفرین هم بیدار شد و گیج وحشت زده شروع به گریه کرد و بعدش نازنین هم همانطور در شوک و وحشت همزمان با علی بیدار شدند.
صدای اولی که بیدارم کرد و حالت نیمه هشیار داشتم و تا صدای دوم که شدیدتر بود شاید فقط چند ثانیه فاصله بود که از روی تخت پریدم پایین و گفتم یا باب الحوائج ... یا امام رضا ... چی بود ؟؟؟!!!
قلبم داشت می آمد تو دهنم ... صدای گریه نازآفرین امانم نداد بلافاصله رفتم سمتش و بغلش کردم و گفتم مامان جان قربونت برم هیچی نیست ... ! هیچی نیست ... ! گریه نکن خانمی ... که دوباره صدای انفجار ... شوک و وحشت مجدد سرتا پای دخترک را فرا گرفته بود و گریه اش تبدیل به هق هق شبیه سک سکه شده بود که سرش را محکم چسباند به سینه ام ...
از آنطرف علی هم نازنین را که داشت گریه می کرد محکم بغلش کرده بود و آمد سمت ما و بین چارچوب درب اتاق پناه گرفت ...
به علیرضا نگاه کردم و گفتم غلط نکنم اسرائیلی ها هستند ...
تا بچه ها را آرام کنیم و دوباره بخوابانیمشان طول کشید آفتاب صبح جمعه همه جا را روشن کرده بود ولی به نظرم حس و حال روز سنگین و دلگیر بود. تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر که زیر نویس ها و صحبت های مجری خبر از شهادت فرماندهان سپاه و متخصصان می داد ...
جنگ تحمیلی ۸ ساله که تمام شد من چند ماهی می شده که وارد سه سالگی شده بودم و خودم هیچی از آن دوران به یاد ندارم ...
گرچه مامانم داستانهای زیادی از بمباران ها و موشکباران تهران و سختی هایی که چه در دوران حاملگی و چه بعدش بخاطر من کشیده بعدها برام تعریف کرده ولی خودم تجربه و حس خاصی از جنگ نداشتم و نکته مهم درست همین جاست که وقتی امنیت و آسایش از بین می رود تازه ارزش واقعی این مفاهیم برایمان روشن می شود و می فهمیم چه گوهری هست امنیت و آرامش در سایه اقتدار....
بچه ها خیلی ترسیده بودند و هربار که صدای ضد هوایی و انفجار می آمد باید آرامشان می کردیم ... از محل کارم که تماس گرفتند و گفتند بانوان همکار بصورت دورکاری کارهاشان را در صورت نیاز انجام بدهند و نیاز به حضور فیزیکی نیست خیلی خوشحال شدم ، انگار که دنیا را بهم داده اند ...
علی هم گفت فعلا چند روزی کار را تعطیل می کنم ببینیم چی میشه ...
همه اینها دست به دست هم داد که با اولین پیشنهاد خروج از تهران که از طرف مادرم داده شد بار و بندیل مان را هول هولی بستیم و با هزار وعده و وعید مادر شوهرم را هم راضی کنیم که همراه ما بیاید چون علیمی گفت بدون مادرم من جایی نمی رم ...
رفتیم خانه خواهرم آمل که خیلی وقت بود قرار بود بریم پیششان ولی راستش موقعیتش پیش نیامده بود و از آنجا هم چند روزی رفتیم خانه روستایی پدر شوهرش که بین آمل و نور بود ...
مسیر رفت را به عمد از اتوبان تهران -شمال رفتیم که چشمتان روز بد نبیند ۱۴ ساعت تو راه بودیم ...
محشری بود برای خودش بخشی از طولانی شدن راه بخاطر این بود که پلیس هر چند کیلومتر خودروها را بین نیم ساعت تا چهل دقیقه متوقف می کرد که علتش را نفهمیدم ...
از آنجا که ساعت ۶/۵ عصر حرکت کردیم به تاریکی هوا خوردیم و از شانس من علیرضا اهل رانندگی شبانه نیست و فکر کنم طفلکی تحت فشار شرایط مجبور به حرکت شده بود .
بعد از تونل کندوان مجبور شدم بخاطر اینکه خوابش گرفته بود من رانندگی کنم و با اینکه ترافیک بود و میلیمتری جلو می رفتیم مشکل خواب آلودگیمو با یکی ، دو لیوان نسکافه مخلوط با قهوه حل کردم و بخیر گذشت... از طرفی هم تجربه خوبی تو رانندگی خارج از شهر و جاده کوهستانی برایم بود ...