من خودم هستم ، بی خود این آیینه را روبروی خاطره نگیر !
هیچ اتفاق خاصی نیافتاده است !
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله برخاستم !
سید علی صالحی
من خودم هستم ، بی خود این آیینه را روبروی خاطره نگیر !
هیچ اتفاق خاصی نیافتاده است !
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله برخاستم !
سید علی صالحی
دیروز ...
مردم : آقا هوا نداریم !
مسئولین محترم : عوضش آب و برق دارید !
امروز ...
مردم : آب هم که قطع شد ؟!
مسئولین محترم : عوضش برق که دارید !
فردا ...
مردم : برق هم که رفت !!
مسئولین محترم : عوضش هنوز زنده اید !
الهام از کاریکاتور آقای محسن ظریفیان
برای فریب دادن عده ای را شیر می کنند و عده ای را خَر !!
مواظب باشید حیوان صفت نشوید !!
بازنده ، بازنده است چه درنده ، چه چرنده !!
خورخه لوئیس بورخس
روز شماری مکن !
حتی اگه فکر می کنی در مهلکه افتاده ای روز شماری مکن .
حالا هم لحظه شماری مکن ! شب نمی تواند تمام نشود .
طبیعت شب آن است که به سوی صبح برود ، نمی تواند یگ جا بماند مجبور است بگذرد اما وقتی تو ذهنت را اسیر گذر لحظه ها کنی ، خودت لحظه ها را سنگین و سنگین تر می کنی !
بگذار شب هم راه خودش را برود ...
متن از : محمود دولت آبادی
پ.ن
این روزها حال همه چیز خراب است از آب و هوا و اقلیم کشور گرفته تا جامعه و اقتصاد و حال و روز مردمان اطراف .
این روزها حس و حال هیچ کاری ندارم حتی نوشتن ...
فقط نگاه می کنم ...
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید.
سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود!
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست این چگونه ممکن خواهد شد ؟!
گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت.
گاهی خودش را روی زمینۀ روشن برگ ها ی درختان می انداخت و گاهی فریاد بر می آورد و می گفت : " من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید. "
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقـهِ زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه از این زندگی خسته بود ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود .
یک روز رو به خدا کرد و گفت : " خدای خوبم این رسمش نیست ، من به چشم هیچ کس نمی آیم . کاشکی کمی بزرگتر مرا می آفریدی ! "
خدا گفت : " اما عزیز کوچکم ! تو بزرگی ، بزرگتر از آن چه فکر می کنی . حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی . رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای عزیزکم! راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی ، دیده نمی شوی ! اما اباید خودت را از چشم ها پنهان کنی تا دیده شوی . "
دانه کوچک معنی حرف های خدای مهربان را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند .
گذشت و گذشت تا اینکه سالها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و باشکوه بود که دیگر هیچکس نمی توانست او را ندیده بگیرد.
سپیداری که به چشم همه می آمد !
اما من نمی خواستم باز هم آن زن باشم ، آن زنی که به چشم های همسر آندریاس نگاه کرد و همه چیز را دریافت .
زنی که به من می گفت زندگی ما و حتی کوچکترین جزئیات آن از پیش مقدر شده است ، به دنیا می آیی ، به مدرسه می روی و به دانشگاه تا شوهر پیدا کنی.
ازدواج می کنی ( حتی اگر شوهرت بدترین مرد دنیا باشد ) فقط برای اینکه دیگران نتوانند بگویند هیچکس تو را نخواست .
صاحب فرزند می شوی ، پیر می شوی و آخرین روزهای زندگیت را در حالی سر می کنی که روی یک صندلی در پیاده رو نشسته ای و رهگذران را تماشا می کنی و وانمود می کنی از همه چیز زندگی باخبری ، در حالی که نمی توانی این ندا را در قلبت خاموش کنی که می گوید :
" می توانستی راه دیگری انتخاب کنی "
پ .ن :
آخرین کتابی که توانستم به لطف این چند روز تعطیلی بخوانم اسمش " جاسوس " است .
نوشته نویسنده معروف برزیلی پائولو کوئیلو
ترجمه از پرتو شریعتمداری و چاپ سوم از انتشارات جهان کتاب .
رمان " جاسوس " داستان ماتا هاری* است از زبان خودش در قالب آخرین نامه ای که قبل از اعدام به وکیلش می نویسد در میانه برزخ مرگ و بخشودگی .
* ماتاهاری رقصنده معروف و بدنامِ هلندی اصل که در واپسین سالهای جنگ جهانی اول در فرانسه به جرم جاسوسی متهم و سپس دستگیر و در نهایت اعدام گردید.
او زنی بود که بی پروا زندگی کرد و سرانجام بهای سنگینی نیز برای این جسارتش پرداخت .