مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

آن ساعت طبق برنامه کلاس دوم (ج) دبستان دخترانه مکتب صادق دیکته داشتیم.

من و بقیه همکلاسی هایم در حال نوشتن دیکته لغات بودیم . خانم معلم لغات را تک تک و بصورت شمرده می خواند و در طول و عرض نیمکت ها قدم می زد.

من سر میز کنار پنجره نشسته بودم و سرم بر روی دفتر دیکته ام بود.

۹ نظر ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۹
سارا سماواتی منفرد

 

چشمهایت را می بوسم
می دانم،
هیچ کس
هیچ گاه
در هیچ لحظه ای از آفرینش؛
آن چه را که من
در گرگ و میش نگاه تو دیدم
نخواهد دید
چشمهایت را می بوسم،
و زیر بارانی از واژه های تکراری،
تازه می شوم.

 

متن از  : نیلوفر لارى پور

۲ نظر ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۰۸

 

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم ؟

حال همه خوب است ، من اما نگرانم ...

 

 

شاعر : فاضل نظری

۳ نظر ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۹:۴۵

چند روز پیش در مقابل اصرار خیلی زیاد یکی از همکلاسی های سابقم وسوسه شدم که در دورهمی آنها برای اولین بار شرکت کنم ؛ خوب در این سال ها تنها با میزبان گهگاهی ارتباطات و تماس تلفنی داشتم . 

وقتی به خانه دوستم رسیدم اولین مهمان بودم و بالطبع جز میزبان که شناخت بیشتری نسبت به من داشت بقیه ورود من را ندیدند و وقتی که بقیه مهمان ها آمدند

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۶ ، ۱۷:۲۰
سارا سماواتی منفرد

 

از تو عبور می کنم فقط نگاه میکنی !

من اشتباه می کنم ، توام گناه می کنی .

 

 

۹ نظر ۲۲ دی ۹۶ ، ۰۹:۱۳

 

کیسه سیب زمینی ها را گذاشتم رو ترازو ...

میوه فروش گفت : پنج هزار و سیصد ...

از کیفم دو تا دوهزارتومنی و یک هزار تومنی و سیصد تومن پول خرد گذاشتم رو میزش ، در حالیکه برشون می داشت گفت : "حاج خانم از این پولا پاره تر نداشتی که بدی ما !! " و بدون اینکه منتظر جواب بشه ادامه داد : " تور خدا ببین ... این ها را از کی گرفتی ... "

گفتم : " یکی مثل شما ! " و ادامه دادم : " خیلی سخت می گیری ... اینها که خوبه " و در حالی که کیسه سیب زمینی ها را برمی داشتم گفتم: " یک موقع بابا بزرگ من سال شست و پنج ؛ شصت و شش کل حقوقش پنجهزارتومن بود و با اون یک خانواده چهار نفره را ظرف یک ماه اداره می کرد و تازه مادربزگم از اون پول پس انداز میکرد اما حالا من برای یک نصفه کیسه سیب زمینی  پنج هزار و سیصد تومن پول دادم ! و با گفتن تشکر و بدون اینکه منتظر جوابش بشوم از مغازش خارج شدم ....

کیسه سیب زمینی ها را زیر چادرم پنهان کردم و قدم زنان راه افتادم سمت خانه و تمام راه به این فکر می کردم که چقدر در این سال ها پول بی ارزش شده ...

 

۸ نظر ۱۶ دی ۹۶ ، ۲۳:۴۱
سارا سماواتی منفرد