پنج هزار و سیصد ...
کیسه سیب زمینی ها را گذاشتم رو ترازو ...
میوه فروش گفت : پنج هزار و سیصد ...
از کیفم دو تا دوهزارتومنی و یک هزار تومنی و سیصد تومن پول خرد گذاشتم رو میزش ، در حالیکه برشون می داشت گفت : "حاج خانم از این پولا پاره تر نداشتی که بدی ما !! " و بدون اینکه منتظر جواب بشه ادامه داد : " تور خدا ببین ... این ها را از کی گرفتی ... "
گفتم : " یکی مثل شما ! " و ادامه دادم : " خیلی سخت می گیری ... اینها که خوبه " و در حالی که کیسه سیب زمینی ها را برمی داشتم گفتم: " یک موقع بابا بزرگ من سال شست و پنج ؛ شصت و شش کل حقوقش پنجهزارتومن بود و با اون یک خانواده چهار نفره را ظرف یک ماه اداره می کرد و تازه مادربزگم از اون پول پس انداز میکرد اما حالا من برای یک نصفه کیسه سیب زمینی پنج هزار و سیصد تومن پول دادم ! و با گفتن تشکر و بدون اینکه منتظر جوابش بشوم از مغازش خارج شدم ....
کیسه سیب زمینی ها را زیر چادرم پنهان کردم و قدم زنان راه افتادم سمت خانه و تمام راه به این فکر می کردم که چقدر در این سال ها پول بی ارزش شده ...
بعله درسته
اما فک کنم سمت شما هنوز ارزونه ها
نصف کیسه پنج و سیصد؟؟