مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید و حتی اگر دوست نداشتید
و موافق نبودید ممنون می شوم که کمی وقت بگذارید و
نظر بدهید حتی کوتاه ، چون من گوش شنوایی دارم ...


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

 

 

پاییز که باشی می دانی ...

زیر پای عابران ، کوچه بی قرار بهار نشسته !

آخر قصّه پاییز همیشه بهار است !

حتی اگر از زمستانی سخت بگذرد !

پاییز که باشی ، به تقویمت بهار بر می گردد !

 

 

 

شاعر : مژده لواسانی ( کتاب خونِ انار گردن پاییز است )

 

۳ نظر ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۳۰

 

 فکر نمیکردم از دیدن فیلم « متری شش و نیم» خوشم بیاد ، نمی دانم چرا در مقابل دیدنش مقاومت می کردم،داستانش را نمی دانستم اما همش فیلم « ابد و یک روز » برایم تداعی می شد که فکر کنم شاید به خاطر یکی بودن بازیگراش بود !

اما بر خلاف تصوّرم افسوس خوردم کاش این فیلم را در خود جشنواره و در سالن سینما دیده بودم .

 

            

فیلمی خوش ساخت از آقای روستایی (کارگردان) و بازی های خوب پیمان معادی و نوید محمد زاده و پر از دیالوگ های تامل برانگیز و شنیدنی، فیلمی که دیدن دوباره اش خالی از لطف نیست.

متری شش و نیم بر خلاف سنّت قدیمی سینمای ایران از قانون به مجرم می رسد و قهرمان از چارچوب قانونی اش خارج و فرمی ضد قانون به خود می گیرد.

ریتم فیلم خوب هست و بسیار خوش ساخت تر و مهیج تر از ابد و یک روز است.

این فیلم اجتماعی فیلمی نیست که با یکبار دیدن به راحتی از کنارش بگذری و ذهن بیننده را حسابی درگیر خودش می کند.

پس اگه ندیدید حتما توصیه می شود   ((-:

 

۴ نظر ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۴۶
سارا سماواتی منفرد

 

بازرگانی در بغداد زندگی میکرد روزی از خانه به قصد بازار بیرون آمد غریبه ای را دید که با حیرت و تعجب او را می نگرد.

به سوی خانه بازگشت و توشه ای اندک فراهم نمود و سوار بر اسب راهی سامراء شد.

شب در سامِراء منزلی گرفت و خواست که استراحت کُند که عزرائیل به سراغش آمد و گفت می خواهم جانت را بگیرم.

بازرگان گفت : ای فرشته مرگ می دانم که چاره ای جز تسلیم در مقابلت ندارم اما پیش از آنکه جانم را بگیری سوالی دارم که می خواهم به آن جواب دهی و آنگاه تسلیم تو هستم.

عزرائیل به او گفت : بپرس !

بازرگان گفت : صبح که از خانه بیرون آمدم و تو را دیدم چرا با تعجب و حیرت زده مرا نگاه می کردی؟!

عزرائیل گفت : برای اینکه وعده دیدار با تو در سامراء داشتم و هنگامی که تو را در بغداد دیدم متعجب شدم !!

آنگاه عزرائیل جان بازرگان بگرفت ...

 

نتیجه این داستان با شما ...

 

 

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۳۰
سارا سماواتی منفرد

 

 چیزی که الان دارم میگم شاید عمومیت نداشته باشه و هرجایی یا هر محله ای شرایط خودش را داشته باشه اما من بی سر و صداترین و بی روح ترین محرم زندگی ام تا الان را دیدم و تجربه کردم.

نمی دانم دلیلش چی بود ؟؟

مربوط به گرانی ها و سنگین شدن مخارج بود ؟؟ یا خدای نکرده زبانم لال بی تفاوت شدن مردم ؟؟

شاید هم ...

به هرحال این محرمی نبود که هر سال می آمد و می دیدم.

ظهر عاشورا آمد و من نفهمیدم که ظهر شده !!

ظهر تاسوعا رفتم مسجد محلمان که همیشه تو دهه محرم برنامه های مفصلی دارد وقتی می خواستیم بریم داخل به علیرضا گفتم : « چرا اینقدر امروز خلوته انگار نه انگار که تاسوعاست !! » آخه سال های پیش هر وقت می خواستی بری داخل بواسطه جمعیت زیاد راه پیدا نمی کردی اما با کمال تعجب خیلی راحت رفتم داخل و وضو گرفتم برخلاف همیشه نماز ظهر و عصر تاسوعا را به جماعت خواندم.

خلاصه برای من که اینجوری بود ...

شما را نمی دانم ؟؟

۵ نظر ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۱۵
سارا سماواتی منفرد


سقراط وارد جمعی شد از مردان آتنی که گروهی نامتجانس از سوفیست ها و خطیبان و مردان سیاست تا دوستداران فلسفه در میانشان بود.

با صدای بلند خطاب به حاضرین گفت : « من از همه شما داناترم »

همه نگاه ها به سوی سقراط خیره شد و عده ای که او را نمی شناختند با خود گفتند عجب پیرمرد زشترو و گزافه گویی است !

بودند در آن میان عده ای هم که اورا می شناختند و می دانستند در پس این اظهار فضل ناشیانه حکمتی نهفته است.

پس از اندکی سقراط دوباره گفت :

    «  براستی که من داناترین شما هستم ! چراکه به نادانی خویش آگاهم و شما اینگونه نیستید. »

 

 

 

۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۰۰

 

برای کربلایی شدن باید از همه چیزت بگذری حتی از خودت ...

وگرنه هیچوقت از قبرستان تعلقات بیرون نخواهی آمد و اگر هم بیایی یا به بیراهه خواهی رفت یا در میانه راه به یزید خواهی پیوست ...
کم نبودند آنها که سینه چاک حسین (ع) می نمودند اما آنجا که باید فریاد بزنند،سکوت کردند و آنجا که باید پا در رکاب کنند،گوشه انزوا برگزیدند و سر در گریبان دنیا فرو بردند.

برای رسیدن به حسین (ع) هم شور می باید و هم شعور ...

 

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ

 

 

پ.ن

متن از من نیست و نویسنده آنرا هم نمی شناسم.

۶ نظر ۱۸ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۴۸