مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید و حتی اگر دوست نداشتید
و موافق نبودید ممنون می شوم که کمی وقت بگذارید و
نظر بدهید حتی کوتاه ، چون من گوش شنوایی دارم ...


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

 

نمی دانم چه سری هست بیشتر وقت ها که می خواهم سوار آسانسور بشم تا صدای دینگ می آید و درب را باز می کنم با اون روبرو می شم !؟

منظورم همسایه دو طبقه بالاترمون هست از اون آدمایی که تحملش حتی برای چند دقیقه هم سخته ... یجور خاصی وراندازت میکنه از اون نگاه های از بالا به پایین و سنگین که آدم نمی داند تو اون چند لحظه کوتاه که باهاش همسفری تا که به لابی برسی چیکار باید بکنی.

اولین بار وقتی ماهای آخر حاملگیم سر نازنین بود خانم را دیدمش وارد آسانسور که شدم طبق عادت سلام دادم اما جواب نداد و نگاهم کرد و یک دفعه بدون مقدمه و با یِ حالتی گفت : حامله ای اینقدر ورم داری ؟ !! فقط نگاهش کردم و یک لبخند کوتاه .

خلاصه هر دفعه می بینمش فقط انرژی منفی بهت تو همان چند ثانیه میده حالا با یک کلمه یا یک اظهار نظر منفی مثلا اینجا هوا نیست ! یا خیلی گرمه ! از اینجور حرفا ...

خلاصه برای سوار شدن آسانسور هم یجورایی باید استرس بکشم پیش خودم میگم اصلا نباید بزرگش کنم و بهش اهمیت بدهم باید تمرین کنم برام مهم نباشه هرچی بهش فکر کنی مطمئنا جذبت میشه.

دیروز نازنین بغلم بود و داشتم میرفتم پایین توی حیاط یک کم گلدان ها را نگاه کنیم تا درب را باز کردم اون تو بود اهمیت ندادم ... یک دفعه ای گفت ریزه چقدر چرا بزرگ نمیشه !! و بعد بلافاصله گفت چرا اینقدر با این بچه و این شکم خودتو عذاب میدی ؟ که چی بشه ... ! در آسانسور تا گفت دینگ من گفتم ببخشید ...  آمدم بیرون رفتم سمت حیاط ماشین رو اما صداش داشت می آمد که با خودش می گفت خدا شانس بده میگی چیو شکمشون میاد جلو ... می خواستم برگردم چندتا درشت بارش کنم اما خودم را کنترل کردم و گفتم بابا بی خیال ((-:

 

پ.ن

به پیشنهاد همکارم برای این دوره بارداری ام تقریبا همان اوایل قبل از اینکه مرخصی ام اوکی بشه و نخواهم مدتی سر کار بروم یک چادر لبنانی مقنعه سرخود خریدم که دیگه از مانتو و روسری سر کردن توی تابستان و روزهای گرمش حسابی بی نیاز شدم چون جلوش کاملا بسته و پوشیده است و راحت فقط با همان سارافون حاملگیم یا یک شومیز و شلوار که زیرش بپوشم می روم بیرون و هم کلوشه و اندازه شکمم داخلش زیاد معلوم نیست و از طرفی هم چون آستین ندارد و دستهایم  آزاد هست راحت می توانم نازنین را بغل بگیرم.

این حد از راحتی را سر بارداری نازنین تجربه نکرده بودم و واقعا باهاش راحتم و اصلا اذیت نمی شوم حالا طرف رسیده بهم و بدون اینکه بداند و فقط با اکتفا به چیزایی که تو ذهنش هست میگه چرا خودتو عذاب میدیییی !!؟ آخه به تو چه ... چرا سرتون به کار خودتون نیست ؟ چرا باید تو کار هم سرک بکشیم و الکی دیگران را با عینک خودمون قضاوت کنیم.

بی خیال ...

نمی دانم از دست این فسقلک خانم چیکار کنم تا ازش غافل میشم خودش را میرساند به حمام اتاق خواب و دستش را می گیره به توالت فرنگی و وامیسته و دستمال کاغذی رولی که کنارش هست می کشد و شروع میکنه پاره کردنش ... دارم دیونه می شم ((-:

۲ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۱۲
سارا سماواتی منفرد

 

... معرفی کتاب صوتی ...

 

خیلی اتفاقی فیلمش را دیدم و خوب خیلی خوشم آمد و دوست داشتمش و بهم چسبید به هر حال ما ایرانی ها از قدیم با سریال سال های دور از خانه و الان هم که انواع و اقسام سریال های کره ای که آمده علاقه خاصی به چشم بادامی ها داریم.

این علاقه و از طرفی کنجکاوی در مورد گیشاها باعث شد وقتی کتاب صوتیش را هم دیدم تهیه اش کنم و شروع کنم به گوش دادن.

با اینکه داستان را می دانستم اما جذابیتش برام اصلا یک ذره هم کم نشده بود و بقول معروف نمی توانستم کتاب را زمین بزارم و هی دوست داشتم ادامه ماجرای سایوری را دنبال کنم. ( داستان فیلم و کتاب از نظر روایی چندان مطابقتی ندارد )

وقتی کتاب را گوش می دهی این نکته اش مهمه که زندگی در کنار همه بدی‌ها و خوبی‌ها ، بالا و پایین هاش چقدر جای زیبایی برای بودن است یک حس خوب به آدم منتقل میشه.

خلاصه اینکه تو آن مدتی که گوش می کردم من هم با سایوری همراه بودم باهاش زندگی می کردم و در کنارش بودم.

کتابخوان این کتاب خانم سحر بیراوند هست که واقعا در خوانش کتاب و اجرای نقش ها یک تنه سنگ تمام گذاشته اند و جذابیت این کتاب صوتی با اجرای ایشون چند برابر هم شده و از موقعی که این کارشون را گوش کردم سایر کتاب های صوتی با اجرای ایشون را تو لیست گذاشتم.

خواندن و گوش کردنش را حتما توصیه می کنم .

در مورد گیشاها هم تا فکر بد نکرده اید باید بگم که آنها زنانی آموزش دیده و تربیت شده در ژاپن هستند که مراحل طولانی آموزش و کارآموزی را طی می کنند که با رقص، موسیقی سنتی ژاپنی و ترانه خواندن مهمانان حاضر در یک مهمانی را سرگرم کنند و آنها را نباید با با اویران اشتباه گرفت که این دومی در واقع  روسپی هستند که تنها به مشتریان خاص سرویس می‌دهند البته برخی از گیشا‌ها نیز وارد روابط جنسی می‌شدند  ولی در اصل کار آن‌ها اجرا کننده برنامه‌های سرگرم کننده بوده هست.

نویسنده کتاب هم آرتور گلدن نویسنده آمریکایی هست که البته بخش زیادی از زندگیش را تو ژاپن گذرانده و این داستان را از شخصیت واقعی سایوری نوشته است.

ترجمه خانم بیات هم روان و خوب هست و داستان پردازی کتاب هم جای حرف ندارد.

 

                                     

۲ نظر ۱۳ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۰۱
سارا سماواتی منفرد

 

تو زمان های خیلی دور شبی از شب ها تو همین طهران تو محله ای وسط های شهر دو تا جاهل مست که خیلی هم سرشون گرم گرم بوده و به اصطلاح خودشون پاتیلِ پاتیل بودن و از کاباره ای بر می گشتند آواز خوان و سرخوش وارد کوچه بن بستی می شوند.

القصه وقتی ته کوچه که می رسند می بینند که مسیر بسته است دومی رو میکنه به اولی میگه : « داداش حالش نیست که برگردیم بیا دیوار را هُل بدیم بریم جلو ... ! »

اولی هم میگه : « خوب باشه داداش حرف بدی نیست بزنیم تو کارش » و جفتشون کت هاشون در می آورند و می گذارند کنار دیوار و با تمام زوری که داشتند شروع می کنند به هل دادن دیوار ...

از قضای روزگار دزدی زرنگی هم که از دزدی از خانه ای در کنار دیوار داشته بر می گشته و همانطور که می آید بیرون با کت این دو نفر مواجه می شود و وقتی آنها را مشغول می بیند بقول معروف کور از خدا چه می خواهد دو چشم بینا و کت ها را هم بر می دارد با خودش می برد.

بعد از چند دقیقه مست ها که حالا خسته شده بودند برای رفع خستگی و استراحت دست از هل دادن می کشند و می نشینند که عرقشون را خشک کنند .

اولی که می بیند کت هاشون نیست به دومی میگه : « دادش مثل اینکه خیلی جلو رفتیم بهتره برگردیم عقب و کت هایمان را هم برداریم !! »

 

پ.ن

بی مزه بود ؟ اما من فکر نمی کنم خیلی هم بامزه بود  ((-:

۶ نظر ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۵۲
سارا سماواتی منفرد

 

... معرفی کتاب ...

 

دنبال کتابی کوتاه و کم حجم برای خواندن سریعش بودم که اتفاقی به کتاب دوزخ ژان پل سارتر برخوردم.

بی هیچ پیش زمینه ای شروعش کردم و تا حالا هم کتابی از سارتر نخوانده بودم.

سارتر نویسنده معروف و هستی گرا ( اگزیستاسیالیست ) فرانسوی است و اگر خیلی خلاصه بخواهیم بدانیم که هستی گرایان چی میگن این هست که وجود مادی انسان مقدم بر جوهر روحش هست و انسان به میل خودش سرنوشتش را انتخاب می کند و هیچ هدف و ارزش و وظیفه ای که به او جهت بدهد و مسیری را تحمیل کند وجود ندارد و انسانه که باید دست به خلق ارزش و معنا بزند و بعنوان وظیفه انتخاب کند و افراد مسئول اعمالشون هستند.

انسان موجودیه که مرتب در حال تغییر و نو شدن هست و وجودی انتخابگر دارد و اوست که با این انتخابها زندگیش را معنا می دهد و بدون این اصل زندگی معنایی ندارد. ( کلی حرف و حیث دیگه که می توانید جستجو کنید و بخوانید و جایش در اینجا نیست )

برگردیم سر کتاب دوزخ که تصویری تحریف شده از آنچه ما دوزخش می دانیم ارائه می دهد.

در اینجا خبری از آتش و تاریکی و انواع و اقسام داغ و درفش و عذاب های فیزیکی که تو ذهنمان هست نیست.

در این نمایشنامه دو زن یکی جوان و دیگری میانسال و یک مرد در اتاقی که همیشه روشن است و هیچ را خروجی پس از ورود به آن وجود ندارد اسیر جهنم هستند.

آیینه ای نیست و خوابی وجود ندارد و تنها پنجره ای است که می توانند از آن زمین و آشنایانشان را نظاره کنند !

عذابشان آتشی نیست که روحشان را شکنجه کند بلکه تحقیری است که از پس فرو افتادن نقاب ها و ظاهرسازیهاشان در پیش چشم یکدیگر مجبورند تحمل کنند و این چهره بی نقاب خود و در پیش دیگران است که جهنم توست. ( این برداشت خودم بود و سارتر به  تعبیری در جایی می گوید : جهنم دیگرانند ...! )

یعنی آن آزادی انتخابی و عملی که در مقابل اتفاقات داریم از بین رفته و استرس مواجهه با موقعیت ها چندین برابر و غیر قابل تحمل و شکنجه کننده در موقعیتی که هی تکرار و هی تکرار و هی تکرار می شود.

هیچ گریزی وجود ندارد ...

 

                    

 

خواندنش را توصیه میکنم و اگر دوست داشتید بیایید اینجا و در موردش بنویسید.

۵ نظر ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۴
سارا سماواتی منفرد

 

بیایید فکر کنیم هر کدام از ما یکی مثل خودمون تو جهان موازی وجود دارد cool که همین خصوصیت های اخلاقی و رفتاری ما را دارد ولی شاید انتخاب ها ی متفاوت و دیگری در بزنگاه های مختلف زندگی داشته و حالا اون سارای مثل من که تو جهان موازی هست من دوست دارم چطوری باشه ؟

راستش امیدوارم او سارا رشته دیگه ای انتخاب کرده باشه و وارد یکی از زیر مجموعه های علوم انسانی مخصوصا رشته تاریخ و یا علوم سیاسی شده باشه و اگه هم قرار باشه کار کند حتما استاد دانشگاه باشد. blush

اصلا کاش تو شهری غیر از تهران باشد و تو یکی از روستاهای منطقه سوادکوه زندگی کند بخاطر اینکه هم خوش و آب و هواست و هم شرجی نیست. laugh

صبح ها اول بره ورزش و فرصت کافی برای دنبال کردن علایقش داشته باشه و مجبور نباشه هر روز صبح زود تو ترافیک بره سر یک کار کسل کننده .

امیدوارم اون سارا زودتر بچه دار شده باشه و سه ، چهارتا دختر و پسر قد و نیم قد هم داشته باشد. heart

اگه اون سارا پیانیست خوبی هم شده باشه واقعا معرکه هست و امیدوارم تو اون جهان بخاطر زن بودن جلوی علایق و خواسته هاش چه به زور و چه بواسطه نگاه های غلط سد نشده باشد. wink

امیدوارم بخاطر زن آفریده شدنش مجبور نبوده باشه زیر نگاه های مرد سالار خودش را ثابت کنه و آزار دیده باشه. angel

امیدوارم تو انتخاب هایش حداقل آزادتر بوده باشه و مجبور نبوده باشه همیشه بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند. surprise

همسرش بیشتر به افکارش اهمیت بده و اصلا شوهرش هم مثل اون عاشق تاریخ و سیاست باشه و هی باهم فیلم ببینند و کتاب بخوانند و بحث کنند و تا می توانند مسافرت به دور دنیا و شهرهای مختلف ایران بروند.

امیدوارم تو روستاشون آدم ها اینقدر به کار هم کار نداشته باشند و همه بهم دیگه محبت و عشق تقسیم کنند. smiley

امیدوارم با همسرش سر چیزای کوچیک جر و بحث الکی نکنند و شوهرش وقت و حوصله بیشتری داشته باشد. devil

خیلی خوب می شد سارا تو دنیای موازی تو این خانه های ویلای طور که کلی مرغ و خروس و درخت میوه تو حیاطش هست زندگی کنه و هر روز با صدای پرنده ها و نوازش نسیم خنک و با طراوت صبحگاهی که از لای پنجره وارد اتاق خوابشون میشه از خواب بیدار می شه و صبحش را شروع کند.

بهتره دیگه اون سارا را با زندگیش تو اون شهر خوش و آب و هوای کوچیک تنها بگذارم و برگردم به زندگی خودم آخه نازنین بچه ام داره بی تابی می کند ... فکر کنم باید عوضش کنم crying

 

این مطلب را به دعوت چالش یاسمن گلی بعنوان من دیگر در جهان موازی نوشتم.

۵ نظر ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۳
سارا سماواتی منفرد

 

در زندان شماره چهار سکوت و فرصت کافی فراهم بود تا در تنهائی خود به روزگاری که بیرون از زندان منتظر من است فکر کنم و با مردان اسطوره واری زندگی کنم که هرکدام دریای دانائی بودند و برای هر پرسش پاسخی محکم و مستدل داشتند که اعتقاد خود به حقانیت آنها را با گذراندن ایام جوانی خود در زندان به اثبات رسانده بودند.

تماشاگه یگانه ای بود و من به آدم ها و سرنوشت آدم های روبروی خودم نگاه می کردم و چیز هایی را می دیدم که کس دیگری نمی دید.

کدامیک از آنها اگر فرصت دوباره ای برای زندگی داشت باز همان را انجام می داد که انجام داده بود ؟

سکوت و فرصت زندان شماره چهار به علاوه رویدادهای چندی از من آدم تازه ای آفرید.

اما بدون تردید مادر تمام تحولات افکار من اندیشیدن در مورد مرگ بود.

من مرگ خود را زندگی کرده بودم و در آن لحظات به زندگی و مرگ خود می نگریستم.

در زندان شماره چهار در مقابل چشمانم مردانی با چهره های چروکیده و موهای سپید می دیدم که تمام روزگار جوانی را به خاطر اعتقادات و رویاهای خود در زندان گذرانده بودند ، همان ها که بعضی از جوان ها آنها را خائن و فسیل شده می نامیدند و همان هایی که برای بعضی های دیگر قدیس و مظهر اعتقادات انقلابی بودند .

باید مرده می بودم و برحسب اتفاق هنوز زنده بودم و دیری نمی پایید که آزاد می شدم و همه چیز مرا بسوی مرگ دعوت می کرد.

مرگی شبیه به امیر پرویز و مهدی ... یا نوعی از زندگی شبیه به اسطوره های زنده مقابل چشمانم.

آیا می خواستم اینگونه زندگی کنم یا آنگونه بمیرم؟

آیا تمام معنای زندگی در همین محدوده خلاصه می شد ؟

آیا ارزش من فقط به همین اندازه بود؟

ارزش آدمی تنها همین است ؟

آیا داستانی که بر سنگ قبر من نوشته خواهد شد همان انتظاری بود که از زندگی داشتم ؟

چرا آدم ها به مرگ فکر نمی کنند ؟

جدا فکر می کنم که اگر آدم ها به مرگشان فکر کنند بهتر زندگی می کنند .

فکر کردن به مرگ ما را به مرگ نزدیک نمی کند ما را به زندگی نزدیک می کند.

 

 

برشی از خاطرات امیر حسین فطانت از کتاب خاطراتش

 


پ.ن

در مورد این کتاب بعدا حتما مفصل خواهم نوشت .

هرکسی می تواند از این حرف ها برداشت آزاد خودش را داشته باشد بدون اینکه از پس و پیش اتفاقاتی که بر گوینده آن گذشته خبر داشته باشد ... بدون پیش داوری  .

 

۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۰