مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۴ مطلب با موضوع «روزانه نوشت» ثبت شده است

 

دیشب از مراسم عزاداری برمی گشتیم و پیاده بودیم که نزدیک محلمان خانه ای نذری می دادند.

علی گفت : بیا نذری بگیریم و بریم خانه و واستادیم تو صف نذری .

بعد از کلی معطلی و اینجور حرفا دیگه دو سه نفر مانده بود که به من برسد یک آقایی آمد جلوی در و گفت: خانم ها نذری تمام شد و چندتایی بیشتر نمانده و وانستین ! 

یک دفعه قیامتی برپا شد و نفرات پشتی به سوی درب خانه هجوم آوردند و صف بهم خورد و دعوای شدیدی هم چند لحظه بعد از این حرکت بین کسانی که نوبتشان رسیده بود و آنهایی که از عقب هجوم آورده بودند در گرفت .

چشمتان روز بد نبیند چه فحش هایی که رد و بدل نشد !!

در این گیر و دار یک خانم نسبتا قوی هیکل یکی از خانم ها را هل داد که خورد به من و بنده خدا تعادلش را از دست داد و غذایش ریخت روی چادرم .

از عصبانیت داشتم منفجر می شدم اما خودم را کنترل کردم.

خلاصه سهم من از ماجرای نذری این بود !

آخرش هم بی خیال شدم و فقط با نذری که علی توانسته بود بگیره برگشتیم خانه!

باز سمت آقایون بهتر بود و آنها با تمام شدن نذری راحت تر کنار آمده بودند !


آدم صحنه هایی می بیند که ... ولش کن فقط می توانم بگویم متاسفم برای خودمان .

 


 

قصه ماه را زیاد شنیده ایم ...

قصه آب که درست مقابل چشمایت بی آبرو شد ...

قصه چشمهایت که نذر چشم های حسین (ع) شد ...

به پایان قصه برادریت که می رسیم دلم از جا کنده می شود

می دانم آخر قصه تو حسین کمر خم می کند ...

آخر قصه تو حسین تنها می شود ...

تنهاترین سردار ...

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللّهُ اخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ

 

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۰۸
سارا سماواتی منفرد

یک همکار دارم که از بخت سیاه چندین سالی هست که عنوان همکار را با من یدک میکشه !

ملغمه ای از رفتارهای متناقض و خدای دورویی و زیر آب زنی هست.

در ظاهر خیلی خیرخواه و مهربان نشان می دهد و متاسفانه این دورویی باعث شده همکارای دیگه کمتر از چهره واقعی و باطنیش خبر داشته باشند .

تو رو باهات خوبه ولی خدا نکنه در موردت چیزی بشنود یا بداند تنها کسی که خبر دار نمی شود همان خواجه شیرازی معروف هست .

بارها دیدمش پشت سر بهترین دوست هایش هم در حال حرافی و غیبت هست.

زیرآب زنی تا دلتان بخواهد ...

خانم خیر سرش چادریه اما وقتی می رسه سرکار چادرش را آویزان جالباسی میکنه ( ولی خداییش همیشه مقنعه اش جلوست ) .

خیلی وقت ها دیدم با همکارای مرد در حال شوخی های زننده و بگو و بخند هست !

دوتا بچه داره که پسرش طفلک فلج نخاعی هست و این طفلک را وسیله سوءاستفاده از مدیران برای دریافت اضافه کاری قرار داده .

بیچاره شوهرش که یک مهندس شرکت .... است از دستش عاصی شده .

شوهرش هرکاری می کنه که این .... خانم قصه ما بماند سر خانه و زندگیش و برای بچه ها مادری کند که تاکنون موفق نبوده .

طفلک بچه ها را از صبح می گذارد مهد کودک تا اینکه غروب که بره دنبالشان.

از نظر مالی هم دستشان به دهنشان می رسد و مشکلی ندارند هین تازگی ها یک خانه سه خوابه خریده اند ولی شوهرش حریفش نمیشه که نمیشه !

اینها به نظر من مهم نیست به هر حال زندگی خودشه ولی اصلا طینت خوبی ندارد .

اینکه ماسک آدم های خوش قلب را به چهره زده خیلی حرصم را در می آورد .

چند روز پیش مادر یکی از همکارامون فوت شد و خانم یک تاج گل به محک سفارش داده و شب جهت تسلیت به منزلشان می رود و تاج گل را هم می برد نکته جالبش اینجاست چون مسئول کارهای اداری هست دیروز دیدم داره از همکارا به خاطر اون تاج گل نفری پانزده هزارتومن دونگ جمع می کند !

سرم داشت سوت می کشید چون رویش نوشته بود از طرف فلانی ...

رفته کلی خود شیرین بازی برای طرف درآورده اون هم به خرج دیگران !

تا دلتان بخواهد از این رفتارهای زشت می توانم برایتان تعریف کنم اما تو خود بخوان حدیث مفصل را پس سرتان را درد نیاورم .

خلاصه خیلی از وجود چنین آدم مزخرفی در کنارم در عذاب به سر می برم و خلاصی هم از شرش وجود ندارد .

دوست دارم نقابش را از چهره اش کنار بزنم اما نمیشه !

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۴
سارا سماواتی منفرد

 

اولین چادر مشکی من یک هدیه بود !

هدیه ای ویژه به واسطه یک سفر !

چادر تو زندگی من خیلی یک دفعه ای آمد و خیلی آهسته و آرام جایش را برای همیشه در دل من باز کرد و همیشگی شد  ...

این قشنگ ترین تحول ماندگار در زندگی من و ماجرای آن از شیرین ترین خاطراتم هست ...

 

۱۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۲۰
سارا سماواتی منفرد

 

کیسه سیب زمینی ها را گذاشتم رو ترازو ...

میوه فروش گفت : پنج هزار و سیصد ...

از کیفم دو تا دوهزارتومنی و یک هزار تومنی و سیصد تومن پول خرد گذاشتم رو میزش ، در حالیکه برشون می داشت گفت : "حاج خانم از این پولا پاره تر نداشتی که بدی ما !! " و بدون اینکه منتظر جواب بشه ادامه داد : " تور خدا ببین ... این ها را از کی گرفتی ... "

گفتم : " یکی مثل شما ! " و ادامه دادم : " خیلی سخت می گیری ... اینها که خوبه " و در حالی که کیسه سیب زمینی ها را برمی داشتم گفتم: " یک موقع بابا بزرگ من سال شست و پنج ؛ شصت و شش کل حقوقش پنجهزارتومن بود و با اون یک خانواده چهار نفره را ظرف یک ماه اداره می کرد و تازه مادربزگم از اون پول پس انداز میکرد اما حالا من برای یک نصفه کیسه سیب زمینی  پنج هزار و سیصد تومن پول دادم ! و با گفتن تشکر و بدون اینکه منتظر جوابش بشوم از مغازش خارج شدم ....

کیسه سیب زمینی ها را زیر چادرم پنهان کردم و قدم زنان راه افتادم سمت خانه و تمام راه به این فکر می کردم که چقدر در این سال ها پول بی ارزش شده ...

 

۸ نظر ۱۶ دی ۹۶ ، ۲۳:۴۱
سارا سماواتی منفرد