خاطرات
گردش در چین و شکن های گذشته طعم غریبی دارد ، شیرین است و دلتنگ کننده .
گاه خودت را تحسین می کنی و گاه ملامت.
خاطرات مثل عکس های سیاه و سفید است با ته رنگ قهوه ای یا سبز که تو را با قدرت جادویی خود به گذشته می کشاند ، آن سان که آرزو می کنی لحظه ای بتوانی در آن ایام باشی ، حال آن که می دانی زمان هیچگاه به عقب باز نمی گردد و اندوه جانت را در بر می گیرد ...
آن نگاه هایی که از گذشته به تو خیره شده اند ...
آنهایی که دیگر نیستند ...
آن روز سیزده فروردین کنار یونجه زار ...
آن میهمانی ...
مردی که تاری به دست دارد ...
آن یکی که به تو می خندد ...
یکی سال هاست مرده و دیگری گیسوی پر چین و شکن و معطرش سپید شده و سومی هیچ از گذشته به یاد نمی آورد و تو هنوز همه ی آن ها را به یاد داری ...
از صفحه ۷۹ کتاب « برآمدن آفتاب زمستانی » نوشته استاد رضا جولایی ( نشر چشمه )
پ.ن
هوا گرفته است و پشت بند آن هوای دل من هم مثل هوای شهر خاکستری و سربی رنگ گرفته است ... همین دیگه ... حرفی نیست و این شعر ...
هوا بد است ...
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود ...
شعر از آقای هوشنگ ابتهاج