مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی های من» ثبت شده است

در رِخوَت کرونایی مقابل تلویزیون خوابم برده بود که صدای انفجار مانند و تکان زلزله تمام وجودم را سرریز از استرس و آشوب کرد از زمین تِلو تِلو خوران بلند شدم .

صدای قلبم را به وضوح می شنیدم.

داد زدم علی زلزله ... زلزله !!

علی خواب بودش و تکان زلزله او را هم بیدار کرده بود و از فریاد من هراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت : " نترس بیا اینجا تو چارچوب در وایستیم"

یک کم ایستادیم و دیدیم که همسایه ها دارند بِدو بِدو از پله ها و آسانسور می روند پایین توی خیابان.

هم همه ای عجیبی برپا بود ...

به علی گفتم بیا ما هم بریم پایین ...

گفت : " وِلش کن تمام شد زیاد جدی نگیر ... ! "

گفتم پس من میرم ببینم چه خبره در حالیکه دوباره داشت می رفت که بخوابه با صدای گُنگی گفت باشه برو .

مثل دفعه قبل که تهران زلزله آمد خانم های همسایه در سریع ترین زمان و با پوشش خاصی خودشون را به خیابان رسانده بودند و شوهران گرامی هم در حال خروج خودروهایشان از پارکینگ ها !!

یک حسی بهم گفت سارا بی خیال برو بالا راحت بگیر بخواب ... گیریم چند ساعتی هم اینجا بیرون بودی چی می خواد بشه !

همینطور که داشتم می آمدم بالا دیدم هنوز هیچی نشده یِ بنده خدایی صف ماشین ها تو پمپ بنزین ها را تو اینستاش گذاشته ! تو دلم چندتا لیچار بارشون کردم و گفتم اینا دیگه کی هستند !

گوشی را خاموش کردم و گذاشتمش روی میز و دیدم علی خوابش برده و من هم خزیدم زیر لحاف و دیگه هیچی نفهمیدم .

 

 

۱۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۱۵
سارا سماواتی منفرد

شب بارانی بود و آبستن یک گریه ی طولانی !

راه می رفتم و هی خون جگر می خوردم

در سرم فکر و خیالی که نمی دانی بود !

ناگه چو مهتاب زان میان گذشتی ...

آه لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد !!

همه ی مصر به دنبال زلیخا بودند!

چو ندیده بودند تو را چنین دیوانه بودند!

دریاب مرا دلبر بارانی من ...

 

پی نوشت  :

اصل این شعر با نام " لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد " برای شاعر معاصر گرانقدر آقای "  مرتضی عابد پور لنگرودی" هست. (در قسمت پیوند های روزانه هم اصل شعر را قرار دادم )

و اما ...

شعری که مربوط به این پُست هست از در هم ریزی و تغییر شعر ایشان و ناشی از تراوشات ذهن همسر جان بنده در این ایام قرنطینه خانگی و پس از وبگردی های این چند روزه هست.

خلاصه که همسر جان فیلشان یاد هندوستان نموده اند و جهت تشکر از تحمل ایشان در خانه توسط اینجانب هوس شعر گفتن به سرشان زده و خوب نتیجه این شده دیگه !! به بزرگی خودتان ببخشید winkcheekyblush

تو اخبار آمده بود که دعواهای زناشویی تو این مدت سه برابر شده !

تو در همسایه ما که اینجوری بوده دیشب و امروز صبح دو تا از همسایه ها زن و شوهر حسابی فحش و فحش کاری داشتند coolno .

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۱
سارا سماواتی منفرد

 

چند روزی بود می خواستم بیایم اینجا ولی بدجوری پُشتم باد خورده بود !

بدجوری درگیر خودم ، زندگی و شُغلم بودم ولی کرونا که آمد حداقل تا حدودی از دست شُغلم و مسئولیت بیرون از خانه خلاص شدم.

این هفته آخرِ سالی که گذشت در قرنطینه و تنهایی شیرینم مشغول خانه تکانی و رُفت و روب بودم .

زمانهایی هم که علی نبود با خودم خلوت می کردم و به خیلی چیزها فکر می کردم ...

خیلی چیزها که باید دوباره مرورشان می کردم ...

چیزهایی که باید در موردشان حسابی تجدید نظر کنم ...

به کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم و انجام ندادم ...

به سفرهایی که دوست دارم بروم و نرفتم ...

به کتاب هایی که می خواستم بخوانم و نخواندم

به غذاهایی که می خواستم بپزم و نپختم ...

به لبخندهایی که باید می زدم و نزدم ...

این روزها بیرون رفتن ، خرید کردن و در یک کلام عادی بودن خیلی سخت و دشوار شده است.

وسواس دست شستن های پی در پی ، دستکش لاتکس دست کردن و ماسک زدن و مواظب این بودن که دستت به صورت و دهان و چشمت نخورد !

وسواس و استرس ...

همه اینها خیلی عصبیم می کنند ...

عصبی می شوم وقتی مردم را در صف ها و در جاده ها و در خیابان ها بی خیال می بینم.

بی خیالی و سهل انگاری و ناشی گری هم حد و حدودی دارد.

 

پ.ن :

 

ببخشید یادم رفت ... سلام ...

 

سال نو مبارک ...

 

 

۶ نظر ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۵
سارا سماواتی منفرد

 

پرده اول :

شب قبل حسابی بحثمان شده بود و با اوقات تلخی خوابیدیم و صبح هم خواب ماندم و چون دیرم شده بود با استرس از خانه زدم بیرون ، تو خودم بودم و داشتم به حرفای دیشب علی فکر می کردم که صدای گرمپ برخورد یک چیزی به ماشین مثل یک پتک خورد تو سرم .

تو حالت گیج و ویجی و شوک برخورد بودم و قلبم داشت می آمد تو دهنم که از آیینه دیدم یک پژو از پشت زده به من تا آمدم به خودم بجنبم و کمربند ایمنی را باز کنم و بیام پایین ببینم چی شده دیدم راننده پژو آر دی نقره ای با چابکی خاصی و کمی هم دست پاچگی دنده عقب گرفت و با سرعت زیادی گاز داد و رفت !!

من ماندم گیج و مبهوت و صدای بوق ماشین هایی که تازه به صحنه رسیده بودند و بد و بیراهش را به من می دادند که چرا راه را بسته ام !

یکی هم شیشه را داد پایین و گفت : " شما ها را چه به رانندگی !! "

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۰۰
سارا سماواتی منفرد

 

به مناسبتی به اجبار و نه از روی میل و رغبت در شغلم در برخورد با مراجعین مختلف قرار گرفته ام .

حالا از سختی و اعصاب خرد کنی برخورد با همه جور آدم از هر قشر و سطحی که بگذریم برایم جالب بود که هر فردی تو برخوردش با من چطور خطابم می کند!؟؟

اکثراً خوش برخورد هستند و سلام می کنند و عنوان خاصی بکار نمی برند و پس از انجام کارشان حالا با تشکر یا بی تشکر می روند اما امان از وقتی جواب به خاطر روال های اداری و غیره منفی باشد !

آنجا هست که رفتارهای آدما متفاوت می شوند٬بیشتری مودبانه سوال می پرسند و مشکل را جویا می شوند ولی هستند آدم هایی که می گن :

۷ نظر ۰۵ آبان ۹۸ ، ۲۱:۰۹
سارا سماواتی منفرد

 

جای پارک نبود مجبور شدیم چند خیابان مانده به مطب دکتر ماشین را پارک کنیم. از ماشین که پباده شدیم علیرضا رفت تا یک مقدار میوه و خوراکی برای خانه بخرد !

یخچالمون تقریبا خالی بود و هیچی نداشتیم که برای فردای هردویمان غذا درست کنم.

راه رفتن طولانی با کفش پاشنه بلندی که تازگی برای عروسی دختر عمه ام فرحناز خریده بودم برایم زیاد راحت نبود ، پوشیدن پاشنه بلند را دوست دارم اما نه برای پیاده روی ، امروز هم اصلا تو فازش نبودم و نمی دانم چرا آنها را از کشور درآوردن و پوشیدم !!

آخه فکر نمی کردم پیاده روی در کار باشد و مثلاً خواستم جلوی دکتر با کلاس و شیک باشم !

رفتم بالا و وارد اتاق انتظار شدم اطرافم را نگاه کردم سالن چهارگوشی بود و یک سمت آن دو ردیف صندلی چرمی اداری چیده بودند و سمت دیگرش میزی قرار داشت که منشی که دختری با موهای بلوند و شالی سبز رنگ بود در پشت آن نشسته بود.

وقتی وارد شدم اسمم را پرسید و گفت که وقتتون چه ساعتی بوده ؟ و سرش را پایین انداخت و چیزی تو دفتر مقابلش نوشت.

رفتم رو یکی از صندلی های مقابل نشستم و از آنجا دوباره نگاهی به او انداختم.

مانتوی سفیدی که به نظرم لباس فرمش بود به تن داشت و شلوار لی مشکی پاچه کوتاهی هم که با کفش های کتانی قرمز و جوراب سفید کوتاه پوشیده بود از آنجا دیده می شد.

کمی آن طرف تر یک ال سی دی بر روی دیوار قرار داشت که در حال پخش مسابقه ای از شبکه نسیم بود.

خودم را سرگرم موبابلم کردم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۲۰:۱۵
سارا سماواتی منفرد