مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

 

 ... معرفی کتاب صوتی  ...

خانم حمیده جمالی هنجنی در این کتاب ما را به اوایل دهه ۵۰ شمسی می برد و ماجرایی مرموزی را روایت می کند که منجر به مرگ دختری ۲۶ ساله به نام منیژه حجازی می شود .

کتاب بر اساس اتفاقات جلسات دادگاه ، صحبت های وکلا ، شاهدین و اعضای خانواده مقتول و قاتل ، نامه های رد و بدل شده بین منیژه و انوشیروان رزاق منش ( نامزد منیژه ) که در اینجا متهم به قتل او است نگاشته شده است.

در طول کتاب هرچه جلوتر می رویم این حس قوی تر می شود که یک جای کار مشکل دارد و برای خودم این سوال مطرح بود چرا فقط یک شاهد که آن هم در مورد شهادتش شک و شبهه وجود دارد حادثه را دیده است ؟

چرا اینقدر سخنان ضد و نقیض وجود دارد ؟

این روند ادامه دارد تا اینکه در انتهای داستان نویسنده ما را شوکه می کند ...

 

                                      

     

این منیژه خانم دختر ارتشبد عبدالحسین حجازی هست که آخرین سمتش رئیس ستاد ارتش بوده و مدتی پس از برکناری در سال ۴۸ اقدام به خودکشی می کند و انوشیروان رزاق منش هم کارمند عالی رتبه در وزارت خارجه . 

این یعنی خاستگاه خانوادگیشان در سطح مرفه و بی درد جامعه بوده اند.

مرضی داشتیم به اسم درد بی دردی که وقتی آدم از لذایذ زندگی اشباع می شود به سراغ تجربه‌های جدید می رود ...

خواننده در طول داستان حدس هایی می زند که قوی ترین آن معطوف است به حسود بودن و یک آن از کوره در رفتن قاتل با توجه به اینکه منیژه دختر بی قید و بند و بیش از حد آزاد بوده  ولی در پایان پای محافل خاص به میان می آید و ...

داستان را لو نمی دهم که اگر دوست داشتید از لذت کشف ماجرا محرومتان نکنم.

بسیار کوتاه اینکه کتاب نثر ساده و راحتی دارد و خوش خوان است و در کتاب صوتی خانم نینا فراهانی بخوبی از عهده کار بر آمده اند.

 

۱ نظر ۰۳ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۴۳
سارا سماواتی منفرد

 

  چند باری داخل آسانسور دیده بودمش و بینمان سلام و علیکی و لبخندی رد و بدل شده بود و دیگه هیچی و می دانستم که واحد مجاور ما را تازه خریداری و بازسازی کردند. تازه که می گم منظورم اوایل تابستان هست .

امروز که دیدمش گرمتر سلام کرد و وقتی رسیدیم بالا یک دفعه ای بی مقدمه گفت : شوهرم نیست چند دقیقه وقت داری بیایی باهم چایی و شیرینی بخوریم ؟!!

معمولاً در بازگشت از سرکار به خانه عجله دارم که زودتر بروم خانه و بچه ها را از مادر شوهرم تحویل بگیرم ... نمی دانم چی شد که نگاهش کردم و با لبخندی گفتم : باشه ... چرا که نه ... ولی مزاحم نباشم !!!

رفتم داخل و تعارف کرد نشستم اونهم بارانی و شالش را درآورد و نشست و گفتش سارا جون !! راحت باش کسی نیست ... گفتم من اینجوری راحتم و از سر کار میام ، چادرم را از روی سرم انداختم رو شانه هام اما مقنعه ام را در نیاوردم ... ادامه داد رها هستم و هفت ، هشت ماهی میشه که همسایتون هستیم من هم گفتم امیدوارم همسایه خوبی بوده باشیم براتون ... 

حدس زدم اسمم را بخاطر اینکه صداها از دیوار های نازک بین واحدها رد می شود می داند ولی چرا من اسمش را نمی دانستم ؟! ... ظاهراً پسرش آرش ۱۰ سال و دخترش آرشیدا هم ۵ سال دارد. خلاصه جنسشون حسابی جوره و شوهرش هم تو یک شرکت بیمه مشغول هست.

برعکس من و علیرضا ، شوهرش زودتر از رها معمولا ساعت ۵ و ۶ بعد ظهر خانه هست و خودش حول و خوش ساعت  ۸ و نیم میاد خانه و امروز مرخصی گرفته و زودتر رسیده و بصورت پورسانتی در کلینیک زیبایی کار می کند.

از بابت سرو صدای بچه ها عذر خواهی کرد و من هم گفتم که ظاهراً ما هم کم شما را اذیت نمی کنیم ... !

موقعی که رفت چایی بیاورد مقنعه ام را هم درآوردم آخه هم گرمم شده بود و هم یجور حس خوبی از رها گرفته بودم و دیگه اون گارد اولیه که معمولا توی برخوردهای اولیه همیشه  دارم رنگ باخته بود . چایی را که گذاشت جلوم  گفت : وای چه هایلایت کرم نسکافه ای قشنگی زدی ... خیلی بهت می آید ... خوش سلیقه ای ها ...

مادر و پدر رها بخاطر نوه هایشان خانه ویلایی که تو  کرج داشتن  را فروختن و آمدن کوچه مجاور خیابانمان آپارتمان گرفتن و رها هم هر صبح دخترش را می سپارد به آنها و پسرش هم خودش می برد مدرسه و مادر شوهرش ظهرها می‌ره دنبال پسرش و او را از مدرسه بر می گرداند.

از صحبت های که می کرد فهمیدم که خیلی اهل سرمایه گذاری و کسب درآمد هست و خیلی ذهنش درگیر مسائل اقتصادی و مادیست .

با همه این حرفها خانه را خیلی خوش سلیقه و منظم چیده بود و به نظرم وسواس خاصی در این زمینه داشت.

بخشی از دکور خانه شامل گل و گیاه های آپارتمانی زیبا و چشم نواز بود.

رها گفت که به گل و گیاه خیلی علاقه دارد و غیر از آن هر جمعه برنامه کوهنوردی صبح های خیلی زود دارد که بخاطر این آخری خیلی بهش حسودیم شد می خواستم بهش بگم میشه من هم باهات بیایم ولی فعلا جلو خودم را گرفتم ...

بیشتر رها حرف می زد و من به سیاق خودم شنونده خوبی بودم ، چای و شیرینی را که خوردم چشمم به ساعت افتاد و دیدم وای چهل دقیقه ای هست که آنجا هستم و خیلی مودبانه معذرت خواهی کردم و گفتم مادر شوهرم خیلی وقته منتظره و صداش در می آید اگر اجازه بدهی باقی صحبت ها و آشنایی بماند بعد که شما بیایی خانه ما .

آماده رفتن شدم که گفت سارا جون صبر کن و رفت و از بالکن یک گلدان سبز رنگ آورد و گفت این را خودم کاشتم ، اسمش را هم گفت اما من یادم رفت ... فقط هفته ای یکبار آب می خواهد ، برای تو ... بغلش کردم و تشکر کردم و اومدم بیرون .

خیلی ساده و صمیمی در نگاه اول به دور از روابط معمول این روزها بین آدم ها ...

کلید که انداختم نازنین مثل همیشه با سر و صدا دوید جلوی در و بلند بلند می گفت مامانی ، مامان اومدش ! و صدای مامان ناهید که گفت : امروز بخاطر برف ترافیک بود؟؟

۱ نظر ۲۹ دی ۰۳ ، ۲۰:۰۳
سارا سماواتی منفرد

 

  دیروز نازآفرینم یکسالش شد و شب یک جشن تولد ساده و خیلی نقلی و خودمانی طور برای خودمان گرفتیم. مهمان ها به غیر از خودمان ، دونفر بودند که شب هم ماندند !

کیکش را هم خودم پختم که با اینکه شبیه کیک تولد های آماده نبود و بیشتر به کیک صبحانه می مانست و فکر کنم خوشمزه بود ، شاید هم من فکر می کردم خوشمزه شده بود و بقیه هم یا رعایت حالم را کردند و چیزی نگفتند ولی بر خوب بودن مزه و طعمش صحه گذاشتند ...

صبحش که مادر شوهر آمد گفتم امروز سر کار نمی روم ، ناراحت شد و گفت چرا بهم قبلا نگفتی من هم به کارهایم برسم ؟

گفتم ببخشید یادم رفت بهتون بگم ولی حقیقتش داشتم پنهانکاریمو توجیح می کردم ، می خواستم اون هم باشه و من راحت تر به کارهایم برسم و خود خواهیم باعث شده بود راستش را نگم ولی بر خلاف انتظارم مادر شوهر غرغر کنان رفتش و دست به دامن مامان خودم شدم که بعد از کلی خواهش و تمنا استجابت شد.

احساس می کنم بچه ها مخصوصا نازنین بیشتر به مامان ناهیدشون وابسته شده چون زمان هایی که من نیستم آزادی عمل خیلی بیشتری دارد و خلاصه حرفش همجوره برو هست و خیلی لوس شده ولی وقتی با من هست و در مقابل خواسته های بیش از حد و غیر منطقی اش پاسخ مثبت نمی دهم بدجوری بدقلقی می کند و جدیدا خواهرش را هم اذیت می کند و صدای گریه آن را هم در می آورد.

زمان هایی که باید به خواهرش برسم ، پوشکش را عوض کنم و بهش شیر بدهم بیشتر اذیت می کند و هر جوری که سعی می کنم بهش توضیح بدهم و مشارکتش را جلب کنم باز کار خودش را می کند خلاصه زمان هایی میشه که می خواهم سرم را محکم بزنم به دیوار (((-: و باید بگم این روزها خیلی عصبی شده ام  .

این معادله از زمان رفتن مادر شوهرم تا آمدن علیرضا برقرار هست و وقتی علیرضا می آید درسته یک نفس کمی راحت می کشم اما نازنین خانم صبح که قشنگ استراحت هاش را کرده غروب حسابی پر انرژی و سرحال منتظر پذیرایی از ما در خانه هست (((-:

هرچی هم از مامان ناهید می خواهم بعد ظهر نگذارد بخوابد که سر شب زودتر خوابش ببرد فکر کنم اصلا توجهی نمی کند.

علیرضا که می آید اول بدو می‌ره بغل باباش و بعد از کلی ماچ و بوس و قربون صدقه که تحویل می گیرد در مرحله بعدی تازه مشغول بازی باهم می شوند و علیرضا هم چون به سازش بیشتر وقت‌ها می رقصد (((-: رابطه خوبی باهاش دارد و این وسط آدم بد قصه من هستم که سعی و تلاشم این هست که بیشتر نگاه تربیت محور در ارتباط باهاش داشته باشم.

آخرش هم اینقدر هر دوشان بعد از اینکه خسته شدند و باطریشان تمام شد می خوابند و من می مانم یک خانه منهدم شده و بردن نازین خانم به رختخواب خودش (((-:

اعتراف میکنم این وسط ها مقداری هم حسادتم میشه و دیگه فرصتی برای اینکه ما دوتا بشینیم و مقداری باهم حرف بزنیم و من کمی حرف تراپی بشم ، برایمان باقی نمی ماند خوب دوست دارم که علیرضا توجه بیشتری به خواسته ها و ارتباطمون داشته باشه ولی اینقدر خسته میشه واقعا فرصتی جز موارد خیلی خیلی استثنایی که بشه راحت و متمرکز گفتگو کنیم باقی نمی ماند ... 

دیروز وقتی خانم عروسکش را پرت کرد و خورد به لیوان روی اوپن آشپزخانه و لیوان افتاد و شکست کنترلم را از دست دادم و محکم زدم روی دستش و بعد خودتون می دانید کلی عذاب وجدان و پشیمانی ...

خلاصه خیلی باید روی خودم و رفتارم در مورد همه چیز کار کنم ، نمی دانم از پسش بر می‌آیم یا نه ؟؟

 

۹ نظر ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۸:۲۰
سارا سماواتی منفرد

 

 به موهای تیره ، صورت رنگ پریده و چشم های آرام دختر که عصبانی اش می کردند نگاه کرد.

اندروز گفت: « شما زن ها همگی مثل هم هستید ، در مقابل ما گارد می گیرد . همیشه فکر می کنید که ما می خواهیم اذیتتان کنیم . اصلأ نمی دانید که یک مرد چه می خواهد ؟ »

دختر پرسید : « چه می خواهی ؟ » و با یک جور اعتماد به نفس که خشم اندروز را بیشتر کرد افزود : « غذا ؟ باز هم نان در گنجه دارم .»

اندروز دستش را به شکل مأیوسانه ای تکان داد که دختر آن را به نشانه ی رد پیشنهادش ( همان غذا ...) تفسیر کرد.

اندروز گفت : « ما از جنس خودمان خسته شدیم ، از این همه خشن بودن و زمختی ... تو نمی فهمی ... گاهی شده به زنان خیابانی پول داده ام تا فقط با آنها حرف بزنم ، اما آنها هم شبیه باقی قماش تو هستند ، آنها نمی فهمند که من تنشان را نمی خواهم . »

زن با تلخی کم رنگی که آرامش ذهنش را به هم زده بود وسط حرف مرد پرید و گفت : « شما یادمان دادید که چطور فکر کنیم ! » 

پ.ن

این متن را از کتاب تازه منتشرشده « مزد ترس » از انتشارات نیماژ اثر گراهام گرین و ترجمه آقای سعید کلاتی انتخاب کردم و خوب این کتاب بعد از سالها ( دهه چهل شمسی البته با نام انسان و درونش ) دوباره ترجمه و منتشر شده است.

نمی دانم قبلا این ترکیب مزد ترس را کجا شنیده بودم ؟ هرچه فکر کردم یادم نیامد ... 

برام جالب بود و فعلا دارم می خوانمش ...

آقای کلاتی سرزمین بی صاحب از همین نویسنده را هم برای اولین بار ترجمه کرده که تصمیم به خواندنش بعد از پایان این کتاب خواهد بود از دیگر آثار گرین به «  آمریکایی آرام »  که البته خودم در کتابخانه دارم و همچنین « مامور ما در هاوانا » ، « جان کلام » و « پایان رابطه » می توانم اشاره کنم.

در مورد گراهام گرین هم مطلب زیاد هست ولی خیلی کوتاه می توانم بگویم که متولد ۱۹۰۴ و تحصیل کرده آکسفورد بوده و از دهه چهل میلادی نویسندگی را حرفه ای شروع کرده و رمان هایش از تجربیات زیسته اش در زندگی نشئت می گرفته و در سال ۱۹۹۱ هم چشم از جهان فروبسته.

در معرفی کتاب در پشت جلدش این جمله هم حسابی جلب توجه می کند :

زن ها معمولاً خود واقعی مان را به ما نشان می دهند و ما به همین دلیل از آن ها متنفریم. فکر می کنم آن مرد عاشق زنی بود که خود واقعی اش را نشانش داده بوده ...

خوب این هم یک جور معرفی کتاب بود دیگه برای خودش ، تا ببینیم ...

ادامه در نظرات 😅

 

                                        

 

    

۴ نظر ۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۹:۵۰
سارا سماواتی منفرد

 

 این هفته از مرخصی ام که من اسمش را گذاشتم مرخصی مادرانه بیشتر به بشور و بساب گذشت.

با همه اینها سعی کردم بیشتر وقتم را با بچه ها بگذرانم ، مادر شوهرم بنده خدا هم فرصت کرد و به یک سری کارهای عقب افتاده اش برسد.

اول هفته را از آنجا که شانس خوبی دارم با دندان درد شروع کردم که هر جوری بود با خوردن قرص به روی مبارک نیاوردم به امید اینکه کار به دکتر نرسد ولی دیگه سه شنبه طاقتم طاق شد.

عصر علیرضا آمد و رفتیم با هم دکتر ، نمی دانم این چه عادتی هست که دارم تنها دکتر نمی روم خلاصه کار به عصب کشی و پانسمان رسیده بود و آقای دکتر از خجالت دندانم در آمد ... تو راه برگشت خوردیم به ترافیک عصرگاهی هنوز اثر آمپول سر کننده از بین نرفته بود و داشتیم حرف می زدیم که یک دفعه گفتم : علی فردا میای بریم شابدالعظیم ؟

گفتش : چی شد یک دفعه ای ؟!

گفتم همینجوری یک دفعه هوایی شدم ، خیلی وقته نرفتم ... یک خورده ای من من کرد و گفت باشه ببینم چی میشه .

علی صبح رفت بیرون و گفت تا ده و نیم میام حاضر باش که معطل نشویم .

خوشبختانه مادر شوهرم ، خدا خیرش بدهد مثل همیشه حرفم را زمین نگذاشت و با اینکه بنده خدا خیلی کار داشت آمد و بچه ها با خودشان برد.

علیرضا که آمد نزدیک ۱۱ بود و من آماده بودم ، زنگ زد گفت بیا پایین سوئیچت را هم بیار ... کفش کتانی ام را پوشیدم و چادرم را برداشتم و رفتم پایین.

علیرضا گفت : پس چرا در پارکینگ را نزدی دیرمون میشه سارا  ؟

گفتم هوا که خیلی خوبه و عالی بیا با همین موتور تو برویم .

گفت اذیت میشی ها .،، طولانیه تا اونجا ... گفتم بیخیال کیفش به همینه ، تازه آفتاب هم که مثل تابستان نیست و خوب و مطبوعه ...

خدا را شکر برای ظهر آنجا بودیم و نماز را تو حرم خواندیم و بعدش توفیق زیارت سید الکریم ( علیه السلام )  و کلی دعا و استغفار و طلب حاجت از ایشان ... ( ان شا الله قسمت دوستان بشود )

زنگ زدم علیرضا که خیلی گرسنه ام بیا بریم ناهار کباب تو بازار بخوریم ... خلاصه دلتان نخواهد کباب را هم تو بازار خوردیم بعد از یک چرخ تو بازار و تماشای مغازه ها و خرید چندتا خرت و پرت ریز که لازم داشتم . دست آخر هم دلم چایی خواست و  بعدش دو تا لیوان چای داغ ، خوش رنگ و خوش طعم که همراه نبات بدجوری بعد غذا آنهم کباب می چسبه خوردیم دیگه زیاد معطل نکردیم و سوار دینو خان شدیم و برگشتیم .

تو راه اینقدر حس و حالم خوبی داشتم که مثل قبل ترها دست انداختم دور کمر علیرضا و سرم را گذاشتم روی شانه اش و تا خود خانه تو همین حالت بودم ... علیرضا هی میگفت:  خانم خوبیت نداره !! و من می گفتم : « عزیزم بی خیال امروز روز ما دوتاست ... »  وقتی رسیدیم خانه هنوز بچه ها و مادر شوهرم نیامده بودند و مثل این بود که دنیا را بهم دادند ...

 

۶ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۸:۲۷
سارا سماواتی منفرد

 

 

                                    

 

... معرفی کتاب ...

 

داستان درام و کوتاه در مورد  زنی که زندگی و عمر خود را در زیر سایه سنگین سلطه مادرش وقف او کرده و چیزی جز خدمت و اطاعت از او نمی شناسند.

داستانی که آشکارا در لایه های  درونی اش در نقد و  نکوهش خودکامگی است با طرح این سوال که به ذهن رسوخ  می کند بیداری ذهن های به خواب رفته چگونه و چطور ممکن است ؟ 

اولین سیلی را چه کسی خواهد زد ؟؟

از آن سیلی ها که گاه روزگار و گاه جبر زمانه ( تاریخ ) خواهند زد ...

خانم لودمیلا اولیتسکایا نویسنده معاصر و خوشنام روسی است که آثارش به ۳۲ زبان ترجمه شده و عمده شهرتش بواسطه ۵ رمانش می باشد. این ترجمه از کتاب بوضوح دلچسب و خوش خوان نبود و یک کمی تو ذوق آدم می زد.

۳ نظر ۱۷ مهر ۰۳ ، ۱۱:۵۶
سارا سماواتی منفرد