مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

 

در زندان شماره چهار سکوت و فرصت کافی فراهم بود تا در تنهائی خود به روزگاری که بیرون از زندان منتظر من است فکر کنم و با مردان اسطوره واری زندگی کنم که هرکدام دریای دانائی بودند و برای هر پرسش پاسخی محکم و مستدل داشتند که اعتقاد خود به حقانیت آنها را با گذراندن ایام جوانی خود در زندان به اثبات رسانده بودند.

تماشاگه یگانه ای بود و من به آدم ها و سرنوشت آدم های روبروی خودم نگاه می کردم و چیز هایی را می دیدم که کس دیگری نمی دید.

کدامیک از آنها اگر فرصت دوباره ای برای زندگی داشت باز همان را انجام می داد که انجام داده بود ؟

سکوت و فرصت زندان شماره چهار به علاوه رویدادهای چندی از من آدم تازه ای آفرید.

اما بدون تردید مادر تمام تحولات افکار من اندیشیدن در مورد مرگ بود.

من مرگ خود را زندگی کرده بودم و در آن لحظات به زندگی و مرگ خود می نگریستم.

در زندان شماره چهار در مقابل چشمانم مردانی با چهره های چروکیده و موهای سپید می دیدم که تمام روزگار جوانی را به خاطر اعتقادات و رویاهای خود در زندان گذرانده بودند ، همان ها که بعضی از جوان ها آنها را خائن و فسیل شده می نامیدند و همان هایی که برای بعضی های دیگر قدیس و مظهر اعتقادات انقلابی بودند .

باید مرده می بودم و برحسب اتفاق هنوز زنده بودم و دیری نمی پایید که آزاد می شدم و همه چیز مرا بسوی مرگ دعوت می کرد.

مرگی شبیه به امیر پرویز و مهدی ... یا نوعی از زندگی شبیه به اسطوره های زنده مقابل چشمانم.

آیا می خواستم اینگونه زندگی کنم یا آنگونه بمیرم؟

آیا تمام معنای زندگی در همین محدوده خلاصه می شد ؟

آیا ارزش من فقط به همین اندازه بود؟

ارزش آدمی تنها همین است ؟

آیا داستانی که بر سنگ قبر من نوشته خواهد شد همان انتظاری بود که از زندگی داشتم ؟

چرا آدم ها به مرگ فکر نمی کنند ؟

جدا فکر می کنم که اگر آدم ها به مرگشان فکر کنند بهتر زندگی می کنند .

فکر کردن به مرگ ما را به مرگ نزدیک نمی کند ما را به زندگی نزدیک می کند.

 

 

برشی از خاطرات امیر حسین فطانت از کتاب خاطراتش

 


پ.ن

در مورد این کتاب بعدا حتما مفصل خواهم نوشت .

هرکسی می تواند از این حرف ها برداشت آزاد خودش را داشته باشد بدون اینکه از پس و پیش اتفاقاتی که بر گوینده آن گذشته خبر داشته باشد ... بدون پیش داوری  .

 

۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۰

 

... معرفی کتاب ...

 

بانوی سربدار یک رُمان تاریخی دلچسب و شیرین به قلم آقای حمزه سردادور است.

اول اینکه مرحوم استاد حمزه سردادور(۱) از پاورقی نویسان حرفه ای مطبوعات در زمان حیاتشان بوده اند زمانی که پاورقی و داستان های دنباله دار تو مجلات و روزنامه ها حسابی مد بوده و یکی از عوامل جذب خوانندگان و آن دوره اثری از رسانه های مختلف صوتی و تصویری و اینترنت که ما الان داریم اصلا و ابدا نبوده و مردم خوابش را هم نمی دیدند.

بگذریم ...

این یعنی اینکه این کتاب ابتدائا بصورت پاورقی در مجله پر مخاطب اطلاعات هفتگی چاپ می شده است و سپس بصورت کتاب در آمده است و نکته دیگر اینکه زبان داستانی ساده و شیرینی دارد و بسیارخوش خوان است.

استاد توی این کتاب داستان قیام سربداران (۲) را در غالب یک رمان برای خوانندگان روایت کرده است که اگرچه بیشتر به حواشی داستانی پرداخته است ولی به نظرم آنرا خواندنی تر نموده و از حالت بیان خشک یک اتفاق تاریخی درآورده و حاوی نکات جالب و آموزنده خوبی هست.

من خودم اطلاعاتم در مورد نهضت سربداران در حد سریال پخش شده سربداران از تلویزیون بود و از آغاز و پایانشان در آن دوره مهم تاریخی یورش مغول چیزی نمی دانستم و بی گمان تاریخ سراسر درس و عبرت است.

جای این نوع داستان ها و روایات واقعا الان خالی است.

 

                                    

 

لذت متن :

 

 و علی کل التقدیر سربداران جلادت کاری از پیش بردند که تا انقراض عالم از صفحات روزگار محور نخواهد گردید و هر کس بر کیفیت و تهور و مردانگی ایشان وقوف یابد انگشت تحیر به دندان خواهد گزید و همه این ها را آزاده بانویی به نام آزاده با شجاعت و غیرتش رغم زد و جرقه و سر منشاء نهضت و قیام سربدران بر ضد مغولان متجاوز گردید.

 

                             یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای          یا مردوار بر سر همت نهیم سر

 

تاریخ سربداران را ببینید که اگر اینها نفاق و دو دستگی نمی داشتند و دولتشان روی قانون معینی استوار می بود مسلما با آن تعصب و شجاعتی که داشتند نه تنها سراسر ایران را مسخر خود می ساختند بلکه کشور گشا و جهانگیر هم می شدند.

 

تملق و چاپلوسی تاثیر سحرآمیزی در بعضی اشخاص دارد، عقل و هوش از سر بندگان خدا می رباید ، موم را بصورت سنگ خارا در می آورد و درویش افتاده حال و متواضع یک شداد متفرعن و مغرور می سازد.

 

 


(۱) متولد ۱۲۷۵ شمسی در شهر تبریز و درگذشت در سال ۱۳۴۹ شمسی

از آثارش می توان به همین بانوی سربدار (۱۳۴۳) ، داستان های علیمردان ( ۱۳۲۹ ) ، چشمه آب حیات (۱۳۳۲) ، کیمیاگران (۱۳۳۶) ، افسانه قاجار ، دختر قهرمان ( ۱۳۴۶ ) و انتقام زنان ( ۱۳۴۷ ) اشاره کرد.

 

(۲) قیام شیعیان مشرق ایران زمین بر ضد حاکمان مغول مابین سالهای ۷۳۶ تا ۷۸۸ قمری.

 

* این کتاب و تعدادی دیگر از کتاب های استاد در اپلیکیشن طاقچه بی نهایت هم در دسترس هست.

۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۲۱
سارا سماواتی منفرد

 

قبل از هر چیز « عید فطرتون مبارک و مهنا  » laugh

امسال که ماه رمضان همراه با عید نوروز شروع شد و از آنجا که تو تعطیلات بود همین باعث شد که بتوانیم با برنامه ریزی بهتری به استقبالش برویم و خوب شروعش کردیم و یکی از بهترین ماه های رمضان برای من بود و توانستم امسال همه روزه هایم را برخلاف انتظارم البته با اجازه خانم دکتر و کلی شرط و شروط بگیرم و الحمدالله هم اصلا مشکلی نداشتم ( مرخصی هم زیاد گرفتم ) و تفاوت مهمش برای خودم که خیلی حسش کردم و حالم را خوب می کرد و خیلی بهم چسبید این بود که نماز صبح قضا تو این ماه نداشتم wink

رمضان امسال به پیشنهاد وبلاگ آقای مسلمان یاغی قرار شد یک چالش انتخابی با یکی از اعضای خانواده بصورت کاملا زیر پوستی و طوریکه او از موضوع خبر نداشته باشد انجام بدهیم و ببینیم که آن حرکت در طول یکماه به یک عادت خوب روزمره تبدیل می شود یا نه ؟ و در آخر ماه رمضان و روز عید فطر در صورت موفقیت در تبدیل کردنش به یک عادت آن را به نفر انتخابیمون در چالش هدیه کنیم!

چالش انتخابی من این بود که هر روز بعد از افطار همسر را برای پیاده روی دونفری در پارک تشویق کنم .

خوب روز های اول که تعطیلی بود خیلی خوب پیشرفت و بعد از نماز و افطار با نازنین که بغل همسر بود می رفتیم پارک نزدیک خانه و بسته به شرایط ۴۰ تا ۴۵  دقیقه ای باهم پیاده روی بدون توقف داشتیم علی مجبور بود آرام آرام راه برود و مراقب نازنین باشد اما من از فرصت استفاده می کردم و پیاده روی خوب داشتم اما در ادامه دچار بی نظمی شدیم هم بخاطر اینکه علی بیشتر روزها بعد از اذان مغرب و افطار می رسید خانه و خودم هم کار زیاد داشتم و نازنین خانم هم بیشتر وقت ها بدقلقی می کرد و کارها اصلا جفت و جور نمی شد.

اما روزهای تعطیل مشکل برای انجام چالش نداشتیم خلاصه اینکه اونطور که اولش می خواستم نشد اما بد هم نشد به یک عادت روزهای تعطیل تبدیل شد !

فروردین هم که روز تعطیل کم نداشتیم .

امروز هم که عید فطر بود وقتی نماز عید را همراه با تلویزیون خواندیم علی گفت : فلاکس چایی و وسایل صبحانه را آماده کن و خودت هم حاضر باش تا بیایم و خودش رفت تا نان بخرد و وقتی برگشت وسایل را گرفت و گفت بریم پارک صبحانه توی هوای بهاری می چسبد! خداییش هم کلی چسبید و بدش هم تک تک مواظب نازنین فاطمه بودیم و جدا جدا پیاده روی کردیم و آخرش هم من موضوع چالش را بهش گفتم و گفت حداقل یجورایی یک عادت خوب شد ولی باید ادامه اش بدهیم گرچه من زیاد مطمئن نیستم که در ماه های آینده همچنان ادامه بدهیم ولی تجربه خیلی خوبی شد.

       

           

              

این هم هنر نمایی همسرجان

۶ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۳۳
سارا سماواتی منفرد

 

دیروز صبح که بیدار شدم نازنین و علی خواب خواب بودند، سریع کارهایم را کردم و تند آماده شدم داشتم می رفتم که مامان ناهید ( مادر شوهرم ) هم آمدند سلام کردم و داشتم مِن و مِن می کردم تا بهشون بگم امروز یک برنامه خاصی دارم که مادر شوهرم گفتش : دخترم امروز خیلی به خودت رسیدی مثل اینکه سر کار نمیری ؟!!

گفتم : راستش مامان جون می خواستم در مورد همین مساله باهاتون حرف بزنم و با صدای آروم ادامه دادم که امروز می خواهم بخاطر تولد علی سوپرایزش کنم و خواهشی که ازتون دارم اینه که امروز اگه میشه بیشتر پیش نازنین بمونید.

مامان گفت: خوب چرا توی خانه جشن نمی گیری شما از سر کار که میایی کیک بگیر من هم فسنجون که علی خیلی دوست داره براش درست میکنم و میگیم آقا جون اینا و پدر و مادرت هم بیایند شب همه باهم باشیم .

آروم بهشون گفتم که می خوام امروز یک برنامه دونفری بعد از این همه وقت داشته باشیم ( راستش چه خوب چه بد خیلی ساله که از این سوپرایزهای اینجوری نداشتیم ) فقط شما بهش نگین هاااا ... فردا هم همونی که شما میگین را انجام می دهیم و توی خانه مهمانی کوچیکی می گیریم.

مامان ناهید گفت : باشه دخترم عیبی نداره و وسایلم را برداشتم و رفتم سر کار ...

حول و حوش ساعت یک بود که از سر کار زنگ زدم علیرضا و ازش خواستم که عصری بیاید باهم برویم خرید عید و چند تا کار که مانده انجام بدهیم .

کلی بهانه آورد که خودت برو و من خیلی سرم شلوغه و وقت ندارم و لازم نیست که من باشم ، خودت انجام بدهی بهتره و اگه پول می خواهی بگو برات کارت به کارت میکنم !!

بهش گفتم : که نه نمیشه باید تو هم باشی ... مثل همیشه عصبانی شد و گفت بهت میگم نمی تونم ... بزار یک روز دیگه و گوشی را قطع کرد!

دیدم چاره ای برام نمانده و ممکنه کل برنامه ام خراب بشه مجبور شدم دست به دامن مادر شوهر جان بشم و زنگ زدم بهشون و گفتم : مامان علی نمی آید میشه لطفا باهاش حرف بزنید و راضیش کنید ...  آخه شوهرم روی حرف مادرش اصلا حرف نمی زنه !! 

دل تو دلم نبود اما ته دلم هم روشن بود ... که نیم ساعت بعد علی خودش تماس گرفت و با دلخوری گفتم : بیا فلان مرکز خرید و پاشدم و خودم هم زودتر مرخصی گرفتم و رفتم تا زودتر اونجا باشم.

این را هم بگم که روز قبل سر راه رفتم تو یک کافه که بارها از جلوش تو همان مجتمع رد شده بودم یک جای دنج و خلوت رزرو کردم و سفارش یک کیک تولد نسکافه ای کوچک دونفره همراه با تعدادی شمع  هم دادم و بعدش چندتا جعبه کادوی تو هم دیگه هم گرفتم و دو تا جواب آزمایش ها را هم تو آخرین جعبه گذاشتم و همشون را باهم کادو پیچ کردم !!

علیرضا طبق معمول به موقع نیامد و تا بیاید با اینکه کفش پاشنه بلند پام بود و زیاد راحت نبودم اما وقت کردم یک گشتی تو مغازه ها بزنم تا بالاخره آمد.

دستش را گرفتم و بردمش تو مغازه هایی که نشون کرده بودم و چند تایی چیز که می خواستم خریدیم ... آقا همش غُر می زد که آخه برای خرید چهارتا خِرت و پرت زنانه و خانه و دو تا دونه تی شرت منو از کار و زندگی انداختی که چی بشه ؟؟!!

گفتم: می خواستم بعد از مدت ها دو نفری مثل قبل ترها که خریدهای خانه را باهم انجام می دادیم بیاییم خرید اونم تو حال و هوای سال نو و این روزهای خوب که دیگه مزاحمی به اسم کرونا هم دیگه نیستش ... حالا که اومدی بیا مثل اون موقع ها تو این کافه روبرویی قهوه و کیک بخوریم!

خلاصه راضی شد و من هم بردمش توی کافه مورد نظر و نشستیم و وقتی کیک را آوردند و فهمید که یک تولد دو نفره گرفته ام خیلی خوشحال شد و تشکر کرد و بعدش شمع ها را روشن کردیم و با گوشیم براش آهنگ تولدت مبارک را هم پلی کردم و یکی از گارسون ها هم با دوربینی که بهش داده بودم چندتا عکس ازمون گرفت.

نوبت کادو که رسید و جعبه های کادو پیچ شده را بهش دادم  کاغذ کادو را که باز کرد و دید یک جعبه دیگه توش هست اونم باز کرد و یک جعبه دیگه !!

گفتش : سارا امروز خوب سر کارمون گذاشتی ... گفتم نخیر هم بداخلاق خان دیگه آخریش هست چقدر بی حوصله ای ...

وقتی پاکت جواب آزمایش ها را دید گفت: این همه جعبه و کاغذ کادو برای یک نامه تولدت مبارک آخه خانم !! پس جورابم کو ؟؟

گفتم : نخیر هم عزیزم اگه یک نگاه بکنی و بخوانیش خودت می فهمی ...

وقتی خواند دیگه حال خودش را نفهمید و از فرط خوشحالی بلند شد و آمد این سمت میز و یک دفعه ای اون وسط بغلم کرد و گفت قربونت برم و ....

این هم از سوپرایز و کادوی آقای شوهر که خیلی بچه دوست تشریف دارند (((-:

 

پیشاپیش نوروز و بهار دلهاتون مبارک .

۱۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۳۱
سارا سماواتی منفرد

 

نمی دانم گفتنش درسته یا نه ؟؟ اما از وقتی جوابش را گرفتم از فرط هیجان و استرس زیاد دارم به مرز سکته می رسم.

هم ذوق مرگ شدم و هم نگرانم !

وای خدای من هنوز باورم نمی شه ؟!

آرام و قرار ندارم و نمی توانم یکجا ثابت بشینم اینجور وقت ها عادت عجیبی دارم و همش راه می رم !

آخه با توجه به ناکامی ها و شرایط سال ها ی قبلمون اصلا به این زودی ها انتظارش را نداشتم و برای همین هم یک دفعه غافلگیر شدم و هنوزم باورم نمیشه و می گم شاید اشتباه شده !!؟

برای همین هم بخاطر اینکه مطمئن بشم یکبار دیگه هم امروز با هر سختی ای که بود رفتم آزمایشگاه دیگه ای و دوباره آزمایش دادم.

هر جور فکر می کنم می بینم حتما خواست خدا بوده ... خودش بهترین زمان اتفاقات را برای بنده هاش رقم می زنه و از توانایی و ظرفیت های اونا بهتر از خودشون خبر داره ...

نازنین داره شش ماهگیش تمام میشه و حالا من دوباره حامله ام ...

برنامه روزانه ام واقعا فشرده است و وقت آنچنانی برای خودم نمی ماند صبح که بیدار می شم صبحانه همسر و وسایل نازنین خانم را آماده می کنم و بعدش مادر شوهر جان تشریف می آورند که در غیاب من مراقب نازنین باشند و بعضی روزها هم که کار دارند مادر خودم می آید.

خوب بعدش می رم سر کار که از بدشانسی هم در مسیر رفت و هم برگشت حسابی تو ترافیکم حالا بگذریم که سر حق شیر ساعت کاریم یک ساعتی کمتر هست.

وقتی می رسم خانه دیگه حوصله چندانی ندارم و من هستم و کلی کار تو خونه که ریخته سرم ، خدا خیرش بده مادر شوهر جان را که واقعا ازشون ممنونم هر روز برای روز بعد و شاممون غذا درست می کند و انصافا اگر نبودند و هوامو نداشتند من از پس این همه کارهای ریز و درشت در کنار بچه داری بر نمی آمدم.

هنوز در موردش به همسرم چیزی نگفتم اما پس فردا تولدش هست و فکر کنم می تونه فرصت مناسبی برای سوپرایزش باشه.

نمی دانم اما پریشب یکدفعه ای برای اولین بار سر اینکه همچنان به کارم بیرون خانه ادامه بدهم یا نه با علیرضا بحثم شد ... اینو کجای دلم بگذارم علی گفت : سارا فکر کردی دیگه نری سر کار !! بهتره خودت مواظب نازنین باشی ، دیگه بیشتر از این نمیشه روی مادرم حساب کنیم و دوست هم ندارم بچه را ببری مهد کودک.

بهش گفتم تمایلی ندارم تو شرایط فعلی کارم را از دست بدهم و خانه نشین بشم و اگه لازم باشه می تونیم برای نازنین پرستار بگیریم ولی علی عصبانی شد گفتش نه ...

سر صحبتهاش ازش دلخور و عصبانی ام ولی هرچی با خودم کلنجار رفتم دلم راضی نمیشه این خبر خوب را بهش ندهم.

دو ماه دیگه سی شش سالگی ام را هم پشت سر می گذارم و این چند ماهی هم که طعم شیرین مادر بودن را بعد از مدت ها که از ازدواجمون میگذرد چشیدم خیلی زمان برام متفاوت و شیرین گذشته .

امروز از صبح به خودم هی تکرار می کنم که من یک مادرم و مسئولیت های فرزندم با من است و حالا هم که دومی در راه است ... خداجونم ازت ممنونم.

فکر کنم علیرضا با توجه به این خیلی خیلی جدی تر و سخت تر با سر کار رفتنم مخالفت کنه و من می مانم و یک تصمیم سخت ...

 

۵ نظر ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۱۲
سارا سماواتی منفرد

 

 ... معرفی کتاب صوتی « وقتی نیچه گریست! » ...

 

در رمان وقتی تیچه گریست اثر اروین یالوم(۱) با یک داستان مهیج فلسفی طور طرف هستیم و توامان تقابل روانشناسی و فلسفه و طب را شاهدیم.

در خلال داستان و در میان گفتگوها جملات و نکاتی مطرح می شود که باید بارها شنید و خواند و آنها را به ذهن سپرد.

دکتر برویر(۲) در مطب خود در وین در حال استراحت است که یادداشتی از زنی ناشناس به اسم لو سالومه دریافت می کند که در آن اشاره شده که آینده فلسفه آلمان در خطر است و او باید بلافاصله دکتر برویر را ملاقات کند و این شروع غافلگیر کننده این داستان هست.

یالوم در این کتاب به خود جسارت داده و با شخصیت هایی حقیقی و با بهره گیری از واقعیت ها داستانی خیالی خلق نموده است.

شخصیت نیچه(۳) در داستان به خود واقعی او بسیار نزدیک است او بدبینی بیمارگونه ای دارد و به این مساله که قدرت یا اختیار خود را به دیگری بدهد امتناع می ورزد. نیچه به فردی که ادعای نوع دوستی و کمک می کند بی اعتماد است و معتقد که انسان موهبت های طبیعی خودش را از طریق رقابت با هم نوعانش کسب می کند و انگیزه فردی که این رقابت چشم پوشی می کند جای تردید دارد.

« هیچکس به دیگری کمک نمیکند و مردم فقط آرزو دارند به دیگران سلطه داشته باشند و قدرت خود را افزایش دهند »

یالوم در کتابش این موضوع را به چالش کشیده و در نهایت به شخصیت های حود اجازه می دهد همان کسانی باشند که هستند و درباره چیزهایی که دوست دارند و می اندیشند صحبت کنند. ( بشو آنکه هستی !! )

 

متن روان و ترجمه فاخر خانم دکتر سپیده حبیب و نیز خوانش عالی و شنیدنی و صدا پیشگی معرکه آقای آرمان سلطان زاده جای هیچ شکی در شنیدن (خواندن) این اثر باقی نمی گذارد مخصوصا هم اگر به بحث های خود آگاهی و روانشناسانه طور هم علاقه داشته باشید.

 

                                        

 

لذت متن :

 

کسی که از خویش تبعیت نکند دیگری بر او فرمان خواهد راند. سهل تر بسیار سهل تر است از دیگری اطاعت کنی تا راهبر خویش باشی.

 

حقیقت خود مقدس نیست ، مقدس آن جستجویست که برای یافتن حقیقت می کنید.

 

آیا کاری مقدس تر از خودشناسی سراغ دارید ؟

 

بدون حقیقت چگونه می توان فهمید کیستیم و چیستیم ؟

 

 

(۱) نویسنده و روانپزشک آمریکایی هستی گرا(۴) متولد ۱۹۳۱ میلادی داری تالیفات متعددی است بویژه رمان مشهور وقتی نیچه گریست.

 

(۲) دکتر جوزف برویر پزشک برجسته اتریشی و مبدع نوع گفتار درمانی تحت هیپنوتیزم

 

(۳) فریدریش ویلهلم نیچه فیلسوف آلمانی متولد ۱۸۴۴ میلادی ، در ۵ سالگی پدرش را از دست داد ابتدا به تحصیل الهیات پرداخت اما به فلسفه روی آورد و از آنجا که دانشجوی ممتاز و تاثیرگذاری بود بدون اتمام پایان نامه دکترای خود را گرفت و به استادی دانشگاه بازل رسید.

اولین کتابش « تولد تراژدی » و همچنین کتاب « انسانی گاهی انسانی » در زمان خودش مورد توجه قرار گرفتند.

 

(۴) طبق باور اگزیستانسیالیست ها یا هستی گرا ها زندگی بی معنا است مگر آنکه خود شخص به آن معنا دهد و این بدین معنا است که ما خود را در زندگی می یابیم آنگاه تصمیم می گیریم که به آن معنا یا ماهیت دهیم

 

پ.ن

من این کتاب را مواقع رانندگی و تو ترافیک گوش کردم تقریبا ۱۶ ساعت ۴۸ دقیقه هست و از طاقچه می توانید تهیه کنید.

۲ نظر ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۲۰
سارا سماواتی منفرد