مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید و حتی اگر دوست نداشتید
و موافق نبودید ممنون می شوم که کمی وقت بگذارید و
نظر بدهید حتی کوتاه ، چون من گوش شنوایی دارم ...


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

 

  دیروز نازآفرینم یکسالش شد و شب یک جشن تولد ساده و خیلی نقلی و خودمانی طور برای خودمان گرفتیم. مهمان ها به غیر از خودمان ، دونفر بودند که شب هم ماندند !

کیکش را هم خودم پختم که با اینکه شبیه کیک تولد های آماده نبود و بیشتر به کیک صبحانه می مانست و فکر کنم خوشمزه بود ، شاید هم من فکر می کردم خوشمزه شده بود و بقیه هم یا رعایت حالم را کردند و چیزی نگفتند ولی بر خوب بودن مزه و طعمش صحه گذاشتند ...

صبحش که مادر شوهر آمد گفتم امروز سر کار نمی روم ، ناراحت شد و گفت چرا بهم قبلا نگفتی من هم به کارهایم برسم ؟

گفتم ببخشید یادم رفت بهتون بگم ولی حقیقتش داشتم پنهانکاریمو توجیح می کردم ، می خواستم اون هم باشه و من راحت تر به کارهایم برسم و خود خواهیم باعث شده بود راستش را نگم ولی بر خلاف انتظارم مادر شوهر غرغر کنان رفتش و دست به دامن مامان خودم شدم که بعد از کلی خواهش و تمنا استجابت شد.

احساس می کنم بچه ها مخصوصا نازنین بیشتر به مامان ناهیدشون وابسته شده چون زمان هایی که من نیستم آزادی عمل خیلی بیشتری دارد و خلاصه حرفش همجوره برو هست و خیلی لوس شده ولی وقتی با من هست و در مقابل خواسته های بیش از حد و غیر منطقی اش پاسخ مثبت نمی دهم بدجوری بدقلقی می کند و جدیدا خواهرش را هم اذیت می کند و صدای گریه آن را هم در می آورد.

زمان هایی که باید به خواهرش برسم ، پوشکش را عوض کنم و بهش شیر بدهم بیشتر اذیت می کند و هر جوری که سعی می کنم بهش توضیح بدهم و مشارکتش را جلب کنم باز کار خودش را می کند خلاصه زمان هایی میشه که می خواهم سرم را محکم بزنم به دیوار (((-: و باید بگم این روزها خیلی عصبی شده ام  .

این معادله از زمان رفتن مادر شوهرم تا آمدن علیرضا برقرار هست و وقتی علیرضا می آید درسته یک نفس کمی راحت می کشم اما نازنین خانم صبح که قشنگ استراحت هاش را کرده غروب حسابی پر انرژی و سرحال منتظر پذیرایی از ما در خانه هست (((-:

هرچی هم از مامان ناهید می خواهم بعد ظهر نگذارد بخوابد که سر شب زودتر خوابش ببرد فکر کنم اصلا توجهی نمی کند.

علیرضا که می آید اول بدو می‌ره بغل باباش و بعد از کلی ماچ و بوس و قربون صدقه که تحویل می گیرد در مرحله بعدی تازه مشغول بازی باهم می شوند و علیرضا هم چون به سازش بیشتر وقت‌ها می رقصد (((-: رابطه خوبی باهاش دارد و این وسط آدم بد قصه من هستم که سعی و تلاشم این هست که بیشتر نگاه تربیت محور در ارتباط باهاش داشته باشم.

آخرش هم اینقدر هر دوشان بعد از اینکه خسته شدند و باطریشان تمام شد می خوابند و من می مانم یک خانه منهدم شده و بردن نازین خانم به رختخواب خودش (((-:

اعتراف میکنم این وسط ها مقداری هم حسادتم میشه و دیگه فرصتی برای اینکه ما دوتا بشینیم و مقداری باهم حرف بزنیم و من کمی حرف تراپی بشم ، برایمان باقی نمی ماند خوب دوست دارم که علیرضا توجه بیشتری به خواسته ها و ارتباطمون داشته باشه ولی اینقدر خسته میشه واقعا فرصتی جز موارد خیلی خیلی استثنایی که بشه راحت و متمرکز گفتگو کنیم باقی نمی ماند ... 

دیروز وقتی خانم عروسکش را پرت کرد و خورد به لیوان روی اوپن آشپزخانه و لیوان افتاد و شکست کنترلم را از دست دادم و محکم زدم روی دستش و بعد خودتون می دانید کلی عذاب وجدان و پشیمانی ...

خلاصه خیلی باید روی خودم و رفتارم در مورد همه چیز کار کنم ، نمی دانم از پسش بر می‌آیم یا نه ؟؟

 

۹ نظر ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۸:۲۰
سارا سماواتی منفرد

 

 به موهای تیره ، صورت رنگ پریده و چشم های آرام دختر که عصبانی اش می کردند نگاه کرد.

اندروز گفت: « شما زن ها همگی مثل هم هستید ، در مقابل ما گارد می گیرد . همیشه فکر می کنید که ما می خواهیم اذیتتان کنیم . اصلأ نمی دانید که یک مرد چه می خواهد ؟ »

دختر پرسید : « چه می خواهی ؟ » و با یک جور اعتماد به نفس که خشم اندروز را بیشتر کرد افزود : « غذا ؟ باز هم نان در گنجه دارم .»

اندروز دستش را به شکل مأیوسانه ای تکان داد که دختر آن را به نشانه ی رد پیشنهادش ( همان غذا ...) تفسیر کرد.

اندروز گفت : « ما از جنس خودمان خسته شدیم ، از این همه خشن بودن و زمختی ... تو نمی فهمی ... گاهی شده به زنان خیابانی پول داده ام تا فقط با آنها حرف بزنم ، اما آنها هم شبیه باقی قماش تو هستند ، آنها نمی فهمند که من تنشان را نمی خواهم . »

زن با تلخی کم رنگی که آرامش ذهنش را به هم زده بود وسط حرف مرد پرید و گفت : « شما یادمان دادید که چطور فکر کنیم ! » 

پ.ن

این متن را از کتاب تازه منتشرشده « مزد ترس » از انتشارات نیماژ اثر گراهام گرین و ترجمه آقای سعید کلاتی انتخاب کردم و خوب این کتاب بعد از سالها ( دهه چهل شمسی البته با نام انسان و درونش ) دوباره ترجمه و منتشر شده است.

نمی دانم قبلا این ترکیب مزد ترس را کجا شنیده بودم ؟ هرچه فکر کردم یادم نیامد ... 

برام جالب بود و فعلا دارم می خوانمش ...

آقای کلاتی سرزمین بی صاحب از همین نویسنده را هم برای اولین بار ترجمه کرده که تصمیم به خواندنش بعد از پایان این کتاب خواهد بود از دیگر آثار گرین به «  آمریکایی آرام »  که البته خودم در کتابخانه دارم و همچنین « مامور ما در هاوانا » ، « جان کلام » و « پایان رابطه » می توانم اشاره کنم.

در مورد گراهام گرین هم مطلب زیاد هست ولی خیلی کوتاه می توانم بگویم که متولد ۱۹۰۴ و تحصیل کرده آکسفورد بوده و از دهه چهل میلادی نویسندگی را حرفه ای شروع کرده و رمان هایش از تجربیات زیسته اش در زندگی نشئت می گرفته و در سال ۱۹۹۱ هم چشم از جهان فروبسته.

در معرفی کتاب در پشت جلدش این جمله هم حسابی جلب توجه می کند :

زن ها معمولاً خود واقعی مان را به ما نشان می دهند و ما به همین دلیل از آن ها متنفریم. فکر می کنم آن مرد عاشق زنی بود که خود واقعی اش را نشانش داده بوده ...

خوب این هم یک جور معرفی کتاب بود دیگه برای خودش ، تا ببینیم ...

ادامه در نظرات 😅

 

                                        

 

    

۴ نظر ۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۹:۵۰
سارا سماواتی منفرد

 

مرخصی یک هفته ای ام که من اسمش را گذاشتم مرخصی مادرانه بیشتر به بشور و بساب خانه گذشت.

با همه اینها سعی کردم بیشتر وقتم را با بچه ها بگذرانم ، مادر شوهرم بنده خدا هم فرصت کرد و به یک سری کارهای عقب افتاده اش برسد.

اول هفته را از آنجا که شانس خوبی دارم با دندان درد شروع کردم که هر جوری بود با خوردن قرص به روی مبارک نیاوردم به امید اینکه کار به دکتر نرسد ولی دیگه سه شنبه طاقتم طاق شد.

عصر علیرضا آمد و رفتیم با هم دکتر ، نمی دانم این چه عادتی هست که دارم تنها دکتر نمی روم خلاصه کار به عصب کشی و پانسمان رسیده بود و آقای دکتر از خجالت دندانم در آمد ... تو راه برگشت خوردیم به ترافیک عصرگاهی هنوز اثر آمپول سر کننده از بین نرفته بود و داشتیم حرف می زدیم که یک دفعه گفتم : علی فردا میای بریم شابدالعظیم ؟

با تعجب نگاهم کرد و گفتش : هوم ... چی شد یک دفعه ای ؟!

گفتم همینجوری یک آن هوایی شدم ، خیلی وقته نرفتم دلم زیارت می خواد ... یک خورده ای من من کرد و گفت باشه بزار ببینم چی میشه .

صبح علیرضا رفت دنبال کارهایش ولی قبلش موقع صبحانه گفت تا ده و نیم میام دنبالت  ... حاضر باش که بی خود معطل نشیم .

خوشبختانه مادر شوهرم ، خدا خیرش بدهد مثل همیشه حرفم را زمین نگذاشت و با اینکه بنده خدا خیلی کار داشت ولی آمد و بچه ها را با خودش برد.

علیرضا که آمد نزدیک ۱۱ بود و من مدتی بود که حاضر و آماده بودم و فقط باید چادرم را سر می کردم و کیفم را بر می داشتم همین که زنگ در را زد و جواب دادم گفت : بیا پایین و سوئیچت را هم با خودت بیار ... تند و سریع کفش های کتانی ام را پوشیدم و در را قفل کردم و  رفتم پایین.

علیرضا گفت : پس چرا در پارکینگ را نزدی دیرمون میشه ساراا  ؟

گفتم هوا که خیلی خوبه و عالی بیا با همین موتور تو « دینو » برویم .

گفت : اذیت میشی هااا ... طولانیه تا اونجا ... گفتم : بیخیال !! حالش به همینه ، تازه آفتاب هم که مثل تابستان نیست و خوب و مطبوعه ...

خدا را شکر برای ظهر آنجا بودیم و نماز را تو حرم خواندیم و بعدش توفیق زیارت سید الکریم علیه السلام و کلی دعا و استغفار و طلب حاجت از ایشان ... ( ان شا الله قسمت دوستان بشود )

                                         

 

خوب که سبک شدم زنگ زدم علیرضا که خیلی گرسنه ام بیا بریم ناهار تو بازار کباب بخوریم ... خلاصه دلتان نخواد کباب را هم سمت بازار قدیم کبابی جوانپور که داخلش شبیه قهوه‌خانه های قدیمی هست خوردیم واقعاً کباب و ریحونش با نان سنگک بهم چسبید ... نگم که چقدر پیاز خوردم ... پاشدیم و گشتی هم تو بازار زدیم و دستاوردش هم خرید چندتا خرت و پرت ریز بود که لازم داشتم و اینکه بدجوری هم تشنه ام بود و هوس چایی کرده بودم سر راهمون از جلوی قهوه‌خانه هزار و یک شب رد شده بودیم به علیرضا گفتم بریم اونجا ... دو تا لیوان چای داغه خوش رنگ و خوش طعم همراه نبات بدجوری بعد غذا آنهم کباب می چسبه ... دیگه داشت دیر می شد و نگران بچه ها هم بودم سوار دینو خان شدیم و راه افتادیم سمت خانه .

تو راه اینقدر حس و حالم خوب بود و دغدغه های روزمره ام را برای چند ساعتی فراموش کرده بودم که مثل قبل ترها دستم را حلقه کردم دور کمر علیرضا و از پشت محکم چسبیدم بهش و سرم را گذاشتم روی شانه اش و شروع کردم چندتا ترانه را که دوستشان دارم تا آنجا که ذهنم یاری می کرد براش زمزمه کردم ...

ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه من

چه خوبه با تو رفتن ، رفتن همیشه رفتن

چه خوبه مثل سایه همسفر تو بودن 

هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن

کاش شعر سفر بیت آخرین نداشت

منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من

اهل هرکجا که باشی قاصد شکفتنی 

قد آغوش منی نه زیادی نه کمی 

آخر شعر سفر آخر عمر منه

لحظه مردن من لحظه رسیدنه ...

 

خلاصه تا خود خانه تو همین حالت پلی و پاز بودم ... علیرضا هی میگفت:  خانم خوبیت نداره !! و من می گفتم : « عزیزم بی خیال امروز روز ما دوتاست ... »  وقتی رسیدیم خانه هنوز بچه ها و مادر شوهرم نیامده بودند و مثل این بود که دنیا را بهم ... نه بهمان داده اند ...

 

۶ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۸:۲۷
سارا سماواتی منفرد

 

 

                                    

 

... معرفی کتاب ...

 

داستان درام و کوتاه در مورد  زنی که زندگی و عمر خود را در زیر سایه سنگین سلطه مادرش وقف او کرده و چیزی جز خدمت و اطاعت از او نمی شناسند.

داستانی که آشکارا در لایه های  درونی اش در نقد و  نکوهش خودکامگی است با طرح این سوال که به ذهن رسوخ  می کند بیداری ذهن های به خواب رفته چگونه و چطور ممکن است ؟ 

اولین سیلی را چه کسی خواهد زد ؟؟

از آن سیلی ها که گاه روزگار و گاه جبر زمانه ( تاریخ ) خواهند زد ...

خانم لودمیلا اولیتسکایا نویسنده معاصر و خوشنام روسی است که آثارش به ۳۲ زبان ترجمه شده و عمده شهرتش بواسطه ۵ رمانش می باشد. این ترجمه از کتاب بوضوح دلچسب و خوش خوان نبود و یک کمی تو ذوق آدم می زد.

۳ نظر ۱۷ مهر ۰۳ ، ۱۱:۵۶
سارا سماواتی منفرد

 

 

                                       

 

... معرفی کتاب صوتی ...

 

رومن گاری در این رمان داستان را از زبان پسر بچه ای به نام مومو ( محمد ) جلو می برد .

مومو در یکی از  محلات قدیمی و آسیایی نشین پاریس همراه تعدادی بچه بی سرپرست و یتیم دیگر که بوسیله پیرزن یهودی معلوم الحالی به نام رزا خانم نگهداری می شوند زندگی می کند.

داستان را محمد از دید خود و نگاه خود به زندگی تعریف می کند که برخلاف آنچه ابتدا ممکن است تصور کنیم حسابی از سن و سال خودش پخته تر و فهمیده تر به نظر می آید.

دنیای او را زندگی رقت بار بچه های یتیم اطرافش ، دوستی های خودش با آدم بزرگ هایی که با آنها مواجه می شود ، کشف تدریجی حقایق زندگی و آنچه بین او و مادام رزا می گذرد را شامل می شود.

کتاب شامل جمله های قشنگ و مفهومی خوبی از زبان مومو ی نوجوان است که گاهی بیش از حد زننده و گزنده هم می شود.

نسخه صوتی کتاب را که من گوش کردم خانم آزاده صمدی روایت می کنند که این موضوع و کشش نسبی داستان ما را تا به آخر همراه محمد به انتهای داستان می برد.

از پایان داستان خوشم نیامد ولی از پایان زندگی گریزی نیست ...

این کتاب را می توانید اگر دوست داشتید در هر دو نسخه الکترونیکی و صوتی در طاقچه یا فیدیبو پیدا کنید .

در مورد رومن گاری هم فقط اشاره کنم که این نویسنده لیتوانی الاصل که در فرانسه زیست ۲۶ رمان با نام خود و یا با نام های مستعار نوشته و تنها نویسنده ای هم است که جایزه ادبی گنکور را دوبار برنده شده یک بار به نام خودش و بار دیگر با نام مستعار !!

پ.ن

بالاخره فرصتی شد یکی از کتاب هایی که قبلا خوانده بودم و فرصت معرفی اش در اینجا پیش نیامده بود را پستش را بگذارم ( خدا را شکر ) 😁😅

 

۲ نظر ۱۶ مهر ۰۳ ، ۱۱:۳۶
سارا سماواتی منفرد

 

   اصلا حالم خوب نبود و کمی هم زیر باران خیس شده بودم ، منتظر مادر شوهرم نشدم تا در را باز کند با کلید خودم در را باز کردم و آمدم داخل و برخلاف همیشه که با حوصله و وسواس چادرم را تا می کردم و داخل کمد جالباسی جلوی در آویزان می کردم آنرا انداختم روی دسته مبل راحتی سالن و خودم را ول کردم روی آن ، بغض عجیبی راه گلویم را بسته بود و کاملا گیج و مات بودم حتی حس درآوردن مقنعه ام را هم نداشتم ... انتظار شنیدن این خبر را اصلا نداشتم ... باورش سخت بود سرم را روی راحتی تکیه دادم و چشمانم را بستم ...

از دیروز عصر همینطور خبرهای بد در مورد بیروت و بمباران‌های هوایی صهیونیست ها می آمد و یک حسی بهم می گفت خبر بدی در راه است و حالا که خبر شهادت سید تایید شد ... 

علاقه و احترام خاصی براشون قائل بودم و صداقت ، صلابت و کاریزمایی که داشتند را می ستودم .

ایشان به مولایش حسین لبیک گفت و به کربلا رسید ... او فرزند این باور بود که راه جهاد است و در نهایت یا پیروزی است یا شهادت ... و چقدر فاصله است بین ما ، من و او و مولایش ...

همینطور که در افکارم غوطه ور بودم در باز شد و نازنین خندان دوید داخل و پشت سرش مادر شوهرم در حالیکه نازآفرین را در بغل داشت وارد شد اصلا متوجه عدم حضورشان نشده بودم ... واقعاً حال غریبی داشتم ...

بعداً نوشت ...

از وقتی رسیدم مشغول بچه ها بودم ... اصلا متوجه گذشت زمان نشدم از کوتاه بودن روزها در نیمه دوم سال اصلا خوشم نمی آید.

نازآفرین را با کلی کلنجار خوابانده بودم ولی نازنین نمی خوابید از علیرضا هم خبری نبود .

ساعت دیواری ۸ شب را نشان می داد ، خودم هم چرتم گرفته بود و کلافه از دست نازنین که گوشیم زنگ خورد ، دوست و همکارم مهشید بود با بی حوصلگی  گفتم : بله ... از آن طرف مهشید با هیجان گفت سارا تلویزیون را روشن کن ببین چه غوغایی است ...
وقتی تلویزیون را روشن کردم نازنین هم آمد و رو پایم نشست .... خواب از سرم پرید ... گاهی وقت ها که هیجان زده می شوم چشمانم ناخودآگاه پر از اشک میشه ، دست خودم نیست ... نازنین گفت : مامان گریه میتونی ؟

گفتم : نه مامان ... زیادی خوشحال شدم ...
جنگ چیز خوبی نیست و من شکی در آن ندارم  اما وقتی یک طرف ماجرا یکساله به هر بهانه ای  کودکان و زنان را قتل عام می کند وقتی می بینی حالا خودش همان حس وحشت را داره تحمل می کند هرچند کوتاه به هر حال آدم دلش خنک می شود ،  همین ...

حالا هرکسی هرچی می خواهد بگوید ...

 

 

۴ نظر ۰۸ مهر ۰۳ ، ۲۳:۱۹
سارا سماواتی منفرد