مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...
مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حال خوب» ثبت شده است

 

دیروز که روز طبیعت بود دو نفر و تقریبا نصفی نزدیکای ظهر لباس پوشیدیم و همراه دینو و یک سبد بزرگ تنقلات و یک فلاسک چای عطری و یک ظرف هندوانه قاچ شده رفتیم یک گوشه دنج توی پارک نزدیک خانه و زیلو مان را پهن کردیم . علی آقا بلافاصله مشغول سیخ کردن جوجه کباب و روشن کردن منقل و پر حرفی های مردانه شد ، دو ... سه تا خانواده گوگولی هم دور و ورمان مشغول خودشان بودند.

امروز هم که اولین روز ماه مبارک رمضان بود و دیروز هم که نشد به روال سال های قبلم به پیشواز بروم و راستش هنوز نمی دانم روزه گرفتن با شرایط من جور در می آید یا که نه ؟؟ ( باید با پزشک در این مورد حتما مشورت کنم )

خلاصه هر جوری بود امروز بیدار شدم و سحری را که نیمه آماده کرده بودم را حاضر کردم و با هر زحمتی بود علی آقا را از خواب هفت پادشاه بیدارش کردیم که حداقلش سحری بخورد حالا اینکه روزه بماند یا که نه تا عصر مشخص می شود و بر من نامعلوم !!

از همه مهمتر اینکه امروز نرفتم سر کار و چهاردهم فروردین را هم تعطیل اعلام کردم !! چون واقعاً حس و حالش نبود و دوست داشتم حتما اولین روز ماه رمضان را روزه بگیرم و نمی خواستم ساعت کار زیاد و گرفتاری های شغلی یک وقتی کار خرابی بکنند.

 

دقت کردید دیگه دوست ندارم به علت یک سری دلایل شخصی و غیر شخصی در مورد مسائل روز و شرایط و اتفاقات بصورت مستقل و جداگانه مطلب بنویسم ؟!

اینجا دیگه بیشتر در مورد کتاب هایی که می خوانم و فیلم ها و سریال هایی که می بینم خواهم نوشت.

تو همین ها هم کلی حرف و سخن هست و کلی از حرف ها و افکارم را تو همان بخش های معرفی خواهم زد.

فکر می کنم اینجوری هم جالب تر و هم ملموس تر باشند.

 

الهی به امید تو ...

۸ نظر ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۲۴
سارا سماواتی منفرد

 

یک موقع هایی هست که دلت از همه چیز ، از زمین و زمان گرفته و حوصله هیچ چیز را نداری و حال دلت اصلا خوب نیست و خسته و کلافه هستی و راستش را بخواهید اصلا دوست نداری هیچکس را ببینی و حتی حرف بزنی.

خیلی روزها پیش آمده که درگیر همچین احساسی بودم مخصوصا وقتی یک روز سخت کاری را پشت سر گذاشته باشم که با یک ترافیک مزخرف صبحگاهی شروع شده و کلی جر و بحث و استرس تو محل کار را هم پشت سر گذاشته باشم و تازه خسته و بی حوصله رسیدم خانه و در را باز کردم و چشمتان روز بد نبیند با کلی ظرف های نشسته شب قبل که تو سینک آشپزخانه منتظرم بودند رو به رو شدم و هنوز از شرشون خلاص نشدم که این فکر که باید برای شام چی بپزم که ناهار فردامون هم باشه.

حالا این یک طرف قضیه هست و طرف دیگه چیزهایی هست که حالت را یک دفعه از این رو به آن رو می کند و اصلا انگار نه انگار و همه آن کلافگی که داشتی به آنی دود می شود و به آسمان می رود ...

بیشتر وقت ها که وضو می گیرم و نماز عصرم را می خوانم واقعا خیلی آروم و سبک می شم ولی گذشته از این اگر بخواهم به یک چیز ساده اشاره کنم موقعی است که زنگ می زنم به مادرم و باهاش حرف می زنم و همون چند دقیقه حال و احوال و گاهی درددل و شنیدن صدای آرامش بخشش و مهربانش بهترین حال خوب کن دنیا برای من هست.

 

                                          

 


 

پ.ن

 

۱- ممنون از حاج خانم عزیز که من را قابل دانستند و به این چالش دعوت کردند.

۲- اولش نمی خواستم کسی را به این چالش دعوت کنم چون تا حالا این کار را انجام نداده بودم ولی دوست دارم از 

آقای اینجانب

و

آقای مرآت

دعوت کنم که اگر دوست داشتند تو این چالش شرکت کنند.

۳- راستی اگر شرکت کردید حتما تو صفحه اصلی چالش هم نظر بگذارید تا جزو شرکت کنندگان قرار بگیرید.

۴- با پوزش عکس مامانم را هم نمی توانستم بگذارم پس به جایش عکس تلفن که وسیله شنیدن صدای جادویی اش هست را گذاشتم wink

۵- برای سلامتی همه مادر و پدرهای خوبمون همین الان از ته دل از خدا بخواهیم که بزرگترین نعمتش یعنی سلامتی را بهشون هدیه کند

۸ نظر ۲۳ مهر ۰۰ ، ۰۲:۳۶
سارا سماواتی منفرد

تازه از سر کار رسیده بودم و لباس هام را عوض کرده بودم و با اینکه کمی خسته بودم یک راست رفتم سر وقت شستن ظرف های شام دیشب  ، بخاطر صدای آب متوجه  آمدن زود هنگام علیرضا نشدم که دیدم داره روی اوپن می زنه و میگه سارا کارت دارم . شیر آب را بستم و سلام دادم ، گفت : سارا لباس بپوش بریم بیرون کارت دارم.

با اعتراض گفتم : خوب کاش زنگ میزدی و زودتر میگفتی که من دیگه نیام بالا و سر راه خودم می آمدم دنبالت و کار جلوتر می افتاد ... آخه این اواخر علیرضا ماشین را داده به من که تو رفت و آمد راحت تر باشم و خودش بدون ماشین میره سرکار و به کارهاش میرسه.

هرچی گفتم کجا می خواهی بری جواب درست و حسابی نداد و گفت: حالا بیا می فهمی می خوام بریم تا همین پاساژ سنتی زیر پُل !!

گفتم به یک شرط که خودت رانندگی کنی چون حوصله ترافیک و کلاچ ، ترمز ندارم .

گفتش باشه و رفت جلوی در واحد منتظرم وایستاد تا من آماده بشم.

غُر غُر کنان لباس پوشیدم و باهم رفتیم پایین و آمدم درب ماشین را باز کنم که گفتش با اون نمی ریم !!

متعجبانه نگاهش کردم و تا خواستم چیزی بگم که سریع گفت چشم هات را ببندش و بازشون نکن و باز بدون اینکه مجال سوال دیگه ای بهم بدهد دستم را گرفت و چند قدمی رفتیم و بعد چند ثانیه گفت : باز کن ببین چی خریدم !

وای خدای من ... علی موتور خریده بود از این موتور توپول گوگولی های رنگی رنگی که هر وقت تو خیابان می دیدم می گفتم علی چقدر رنگاشون شاد و قشنگه ... کاش ماهم داشتیم !

موتوره رنگ زردش دل آدم را می برد و دوتا کلاه کاسکت جمع و جور یکی قرمز و آن یکی سبز که روی دسته و دیگری بالای چراغ جلو خودنمایی می کردند . علیرضا عادت داره روی وسایلی که دوستشون داره اسم می گذارد ... گفتم اسمش چیه ؟؟  گفت : دینو !

روشنش کرد و گفت بیا بالا ، چادرم را جمع و جور کردم و نشستم تَرکِش قبل از حرکت کلاه کاسکت سبز رنگ را داد بهم و من هم روی چادرم گذاشتم روی سرم و حرکت کردیم.

هوای نه گرم و نه سرد عصر خردادماه در حالی که باد ناشی از حرکت موتور نوازشت می کرد حسابی می چسبید رفتیم سمت دریاچه ، چیتگر و آبشار و کلی گشتیم .

قسمت خوشمزه اش هم شام هم رفتیم یک رستوران خیلی خوب و شیرینی دینو خان را مهمان همسر جان که دیگه حال خوشمون را تکمیل کرد.

هیجان این اولین بارها واقعا عالی هست !

هیچی را نمی توان با هیجان بعضی کارها برای اولین بار مقایسه کرد.

موقع برگشت تو راه پیش خودم داشتم فکر میکردم کاش چیز دیگه ای آن روز از خدا خواسته بودم !

بعضی موقع ها خدا چه زود جواب کاش هامون را می دهد و بعضی وقت ها استغفار الله مثل اینکه دوست ندارد که بشنود.

 

۴ نظر ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۲
سارا سماواتی منفرد