به موهای تیره ، صورت رنگ پریده و چشم های آرام دختر که عصبانی اش می کردند نگاه کرد.
اندروز گفت: « شما زن ها همگی مثل هم هستید ، در مقابل ما گارد می گیرد . همیشه فکر می کنید که ما می خواهیم اذیتتان کنیم . اصلأ نمی دانید که یک مرد چه می خواهد ؟ »
دختر پرسید : « چه می خواهی ؟ » و با یک جور اعتماد به نفس که خشم اندروز را بیشتر کرد افزود : « غذا ؟ باز هم نان در گنجه دارم .»
اندروز دستش را به شکل مأیوسانه ای تکان داد که دختر آن را به نشانه ی رد پیشنهادش ( همان غذا ...) تفسیر کرد.
اندروز گفت : « ما از جنس خودمان خسته شدیم ، از این همه خشن بودن و زمختی ... تو نمی فهمی ... گاهی شده به زنان خیابانی پول داده ام تا فقط با آنها حرف بزنم ، اما آنها هم شبیه باقی قماش تو هستند ، آنها نمی فهمند که من تنشان را نمی خواهم . »
زن با تلخی کم رنگی که آرامش ذهنش را به هم زده بود وسط حرف مرد پرید و گفت : « شما یادمان دادید که چطور فکر کنیم ! »
پ.ن
این متن را از کتاب تازه منتشرشده « مزد ترس » از انتشارات نیماژ اثر گراهام گرین و ترجمه آقای سعید کلاتی انتخاب کردم و خوب این کتاب بعد از سالها ( دهه چهل شمسی البته با نام انسان و درونش ) دوباره ترجمه و منتشر شده است.
نمی دانم قبلا این ترکیب مزد ترس را کجا شنیده بودم ؟ هرچه فکر کردم یادم نیامد ...
برام جالب بود و فعلا دارم می خوانمش ...
آقای کلاتی سرزمین بی صاحب از همین نویسنده را هم برای اولین بار ترجمه کرده که تصمیم به خواندنش بعد از پایان این کتاب خواهد بود از دیگر آثار گرین به « آمریکایی آرام » که البته خودم در کتابخانه دارم و همچنین « مامور ما در هاوانا » ، « جان کلام » و « پایان رابطه » می توانم اشاره کنم.
در مورد گراهام گرین هم مطلب زیاد هست ولی خیلی کوتاه می توانم بگویم که متولد ۱۹۰۴ و تحصیل کرده آکسفورد بوده و از دهه چهل میلادی نویسندگی را حرفه ای شروع کرده و رمان هایش از تجربیات زیسته اش در زندگی نشئت می گرفته و در سال ۱۹۹۱ هم چشم از جهان فروبسته.
در معرفی کتاب در پشت جلدش این جمله هم حسابی جلب توجه می کند :
زن ها معمولاً خود واقعی مان را به ما نشان می دهند و ما به همین دلیل از آن ها متنفریم. فکر می کنم آن مرد عاشق زنی بود که خود واقعی اش را نشانش داده بوده ...
خوب این هم یک جور معرفی کتاب بود دیگه برای خودش ، تا ببینیم ...
ادامه در نظرات 😅