مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

زندگی را باید نوشید قبل از اینکه خیلی دیر شود

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

اینجا برای من

همچون فانوس کوچک نقره ای

خانه مادربزرگ است !

فانوسی که شاید کم نور باشد !

اما روشن می کند !

تا شاید که بتوانم پیش پایم را ببینم ...

-----------------------------------

استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

اگر مطلبی را دوست داشتید حتما نظر بدهید.

ممنون می شوم که وقت می گذارید.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

تازه از سر کار رسیده بودم و لباس هام را عوض کرده بودم و با اینکه کمی خسته بودم یک راست رفتم سر وقت شستن ظرف های شام دیشب  ، بخاطر صدای آب متوجه  آمدن زود هنگام علیرضا نشدم که دیدم داره روی اوپن می زنه و میگه سارا کارت دارم . شیر آب را بستم و سلام دادم ، گفت : سارا لباس بپوش بریم بیرون کارت دارم.

با اعتراض گفتم : خوب کاش زنگ میزدی و زودتر میگفتی که من دیگه نیام بالا و سر راه خودم می آمدم دنبالت و کار جلوتر می افتاد ... آخه این اواخر علیرضا ماشین را داده به من که تو رفت و آمد راحت تر باشم و خودش بدون ماشین میره سرکار و به کارهاش میرسه.

هرچی گفتم کجا می خواهی بری جواب درست و حسابی نداد و گفت: حالا بیا می فهمی می خوام بریم تا همین پاساژ سنتی زیر پُل !!

گفتم به یک شرط که خودت رانندگی کنی چون حوصله ترافیک و کلاچ ، ترمز ندارم .

گفتش باشه و رفت جلوی در واحد منتظرم وایستاد تا من آماده بشم.

غُر غُر کنان لباس پوشیدم و باهم رفتیم پایین و آمدم درب ماشین را باز کنم که گفتش با اون نمی ریم !!

متعجبانه نگاهش کردم و تا خواستم چیزی بگم که سریع گفت چشم هات را ببندش و بازشون نکن و باز بدون اینکه مجال سوال دیگه ای بهم بدهد دستم را گرفت و چند قدمی رفتیم و بعد چند ثانیه گفت : باز کن ببین چی خریدم !

وای خدای من ... علی موتور خریده بود از این موتور توپول گوگولی های رنگی رنگی که هر وقت تو خیابان می دیدم می گفتم علی چقدر رنگاشون شاد و قشنگه ... کاش ماهم داشتیم !

موتوره رنگ زردش دل آدم را می برد و دوتا کلاه کاسکت جمع و جور یکی قرمز و آن یکی سبز که روی دسته و دیگری بالای چراغ جلو خودنمایی می کردند . علیرضا عادت داره روی وسایلی که دوستشون داره اسم می گذارد ... گفتم اسمش چیه ؟؟  گفت : دینو !

روشنش کرد و گفت بیا بالا ، چادرم را جمع و جور کردم و نشستم تَرکِش قبل از حرکت کلاه کاسکت سبز رنگ را داد بهم و من هم روی چادرم گذاشتم روی سرم و حرکت کردیم.

هوای نه گرم و نه سرد عصر خردادماه در حالی که باد ناشی از حرکت موتور نوازشت می کرد حسابی می چسبید رفتیم سمت دریاچه ، چیتگر و آبشار و کلی گشتیم .

قسمت خوشمزه اش هم شام هم رفتیم یک رستوران خیلی خوب و شیرینی دینو خان را مهمان همسر جان که دیگه حال خوشمون را تکمیل کرد.

هیجان این اولین بارها واقعا عالی هست !

هیچی را نمی توان با هیجان بعضی کارها برای اولین بار مقایسه کرد.

موقع برگشت تو راه پیش خودم داشتم فکر میکردم کاش چیز دیگه ای آن روز از خدا خواسته بودم !

بعضی موقع ها خدا چه زود جواب کاش هامون را می دهد و بعضی وقت ها استغفار الله مثل اینکه دوست ندارد که بشنود.

 

۴ نظر ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۲
سارا سماواتی منفرد

 

آقای محترم

باد در گوشتان چه گفته ؟

که تاریخِ چشم هایتان را

به جغرافیای آغوشتان ختم کرده اید

 

از بها تا پاییز

سال هاست دریچه خوشبختی را بسته اید

و

بی هیچ توضیحی رفته اید ...

 

 

پ.ن

این شعر از خانم مژده لواسانی و از کتاب مجموعه شعر ایشان  به نام " به چهل سالگی ات رسیده ام  " است.

۵ نظر ۰۹ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۳۵

این سالها

که گفته گذشته ؟

موهایت کو ؟

 

کدام ستاره شوم

خبر از خوشبختی تو و

آرامش من

در همه این سال ها می دهد ؟

 

دخترت را که صدا می زنی

بغض می کنی؟

چرا ؟

 

پ.ن

این شعر از خانم مژده لواسانی و از کتاب مجموعه شعر ایشان  به نام " به چهل سالگی ات رسیده ام  " است.

 

۵ نظر ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۲۷

 

... معرفی فیلم ...

 

تیرماه شصت و یک احمد متوسلیان در جایی از تاریخ گم شد.

 

اول فکر می کردم با یک فیلم سینمایی طرف هستم اما همان ابتدا متوجه شدم فیلم سینمایی هست اما از نوع مستند - روایتی.

بر خلاف انتظارم تا پایان مرا همراه خود برد چراکه می خواستم داستان این مرد گم شده را ببینم و بدانم که او که بود و چرا گم شد ؟؟

آخر کار یک جورایی عاشق شخصیتش و عملگرایش شدم و تحسینش کردم.

مردی که شاید سابقه مبارزاتی آنچنانی نداشت اما خوب ظاهر شد.

فکر نمی کردم از چنین شخصیتی خوشم بیاید ولی بازی خوب هادی حجازی فر خیلی شخصیت توسلیان را تو فیلم باور پذیر کرده بود.

این فیلم تولید سال نود و چهار به کارگردانی محمد حسن مهدویان هست و در جشنواره فیلم فجر هم به نمایش در آمد.

نظرم و برداشت شخصی ام در مورد اینکه چه اتفاقی برای احمد متوسلیان افتاد را نمی گویم ... شاید وقتی دیگر !

ولی به روایت شاهدان عینی ایشان به دست شبه نظامیان مسیحی تندروی لبنانی مورد حمایت اسرائیل موسوم به فالانژها ربوده شدند و هنوز با گذشت بیش از سه دهه همچنان سرنوشتشان در هاله ای از ابهام است و شاید برای همیشه هم در ابهام باقی بماند.

اگر به فیلم های تاریخی و روایی علاقه دارید حتما ببینید .

 

پ.ن

هم دانلود می توانید بکنید و هم از فیلمیو می توانید ببینیدش )

 

                                     

۳ نظر ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۲۳
سارا سماواتی منفرد

 

نمی خوام غُرزده باشم اما سالی که گذشت را اصلا دوست نداشتم.

در مورد ایران و جهان و امثالُهم نمی گویم حرفم در مورد خودم هست.

امسال بی هیچ تحولی در فضای اضطراب و نگرانی ناشی از کرونا به سرعت برق و باد گذشت.

من همان جایی که بودم هستم و کلا درجا زدم و به نسبت دیگران شاید عقبگرد هم کردم.

منظورم در مورد برنامه های شخصی و علایق شخصی ام هست و اصلا امسال کارنامه خوبی برای خودم نداشتم.

این را چند روز مانده به سال جدید می گویم تا عزمم را برای بهتر شدن و تغییرات و انجام تکالیف برزمین مانده در سال جدید جزم کنم.

تا از خودم انتقاد نکنم و تصمیم درونی به تغییر نگیرم حرکتی را شروع نمی کنم.

امثال خیلی تنبل بودم ...

امسال را دوست نداشتم ...   

 

شما چطور ؟؟ امسال را دوست داشتید ؟

 

     

۹ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۰۰
سارا سماواتی منفرد

 

حالا که آبها تقریبا از آسیاب افتاده و سیل ویرانگر اخبار و حوادث مهم و بی اهمیت هر روز غبار فراموشی بر ذهن ها پراکنده و دیگه پای واکنش هیجانی هم در میان نخواهد بود و الان همه در تعقیب سمّیه هستند که داستانش چه شد بد نیست یک موضوع تاریخ گذشته که واقعا آن زمان فکرم را حسابی مشغول خودش کرد و خوب می خواستم در موردش بنویسم اما ننوشتم را دوباره پیش بکشم !

رفتار نماینده سبزوار در حین قانون شکنی و نگاه متکبرانه و فراتر از قانون پنداری خودش با یک سرباز وظیفه یک لا قبا ( شاید گستاخ و آموزش ندیده ) به نظرم اتفاق مهم و تکان دهنده ای بود که نباید سرسری ازش گذشت.

مدت ها است که ذهنم درگیر این هست که مگر یکی از اهداف انقلاب اسلامی ( که چهل و دوّمین سالگردش را چندی پیش جشن گرفتیم ) رسیدن به عدالت اجتماعی و جمع شدن بساط شازده بازی و الیگارشی دوران قبلی نبود ؟

اما حالا پس از عبور از سالهای اولیه انقلاب الان به جایی رسیدیم که بعضی ها طوری رفتار می کنند که گویی از مردم طلبکارند و ایران و اکثریت غالب مردم به آنها بدهکار و آنها ارباب و اینان رعیت آنها هستند.

 

به همین حد اکتفا می کنم چراکه همین حد اشاره برای تلنگر بر ذهن ها کافیست .

 

در کتاب " مزرعه حیوانات  " پس از بیرون راندن جونز مزرعه دار یکی از اصول چندگانه حیوانات که به دیوار مزرعه زده بودند این بود :

" همه حیوانات برابرند "

اما بعد از مدتی یک روز صبح که همه حیوانات قصّه بلند شدند و دیوار مزرعه را نگاه کردند دیدند قسمتی از شعارشون تغییر کرده و شده است :

" همه حیوانت برابرند اما بعضی برابرترند! "

 

 

۱ نظر ۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۱۰
سارا سماواتی منفرد